۱۷ تیر ۱۴۰۲ - ۰۵:۵۳
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است

حاج‌حسین یکتا می‌گوید: آن شب از دهان شیر سالم برگشته بودم و بیشتر از همیشه پکر بودم. نشستم گوشه سنگر به غر زدن. نمی‌دانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آن‌قدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون می‌شوند، می‌روند و تو جا می‌مانی.

به گزارش خبرنگار ایمنا، تاکید مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی) بر ثبت خاطرات رزمنده‌ها و ناتمام ماندن جنگ آن‌ها، حاج‌حسین یکتا را بر آن داشت تا آنچه از دوران حضورش در جبهه و مصاحبت با رزمندگان را در خاطر دارد، روایت کند. مجموعه‌ها این روایت‌ها به قلم زینب عرفانیان در کتاب مربع‌های قرمز به رشته تحریر در آمده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «نماز صبح را بغل گوش دشمن خواندیم. منتظر نشستیم تا برووبیایشان شروع شود. هراتیان دوربین کشیده بود. من هم یواشکی از لای پتو جلوی سنگر دید می‌زدم. تا حالا جبهه عراق را در روز از این فاصله نزدیک ندیده بودم. کافی بود، بو بکشند تا دخلمان را بیاورند صدای حرف زدنشان آن قدر واضح بود که اگر نمی‌دیدمشان فکر می‌کردم پشت در سنگر نشسته‌اند. هراتیان عین خیالش نبود. پشت دوربین صورتش را یک طرف جمع کرده بود. هرچه می‌دید، می‌گفت و من می‌نوشتم. زور می‌زدم دفترچه‌ام زیر تیغ نوری که خودش را از لای پتو داخل جا می‌داد، باشد. هراتیان نگاهم کرد:

-سختته بده من بنویسم. چشم‌های من به تاریکی عادت دارد. خنده‌ام روی دفترچه ریخت:

- به نیش عقرب چی؟

حالا نوبت او بود که بخندد. نصفه شب‌ها که بیدار می‌شدی هراتیان در سنگر نبود. می‌رفت پشت سنگر به نماز شب خواندن یک قبر هم همان پشت برای خودش کنده بود، تا اذان صبح داخلش می‌خوابید. یک روز بیل به دست سراغ قبرش رفت، می‌خواست پرش کند. با هر بیلش، نرمه خاک از لب قبر به بالا سرک می‌کشید. عرق تا زیر گلویش راه باز کرده بود. شنیده بودم دیشب عقرب پایش را زده، رفتم جلو؛

- آخرش همین جک وجونورا می‌خورنت، بگذار عادت کنی.

کمی مکث کرد، منظورم را فهمید. خنده‌اش را به زور قورت داد. بیل را به نشانه تهدید بالا برد و یک قدم طرفم آمد. خندیدم و زدم به چاک.

سروصدای شکم جفتمان بلند شده بود. صبحانه نخورده بیرون زده بودیم. حالا خورشید داشت پشت سر عراقی‌ها پایین می‌لغزید. صبر کردیم تا سیاهی، فرشش را همه جا پهن کند. باروبندیلمان را که یک دنیا اطلاعات به آن اضافه شده بود، جمع کردیم و برگشتیم.

هراتیان راضی از شناسایی‌اش مزه می‌پراند. من هم مثل همیشه دمغ شناسایی که تمام می‌شد و می‌دیدم هنوز زنده‌ام. لب و لوچه‌ام آویزان می‌شد. دیر آمده بودم، زود می‌خواستم بروم. مانده بود تا بفهمم شناسایی که هیچ، عملیات‌ها پیش رو دارم برای شهید نشدن.

آن شب از دهان شیر سالم برگشته بودم و بیشتر از همیشه پکر بودم. نشستم گوشه سنگر به غر زدن. نمی‌دانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آن‌قدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون می‌شوند، می‌روند و تو جا می‌مانی. سماوی وسط غرغرهایم داخل سنگر آمد. به حرف‌هایم کمی گوش داد و چیزی نگفت. آستین‌هایش را پایین داد و دستی به صورت خیسش کشید. یک دسته موی سیاهش روی پیشانی‌اش افتاده بود. رو به قبله ایستاد، آرام اقامه می‌گفت و لبش می‌جنبید. دستش را تا کنار گوشش بالا آورد. نگاهش از بالای شانه سمتم چرخید:

- شهادت که گفتنی نیست، چه‌قدر میگی؟ عمل کردنیه. الله اکبر…» 

کد خبر 671848

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.