به گزارش خبرنگار ایمنا، علیرضا داتلیبیگی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در روایتگری خاطرات سالهای حماسه به ماجرای مجروحیتش اشاره کرده است. در بخشی از کتاب «دلاوری از قمیشلو» میخوانیم: «مرا گذاشتند روی برانکاردهای اورژانس و لباسهایم را قیچی کردند و درآوردند و زخمهایم را پانسمانی اولیه کردند.
بیرون آوردن لباسهایم چنان زجرآور بود که از شدت درد میخواستم فریاد بزنم، چون خاک، خون و چرک به هم چسبیده و با زخمها یکی شده بود.
با آن وضعیت درواقع مرا لای ملافهای پیچیدند، بعد یکی از بچههای اورژانس آمد و گفت: چیزی نمیخواهی؟ گفتم: فقط آب میخواهم، تشنهام و عطش و تشنگی دارد مرا میکشد. گفت: نه نمیدهم، آب برائت بد است. تا چند دقیقه دیگر شما را به بانه میبرند و آنجا بهتر به شما میرسند. ما را سوار اتوبوسهایی کردند که صندلی نداشتند و به سوی بانه بردند. در بانه نقاهتگاهی برای مجروحان درست کرده بودند.
مسئولی که در اتوبوس بود، در طول مسیر به همه مجروحان کیک و آب میوه میداد. من کیک را نخوردم، ولی آبمیوه را خوردم. گفت: چرا کیک را نخوردی؟ گفتم: من تشنهام، اگر آب داری به من بده تا با کیک بخورم.
گفت: نه! کیک را که خوردی بهت آب میدهم. مقداری با هم چانه زدیم و بنده خدا رفت یک لیوان آب برایم آورد. گفت: کیک را بخور تا آب را بدهم. من از کیک به اندازه حبهای قند کندم و به دهنم گذاشتم و قورتش دادم که در گلویم گیر کرد. هر کاری کردم پایین برود، نمیشد. گفتم دارم خفه میشوم آب را بده بخورم. ناچار آب را داد و خوردم و کیک را هم کنار گذاشتم. گفت: پس چرا کیک را نخوردی؟
گفتم: اگر به من آب بدهی من کیک را آرام آرام میخورم. لبخندی زد و رفت.
در طول مسیر چند بار دیگر هم گفتم آب! و او گفت: نه! بعد ما را بردند و در نقاهتگاه مستقر کردند. در واقع در ورزشگاه شهر بانه تخت زده بودند و آنجا را نقاهتگاه کرده بودند.
پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوالپرسی کرد، گفت: برادر چیزی نمیخواهی؟ گفتم: آب میخواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سر کشیدم.
بعد گفت: حالا اگر میتوانی تحمل کن.
ناگهان احساس کردم سروگوشهایم دارد از شدت درد متلاشی میشود. فقط دستم را به گوشم گرفته بودم و داد و فریاد میکردم.
دکتر آمد و گفت: چه شده است؟ پرستار گفت: آقای دکتر آب میخواست، بهش دادم. دکتر فریاد زد: چرا به این آب دادی؟ نباید آب بخورد! چقدر آب خورد؟ پرستار گفت: یک پارچ! همان وقت به دستور پزشک به من آمپولی زدند که یکی دو دقیقه بعد دردم آرام شد و به خواب رفتم.»
نظر شما