خاطرات دفاع مقدس
-
فرهنگمیهمان نیزارهای جزیره امالرصاص/ مصطفی رفت و نوعروس را تنها گذاشت
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید: مادر شهید جلو رفت، دو اتاق قدیمی را برای زندگی او در نظر گرفته بودند؛ مادر مصطفی درهای چوبی یکی از اتاقها را باز کرد، همگی وارد اتاق شدیم، با کمال تعجب! جهیزیه نوعروسش را داخل اتاق، مرتب چیده بودند، بچهها با مشاهده جهیزیه بیاختیار شروع به گریه کردند.
-
فرهنگداستان موش و گربه در سنگرهای جبهه شوش!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس می گوید: «یک شب که در شهر بودیم، در تاریکی بچهگربهای آمد و روی پای من ایستاد تا میومیواش را شنیدم، گفتم: من تو آسمونا دنبالت میگشتم، روی زمین پیدات کردم! بچه گربه را گرفتم و برای بچههای جبهه بردم. کنار سنگر به او غذا میدادیم، اما ناقلا راهش را پیدا کرده بود.»
-
همراه با خاطرات یک رزمنده؛
فرهنگایستادگی تا آخرین نفس؛ خاکریزی که با خون زده شد
یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به رشادتهای نیروهای واحد مهندسی گفت: هنوز چند دقیقهای از کار کردن راننده بلدوزر و زدن ادامه خاکریز نگذشته بود که ناگهان تکتیرانداز دشمن گلولهای را به سر آن رزمنده شلیک کرد و آن جوان بسیجی و شجاع را بهشهادت رساند.
-
فرهنگبا پای لنگان دشمن را فراری داد!
شهید سعید امیریمقدم که یکی از راویان صحنه نبرد محسوب میشد، در روایت رشادت رزمندگان تیپ ویژه ۱۵۵ شهدا در عملیات کربلای ۲ نقل کرده است: «معاون طرح و عملیات که مجروح شده بود، پیش از آنکه معبر باز شود، اللهاکبرگویان از سایر نیروها جدا شد و لنگانلنگان به طرف کانال نیروهای دشمن دوید.
-
فرهنگطاقت دیدن آن صحنه برایم ناممکن بود!
یک رزمنده دفاع مقدس میگوید: با شناختی که رزمندههای ستاد از عبدالمحمد داشتند، میدانستند که حتی فرماندهان هم حریفش نیستند. همه در حیرت و تعجب بودند که این پسر جوان چطور جرئت کرده است به او توهین کند و بدوبیراه بگوید! اعضای ستاد هر لحظه منتظر اقدام او بودند.
-
فرهنگنجات در چاهافتادگان در رزم شبانه
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید: قرار شد رزم شبانهای همان شب اول برگزار تا نیروهای جدید حساب کار دستشان بیاید! ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که سر و صدای شلیک تیربارها و منفجر شدن موشک آرپیجی۷ ها به آسمان بلند شد، شمارش نیروهای هر گروهان و دستهها شروع شد اما تعدادی حاضر نبودند!
-
فرهنگآرزویی که خیلی زود برآورده شد
معصومه رامهرمزی با اشاره به روایت شهادت برادرش میگوید: اسماعیل به جواد گفته بود خوش به حال این شهدا چقدر عزیز هستند که در راه خدا تکهتکه شدند. جواد، من لایق تکهتکه شدن نیستم، از خدا میخواهم مرا فقط با یک قطره خون به شهادت برساند، همان یک قطره برای پاک کردن گناهانم کفایت میکند.
-
فرهنگناگفتههای جنگ به روایت یک رزمنده؛ روزی که ۱۰ سال پیر شدیم
یک رزمنده دفاع مقدس میگوید: در یکی از سنگرها، چشمم به احمد آشتیجو، قاسم جوانی و چند نفرِ دیگر از نیروهای گردان خودمان افتاد. انگار هرکدام ۱۰ سال پیر شده بودند. گردوغبار باروت روی صورتهایشان نشسته و لبهایشان از خشکی ترک برداشته بود. غم از چهرههای خاکیشان میبارید.
-
فرهنگسجده بسیجی نوجوان به وقت بهشت
یک رزمنده دفاع مقدس از عاقبت بهخیری یک بسیجی نوجوان در اولین اعزام میگوید، بسیجی نوجوانی که در اولین عملیات، بعد از چند روز گرسنگی و تشنگی، عبادت، نماز شب، حین رزم به شهادت رسید و پیکرش برای همیشه در کانال کمیل باقی ماند.
-
فرهنگروایت یک رزمنده از روزی که برایش اشهد خواندند
رزمنده دفاع مقدس میگوید: بچهها تمام وسایل داخل جیبم را خالی کردند و به ساعت، انگشتر و حتی جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نکرده بودند! فقط پلاکم را از گردنم باز نکرده بودند، در حال برگشتن بودند که ناگهان ابروی چشم راستم شروع به تکان خوردن کرد.
-
فرهنگقدم به سوی معراج!
آرام خودم را به داخل نهر خشکیدهای کمی دورتر از منطقه درگیری رساندم و منتظر حضور نیروهای عراقی برای زدن تیر خلاص یا اسارت بودم؛ در این هنگام از شدت خونریزی بیهوش شدم.
-
فرهنگشهادت آمدنی نیست، رسیدنی است
حاجحسین یکتا میگوید: آن شب از دهان شیر سالم برگشته بودم و بیشتر از همیشه پکر بودم. نشستم گوشه سنگر به غر زدن. نمیدانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون میشوند، میروند و تو جا میمانی.
-
فرهنگعجب گیری افتادیم، بابا ما سید نیستیم!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید: عید غدیر که میشد خیلیها عزا میگرفتند. لابد میپرسید چرا؟ چند تا از بچهها با هم قرار میگذاشتند، به یکی بگویند، سید و بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را میگرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در میآوردند.
-
فرهنگبرای آن سفر رضایت پدرم را خواستند
شهید محمدحسن کاظمینی چند روزی قبل از شهادتش به ماجرای پروازش به عالم بالا اشاره کرده است، پروازی که به خاطر راضی نبودن پدرش ناتمام مانده بود.
-
فرهنگآنجا هرکس با ایمانش طیالارض میکرد
در بخشی از خاطرات مرحوم سیدابوالفضل کاظمی آمده است: «تنها چیزی که ما داشتیم و به عراق میچربید، ایمان بچهها بود. روحیه قوی بچهها بود که آنها را میکشید و میبرد جلو. آنجا هرکس با ایمانش طیالارض میکرد. غروب بود. آتش دشمن راهبهراه میآمد.»
-
فرهنگانگار آمده بود شهادتین را بخواند و برود
یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به تلاشهای امدادگران در جنگ میگوید: اصلاً نفهمیدیم خواهر امدادگر از کجا پیدایش شد. وقتی من و حمید دست و پایمان را گم کرده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. او با خونسردی بهترین کار را برای فرد زخمی انجام داد.
-
فرهنگروایت روزهای سخت و دلهرهآور پایانی جنگ / چهارلولی که مانع پیشروی بعثیها شد
در همان چند قدم اول خمپارهای توی کانال کنار بچهها خورد. سه، چهار نفر از بچهها از جمله خدامراد شرافتی و نادر رجبی شهید شدند. ترکش پهلوی نادر را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله حزینش دل را به درد میآورد. آنچه میخوانید روایت سیدناصر حسینیپور از روزهای دلهرهآور پایانی جنگ است.
-
فرهنگ۱۰۰۰ گلوله در یک دقیقه / جزیره مجنون در آتش میسوخت
«به خاطر تحریمهایی که شده بودیم، از نظر مهمات، امکانات و ادوات نظامی کمبودهای زیادی داشتیم. فکر میکنم دشمن هر دقیقه بیش از هزار گلوله در نقاط مختلف جزایر مجنون روی سر بچهها میریخت.» آنچه میخوانید روایت سیدناصر حسینیپور از روزهای دلهرهآور جزیره مجنون در روزهای پایانی جنگ تحمیلی است.
-
فرهنگعبور از مرز و رودخانه زاب صغیر/ دردسرهای تدارکات در مناطق صعبالعبور
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید: شیب ارتفاعات گلان بسیار زیاد و زمین منطقه بیشتر سنگلاخی بود! نبود جاده تدارکاتی روی ارتفاعات ایجاب میکرد تا گردان قاطرریزه برای تدارک و پشتیبانی گردانهای پیاده وارد عمل شود.
-
فرهنگبدون حلقه که نمیشود!
«رضا محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بیداد! دیدی چه شد؟ با خودم گفتم حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات عملیات تیرخورده است. پرسیدم چی شد؟ گفت: حلقهام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده، فکر کردم، تبر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده!»
-
فرهنگغربت جنگ، مثل بختک روی تنم آوار شد
«حاجمحسن عینعلی با دست مجروحش گردان قاسمبنالحسن (ع) را به ضلع غربی برد اما خیلی زود خبر رسید که او و بسیاری از نیروهایش در ضلع غربی جزیره مجنون جنوبی به شهادت رسیدهاند و پیکر حاجمحسن رفیق غار و دوست قدیمی من که کارمان را با هم شروع کرده بودیم، روی زمین مانده بود.»
-
فرهنگتو باید با من بیایی جبهه؛ من شهید میشوم
«دوست دارم این عکس رو بزنند روی حجلهام. دو تا از آن را هم یادگاری به من داد که پشت یکی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عکس جدیدش را به من داد، پیله کرد که ببینم او چه میشود. هرچه گفتم آخه پسر، مگه من غیبگو هستم که بفهمم تو چی میشی، قبول نکرد.»
-
فرهنگپلکیدن در باغ کانکسهای فرانسویها!
«بعد از چند روز پلکیدن در باغ کانکسها، سروکله مسئول پرسنلی پیدا شد، چشم دوخته بودم به دهانش، ببینم تکلیفم چیست. دو گردان در خط بودند و نیروی گردان لازم نداشتند. اضطراب داشتم که نکند بَرَم گردانند. نشسته بودم به نذر و نیاز کردن. فکر میکردم فقط میتوانم زیرمجموعه گردان و دسته باشم.»
-
فرهنگیک فنجان چای داغ با طعم کلوق!
«آب که جوش آمد. شادمند مقداری چای خشک، که قبلاً از تدارکات گرفته بود، توی دیگ ریخت. همه منتظر بودند تا چای دم بکشد. شیرینکاری یکی از بچهها گُل کرد. کلوخ کوچکی داخل دیگ پرتاب کرد و گفت: این هم نمک چای!»
-
فرهنگفکر کردید من اینجا بوق هستم؟!
برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم. وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد. دو نفر جلو و چند نفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند. وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدیم: اخوی! این ماشین اهواز نمیره؟
-
فرهنگجوانانی که برای شکستن خط دشمن لحظهشماری میکردند / جنگ افسانه نیست
حاجاحمد شیروانی سالها است روایتگر خاطراتی شده که با گوشت و پوستش احساس کرده است، او که پایش را در سهراهی شهادت جا گذاشته است، میگوید: «این خاک روزی جوانانی داشت که برای شکستن خط دشمن لحظهشماری میکردند.»
-
فرهنگاخوی! نخ دندون بدم خدمتتون؟!
«سال ۱۳۶۵ یک روز در خط پدافندی فاو مَد شد و آب اروند به شکل خیلی عجیبی بالا آمد. در عرض چند دقیقه سنگرهایمان پر از آب شد. این وضعیت برای عراقیها هم به وجود آمده بود. بچهها دستوپایشان را گم کرده بودند.»
-
فرهنگرزمندهای که خودش پای برگه اعزامش را انگشت زد/ نیروهای بعثی بزدل و ترسو نبودند
جانباز دفاع مقدس میگوید:« هرکه میگوید نیروهای بعثی بزدل بودند و ترسو، دروغ میگوید. ما در طول جنگ تحمیلی، هیچ وقت نتوانستیم با دشمن رودرو و چشم در چشم بجنگیم، چراکه ارتش صدام، کارکشته و جنگبلد بود و حمایت جهانی را داشت با تمام تجهیزات پیشرفته!»
-
فرهنگداشتم دقمرگ میشدم! / سروصدایی که در گردوخاک پادگان گم شد
«مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت ماشین نشست و سریع حرکت کرد، تخت را همراه خودش میکشید و میرفت. شهردار وحشتزده از خواب بیدار شد و شروع کرد به داد زدن. او داد میزد و ما میخندیدیم. فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.»
-
فرهنگکلهپاچه در خط مقدم!
«آخر سنگرمان سکویی بود که با ورق آهنی آن را با فضای جلوی سنگر جدا کرده بودیم. چراغ را روی سکو و قابلمه را بار گذاشتیم. کمکم بوی کلهپاچه توی سنگر پیچید. ترس ما از این بود که اگر فرماندهان محور یا تیپ برای سرکشی به خط آمدند، برایمان دردسر درست نشود.»