روایت روزهای سخت و دلهره‌آور پایانی جنگ / چهارلولی که مانع پیشروی بعثی‌ها شد

در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد. سه، چهار نفر از بچه‌ها از جمله خدامراد شرافتی و نادر رجبی شهید شدند. ترکش پهلوی نادر را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله حزینش دل را به درد می‌آورد. آنچه می‌خوانید روایت سیدناصر حسینی‌پور از روزهای دلهره‌آور پایانی جنگ است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، ماه‌های پایانی جنگ، پرحادثه‌ترین و تلخ‌ترین اتفاقات را در تاریخچه دفاع مقدس در خود جای داده است، در این ماه‌ها ارتش بعث عراق حملات متعددی را ترتیب داد و برخی از مناطق از جمله جزایر مجنون را از تصرف رزمندگان ایرانی خارج کرد.

سیدناصر حسینی‌پور در کتاب «پایی که جا ماند» به روایت روزهای سخت و دلهره‌آور جزیره مجنون در ماه‌های پایانی جنگ پرداخته است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «بچه‌های گروهان امام سجاد (ع) از گردان حضرت رسول (ص) در چراغچی مستقر بودند. باید از چراغچی عبور می‌کردیم و می‌رفتیم جلو. دو، سه نفر از بچه‌ها در چراغچی در همان ۱۰، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند، روی آن چند خطی وصیت نوشتند و دادند بچه‌هایی که چراغچی بودند. تا دژ خندق حدود دو هزار متری فاصله بود.

این دژ در انتهای جاده خندق قرار داشت و روبه‌روی دژ عراقی‌ها بود. تیربارچیها و تک‌تیراندازهای دشمن که از سمت شط‌علی خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند، جاده را زیر آتش گرفته بودند.

دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. عراقی‌ها جرأت نداشتند وارد جاده شوند. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد. آسمان و زمین و آب‌های جزیره صحنه تبادل آتش و گلوله بود. بچه‌های گردان حضرت رسول (ص) ناراحت بودند. گویا سیدشکرالله واهبی‌زاده، فرمانده گردانشان در پد بیت‌اللهی مجروح شده بود.

بعضی‌ها می‌گفتند واهبی‌زاده شهید شده. تعدادی از بسیجی‌های این گردان برای او گریه می‌کردند. واهبی‌زاده فرمانده دوست‌داشتنی و شجاعی بود. با اینکه در واحد اطلاعات کار می‌کردم، از جمله کسانی بودم که دوستش داشتم.

برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم‌عمق سمت چپ جاده عبور می‌کردیم. در مسیر رفتن به جلو تعدادی از بچه‌ها شهید شدند. هرکس ۱۰۰ متر جلوتر از چراغچی شهید می‌شد، جنازه‌اش همان جا می‌ماند.

در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد. سه، چهار نفر از بچه‌ها از جمله خدامراد شرافتی و نادر رجبی شهید شدند. ترکش پهلوی نادر را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت.

ناله حزینش دل را به درد می‌آورد. خونش اطرافش را رنگین کرده بود. هدایت‌الله رکنی خم شد پیشانی‌اش را بوسید و او را در قسمتی از کانال که عمق بیشتری داشت، دراز کرد.

نادر که نای حرف زدن نداشت، می‌گفت: منو از اسلحه‌ام جدا نکنید. هدایت‌الله بچه‌ها را در طول جاده آرایش داد. باران آتش تهیه دشمن مجال هر حرکتی را از ما گرفته بود. تنها ترددی که در جاده صورت گرفت، فردی بود که زیر آتش و گلوله گذشت، او را شناختم. واهبی‌زاده، فرمانده گردان حضرت رسول (ص) بود. لباس‌هایش خونی بود. خوشحال شدم که زنده است. می‌دانستم نیروهایش، همان بسیجی‌هایی هستند که چند دقیقه قبل برایش گریه می‌کردند با دیدنش چقدر خوشحال می‌شوند. به پد اردنی که اولین پد بعد از فلکه چراغچی بود، رسیدیم.

ساعت حدود هشت‌ونیم صبح بود. عبورومرور عراقی‌ها از سمت راست جاده متوقف شده بود. علتش چهارلولی بود که روی سنگر فرماندهی در پد بیت‌اللهی مستقر بود و سمت راست ما را پوشش می‌داد. محمد افشین به علی لشکری‌زاده که پشت چهارلول بود، گفته بود، چهار لول را بخواباند به طرف شط‌علی و پاسگاه خاکسار، سمت راست جاده را زیر آتش بگیرد و مانع پیشروی قایق‌های دشمن شود.

افشین می‌دانست برادرش جمال در پاسگاه خاکسار است، نمی‌دانست زنده است یا اسیر عراقی‌هاست. پاسگاه خاکسار در تصرف عراقی‌ها بود. از داخل پاسگاه به سمت بچه‌های پد بیت‌اللهی شلیک می‌شد، برای افشین مهم نبود چه به روز برادرش بیاید، برای این فرمانده شجاع مهم نابودی و جلوگیری از پیشروی دشمن بود.»

کد خبر 669404

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.