۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۶:۳۰
انبار شیرینی!

«در منزل دوباره بستری شدم و خانه مثل اتاق بیمارستان دوباره تجهیز شد، اما سکوت و خلوت بیمارستان را نداشت. قبل از همه حاج‌آقا مغیثی، امام جمعه به دیدنم آمد. با او صیغه برادری خوانده بودیم. کم‌کم بچه‌های گردان از آمدنم خبردار شدند و به عیادتم آمدند، بیشتر آنها مثل من مجروح بودند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» روایت زندگی سردار شهید حاج‌میرزامحمد سلگی، جانباز ۷۰ درصدی است که دوران جوانی مؤمنانه خود را در جبهه‌های حق علیه باطل گذراند و با اقتدا به علمدار کربلا، دو پای خود را در راه اسلام و انقلاب تقدیم کرد تا او نیز مانند دیگر رزمندگان و کمربستگان شهادت، از اجر کثیر معرکه جهاد اصغر بی‌بهره نماند. بزرگ‌مردی که در نهایت خدای متعال اجر مجاهدت‌هایش را با شهادت پرداخت کرد.

در بخشی از این کتاب به ماجرای یکی از مجروحیت‌های او اشاره شده است: «زخم سینه از درد دوری و فراق شهدا بیشتر نبود. روی تخت بیمارستان در شیراز، مادران و پدران شهدای شیرازی که من و امثال من را نمی‌شناختند به عیادت می‌آمدند و من با دیدن آنها تصویر پدران و مادران شهدای گردان که چشم به راه بچه‌هایشان بودند، در نظرم می‌آمد.

روی رفتن به نهاوند را نداشتم .۸۰ شهید از گردان در یک عملیات طی ۱۳ روز آمار کمی نبود. شهدایی که با آنها سر یک سفره نشسته بودم، خوابیده بودم، جنگیدم، مجروح شدم و آنها رفتند و من ماندم.

گاهی بغض راه گلویم را می‌بست. درست مثل همان لخته خونی که در زمان مجروحیت، راه ریه‌ام را گرفته بود. آن وقت فقط چشمانم به دادم می‌رسید و اشک آرامم می‌کرد.

گاهی پرستارها با صدای ناله‌ام به اتاقم می‌ریختند. ترکش ریه سمت سمت راست را سوراخ کرده بود و بمب شیمیایی که وقت برگشت به عقب در فاصله ۱۰ متری آمبولانس منفجر شد، همان ریه را می‌سوزاند و خون و خلط سینه با هم بالا می‌آمدند و این تهوع تا زمانی که به خانه برگشتم، هر روز ادامه داشت.

کم‌کم زخم سینه‌ام بسته شد اما آثار شیمیایی در چشم و ریه، آزارم می‌داد. هر سه روز یک آزمایش روی چشم و ریه صورت می‌گرفت و تنها راه بهبودی استفاده از آمپول‌های قوی پنی‌سیلین و قطره‌های چشمی بود.

دیدن این وضعیت حتی برای خانواده که از مجروحیتم خبردار شده بودند، غیرمنتظره بود. این مجروحیت ترکیبی یعنی خوردن ترکش و مصدومیت شیمیایی مثل شمع آبم کرد و لاغر و نحیف شدم تا جایی که طی همان یک هفته اول، چند کیلو کم کردم و آن‌چنان ضعف بر جانم مستولی شد که رمق راه رفتن نداشتم و نمی‌خواستم خانواده مرا با این حال‌وروز ببینند، تلفنی با خانواده صحبت کردم، صدایم را شنیدند، آرام شدند و از آنها خواستم که به شیراز نیایند. روزهای آخری بستری بودن در بیمارستان، حاج‌محسن امیدی و حاج‌محسن عینعلی به عیادتم آمدند.

دست عینعلی از ترکشی که در فاو خورده بود وبال گردنش شده بود ولی مثل یک گل نو شکفته، همیشه خندان و سرحال می‌داد.

امیدی از جبهه فاو پس از عقب آمدن گردان حضرت ابوالفضل تعریف کرد و از تثبیت خط ام‌القصر و از عملیاتی که پیش‌رو بود و اگرچه می‌دانستم که نهاوند دوباره بمباران شده ولی نه او حرفی زد و نه من سوالی.

او و عینعلی هرچه گفتند از جبهه گفتند و از احوال دو فرمانده گردان دیگر مثل من که همچنان روی تخت بیمارستان بودند، از حاج‌رضا شکری‌پور فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر (ع) و حاج‌حسن تاجوک، فرمانده گردان مسلم بن عقیل.

پس از یک ماه به نهاوند برگشتم، آمدنم با رضایت کتبی خودم بود وگرنه پزشکان اصرار داشتند که بمانم، با گذشت سی چهل روز از عملیات هنوز سر بسیاری از کوچه‌ها حجله و روی دیوارها عکس و سردرِ خانه‌ها پرده سیاه بود.

در منزل دوباره بستری شدم و خانه مثل اتاق بیمارستان دوباره تجهیز شد، اما سکوت و خلوت بیمارستان را نداشت. قبل از همه حاج‌آقا مغیثی امام جمعه به دیدنم آمد. با او صیغه برادری خوانده بودیم. کم‌کم بچه‌های گردان از آمدنم خبردار شدند و به عیادتم آمدند، بیشتر آنها مثل من مجروح بودند.

خانه پس از یک هفته، انبار شیرینی شد از بس که قوم و خویش، مسئول و مدیر و رزمنده می‌آمدند و می‌رفتند. از میان این جماعت دیدن پدران و برادران و حتی مادران شهدا که به خانه می‌آمدند، شرمنده‌ام می‌کرد آنها از بچه‌هایشان می‌پرسیدند و من از حماسه آنها می‌گفتم.

جماعت که می‌رفتند چهار بچه، قدونیم‌قد از سر و کولم بالا می‌کشیدند و گاهی آنچنان خودشان را در بغلم می‌انداختند که ناله‌ام به آسمان می‌رفت و یک‌باره خونابه از لابه‌لای پانسمان سینه‌ام بیرون می‌زد و تنم خیس می‌شد ولی بازی بچه‌ها دردی لذت‌بخش داشت، لذا مانع بازیشان نمی‌شدم.»

کد خبر 657325

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.