کتاب دلاوري از قميشلو

  • تنها چیزی که می‌خواستم آب بود!

    فرهنگتنها چیزی که می‌خواستم آب بود!

    «پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوال‌پرسی کرد، گفت: برادر چیزی نمی‌خواهی؟ گفتم: آب می‌خواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سر کشیدم. بعد گفت: حالا اگر می‌توانی تحمل کن. ناگهان احساس کردم سروگوش‌هایم دارد از شدت درد متلاشی می‌شود.»