طاقت دیدن آن صحنه برایم ناممکن بود!

یک رزمنده دفاع مقدس می‌گوید: با شناختی که رزمنده‌های ستاد از عبدالمحمد داشتند، می‌دانستند که حتی فرماندهان هم حریفش نیستند. همه در حیرت و تعجب بودند که این پسر جوان چطور جرئت کرده است به او توهین کند و بدوبیراه بگوید! اعضای ستاد هر لحظه منتظر اقدام او بودند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانواده‌هایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس می‌کردند، امری قابل درک است، اما برای نسل‌های بعد که در همه این سال‌ها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر برده‌اند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است؛ روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم‌حافظه‌تر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع‌آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، می‌تواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.

عبدالحسین سالمی، در کتاب «نفوذی» روایتگر برخورد شهید عبدالمحمد سالمی با یک رزمنده معترض شده است: «عبدالمحمد لیستی از اسامی نفراتی را که باید در عملیات شناسایی حضور پیدا می‌کردند، آماده کرد تا پس از توجیه نیروها و تقسیم وظایف، آنها را برای اجرای مأموریت از مسیر میشداغ وارد بستان کند. رزمنده‌های انتخاب شده از مقر ستاد پشتیبانی ارتش فراخوانده شدند. یکی از رزمنده‌ها که متوجه شد نامش در لیست نیست جلوی بچه‌ها شروع به پرخاش به عبدالمحمد کرد و گفت: تو نامردی! آن قدر همه گفتند سالمی، سالمی. تو خیلی به خودت مغرور شده‌ای! چرا اسم من توی لیست نبود؟ به من گفتند که تو به جوونا بها نمیدی و اونا رو خرد می‌کنی، ولی من باور نمی‌کردم حالا خودم به عینه دیدم.

طاقت دیدن آن صحنه برایم ناممکن بود!

با شناختی که رزمنده‌های ستاد از عبدالمحمد داشتند، می‌دانستند که حتی فرماندهان هم حریفش نیستند. همه در حیرت و تعجب بودند که این پسر جوان چطور جرئت کرده است به او توهین کند و بدوبیراه بگوید! اعضای ستاد هر لحظه منتظر اقدام او بودند. بعضی‌ها حتی منتظر کلت‌کشی عبدالمحمد نیز بودند اما این بار عبدالمحمد بدون هیچ عکس‌العملی سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. وقتی جوان هرچه خواست گفت و خودش را خالی کرد. عبدالمحمد گفت: تموم کردی؟ همه نگاه‌ها متوجه عبدالمحمد بود که می‌خواهد چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد.

عبدالمحمد با چشمان اشکبار سرش را بالا آورد و به آن رزمنده گفت: به جان امام قسم، این چیزی که می‌خوام بگم، عین واقعیته، من وقتی قلم دست گرفتم، می‌خواستم شما رو همراه این گروه با خود ببرم! اما وقتی اسمت رو برای عملیات در نظر گرفتم حالتی به من دست داد که ترسیدم برات اتفاقی بیفته، از جام حرکت کردم و مقداری فکر کردم. بعد از چند دقیقه برگشتم تا اسمت رو بنویسم. همین که خواستم بنویسم دوباره همان حالت برام پیش اومد.

ناراحت و مغموم شدم و برام این‌طور تداعی شد که تو در این عملیات شناسایی شهید میشی، با پیدا شدن این حالت در وجودم، آن‌چنان مهرت در دلم نشست که طاقت دیدن آن صحنه به نظرم طاقت‌فرسا و ناممکن رسید. چهره‌ات شبیه چهره برادر بزرگمه. اینم مزید بر علت شد که از نوشتن اسمت در لیست عملیات امشب صرف‌نظر کنم، با توضیحات عبدالمحمد، رزمندگان حاضر در ستاد آن‌قدر متأثر شدند که همه به گریه افتادند، ناگهان آن جوان رزمنده از میان جمعیت عبور کرد و خود را در آغوش عبدالمحمد انداخت و با التماس از او طلب حلالیت کرد.»

کد خبر 679197

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.