۲۸ فروردین ۱۴۰۲ - ۰۷:۱۴
تنها چیزی که می‌خواستم آب بود!

«پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوال‌پرسی کرد، گفت: برادر چیزی نمی‌خواهی؟ گفتم: آب می‌خواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سر کشیدم. بعد گفت: حالا اگر می‌توانی تحمل کن. ناگهان احساس کردم سروگوش‌هایم دارد از شدت درد متلاشی می‌شود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، علیرضا داتلی‌بیگی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در روایتگری خاطرات سال‌های حماسه به ماجرای مجروحیتش اشاره کرده است. در بخشی از کتاب «دلاوری از قمیشلو» می‌خوانیم: «مرا گذاشتند روی برانکاردهای اورژانس و لباس‌هایم را قیچی کردند و درآوردند و زخم‌هایم را پانسمانی اولیه کردند.

بیرون آوردن لباس‌هایم چنان زجرآور بود که از شدت درد می‌خواستم فریاد بزنم، چون خاک، خون و چرک به هم چسبیده و با زخم‌ها یکی شده بود.

با آن وضعیت درواقع مرا لای ملافه‌ای پیچیدند، بعد یکی از بچه‌های اورژانس آمد و گفت: چیزی نمی‌خواهی؟ گفتم: فقط آب می‌خواهم، تشنه‌ام و عطش و تشنگی دارد مرا می‌کشد. گفت: نه نمی‌دهم، آب برائت بد است. تا چند دقیقه دیگر شما را به بانه می‌برند و آنجا بهتر به شما می‌رسند. ما را سوار اتوبوس‌هایی کردند که صندلی نداشتند و به سوی بانه بردند. در بانه نقاهتگاهی برای مجروحان درست کرده بودند.

مسئولی که در اتوبوس بود، در طول مسیر به همه مجروحان کیک و آب میوه می‌داد. من کیک را نخوردم، ولی آب‌میوه را خوردم. گفت: چرا کیک را نخوردی؟ گفتم: من تشنه‌ام، اگر آب داری به من بده تا با کیک بخورم.

گفت: نه! کیک را که خوردی بهت آب می‌دهم. مقداری با هم چانه زدیم و بنده خدا رفت یک لیوان آب برایم آورد. گفت: کیک را بخور تا آب را بدهم. من از کیک به اندازه حبه‌ای قند کندم و به دهنم گذاشتم و قورتش دادم که در گلویم گیر کرد. هر کاری کردم پایین برود، نمی‌شد. گفتم دارم خفه می‌شوم آب را بده بخورم. ناچار آب را داد و خوردم و کیک را هم کنار گذاشتم. گفت: پس چرا کیک را نخوردی؟

گفتم: اگر به من آب بدهی من کیک را آرام آرام می‌خورم. لبخندی زد و رفت.

در طول مسیر چند بار دیگر هم گفتم آب! و او گفت: نه! بعد ما را بردند و در نقاهتگاه مستقر کردند. در واقع در ورزشگاه شهر بانه تخت زده بودند و آنجا را نقاهتگاه کرده بودند.

پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوال‌پرسی کرد، گفت: برادر چیزی نمی‌خواهی؟ گفتم: آب می‌خواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سر کشیدم.

بعد گفت: حالا اگر می‌توانی تحمل کن.

ناگهان احساس کردم سروگوش‌هایم دارد از شدت درد متلاشی می‌شود. فقط دستم را به گوشم گرفته بودم و داد و فریاد می‌کردم.

دکتر آمد و گفت: چه شده است؟ پرستار گفت: آقای دکتر آب می‌خواست، بهش دادم. دکتر فریاد زد: چرا به این آب دادی؟ نباید آب بخورد! چقدر آب خورد؟ پرستار گفت: یک پارچ! همان وقت به دستور پزشک به من آمپولی زدند که یکی دو دقیقه بعد دردم آرام شد و به خواب رفتم.»

کد خبر 655177

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.