۸ ساعت رانندگی در جاده‌های کوهستانی و پرپیچ‌وخم/ روزی نبود که راننده‌ای شهید نشود

«سیروس جان‌نثاری»، رزمنده‌ای است که سابقه شرکت در مناطق عملیاتی جنوب و مناطق عملیاتی غرب را دارد؛ او در این گفت‌وگو از روزهایی که در جاده‌های کوهستانی و پرپیچ‌وخم سنندج هشت ساعت رانندگی می‌کرد و از روزهایی که در فاو و زیر آتش سنگین دشمن، مهمات و غذا برای رزمندگان می‌برد، می‌گوید.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، تازه درسش تمام شده بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. شرایط کشور روزبه‌روز وخیم و وخیم‌تر می‌شد، هر روز اخبار بدی به گوشش می‌رسید، لحظه به لحظه این احساس درونش به وجود می‌آمد که من هم باید کاری کنم، برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کرد و ۲۰ روز در پادگان غدیر اصفهان, تحت آموزش‌های سخت و فشرده قرار گرفت و پس از آن به سنندج و پادگان لوله رفت.

آن زمان کردستان ناامن و خطرناک بود، شهر در تصرف منافقان، دموکرات‌ها و کومله‌ها بود و رزمندگان شب‌ها به دسته‌های ۱۰ نفری تقسیم می‌شدند و در شهر گشت‌زنی می‌کردند، یکی از شب‌ها که روی تپه‌ها در حال گشت‌زنی بودند، منافقان به شکل گله گوسفندی به آن‌ها حمله کردند و یک نارنجک تفنگی به سمتشان پرتاب شد، بلافاصله به بچه‌ها آماده‌باش داد و گفت: هرچه زودتر داخل سنگرها بروید، بچه‌ها داخل سنگرها رفتند و حالت دفاعی گرفتند، آن‌ها از قبل با گونی شن چند سنگر درست کرده بودند و ژ ۳ تنها اسلحه‌ای بود که در اختیار داشتند.

حین این حمله از ناحیه صورت مجروح شد و از هوش رفت و چندتایی از دندان‌هایش هم در اثر ترکش شکست، به بیمارستان کاشانی (اصفهان) منتقل شد، سر و صورتش به‌شدت کبود شده بود و ورم خیلی زیادی داشت، مدتی در بیمارستان بود، بعد از آنکه بهبودی کامل را به‌دست آورد، به‌دلیل علاقه‌ای که به جبهه داشت، دوباره راهی خط مقدم شد.

این‌ها خاطرات «سیروس جان‌نثاری» است، رزمنده‌ای که یکم شهریور ۱۳۴۱ در یکی از محله‌های قدیمی اصفهان در یک خانه به‌نسبت پرجمعیت با دو خواهر و دو برادر چشم به دنیا گشود و در کوچه و پس‌کوچه‌های این شهر، دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشت.

بعثی‌ها پا به فرار گذاشتند

تابستان ۶۱ عازم اهواز شد و در شهرک دارخوین، مقر لشکر مقدس امام حسین (ع) مستقر شد، او عضو گردان امام جواد (ع) بود و در نقش یک آرپی‌جی زن ظاهر شد، دو، سه ماهی از حضورش در جبهه نگذشته بود که زمزمه‌های حضور در عملیاتی به نام محرم به گوش رسید.

قرار بود نیروها از رودخانه «دویرج» بگذرند، باران شروع به باریدن گرفته بود آن هم به‌شدتی که تمام کانال‌های جلوی راهشان همچون رودخانه‌ای طغیان‌آور شده بود. از پشت بی‌سیم رمز عملیات اعلام شد و همه رزمندگان با صدای یا زهرا حمله کردند، عراقی‌ها با دیدن بچه‌ها هم می‌جنگیدند و هم فرار می‌کردند!

۸ ساعت رانندگی در جاده‌های کوهستانی و پر پیچ وخم/ روزی نبود که راننده‌ای شهید نشود

خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد، زمین و زمان از صدای گلوله، خمپاره و منور می‌لرزید، نیروها با ندای یا زهرا همچنان به جلو می‌رفتند، شهید «حسن حقوقی»، فرمانده گردان مدام فریاد می‌زد: «بچه‌ها بروید جلو.»

قرار نبود بچه‌ها آن‌قدر پیشروی کنند، اما از آنجا که عراقی‌ها ترسیده بودند و فرار می‌کردند، آن‌ها هم به جلو می‌رفتند، بچه‌های لشکر هم به دنبال آنان می‌رفتند، فردای آن روز هوا که روشن شد، دید نمی‌تواند راه برود، شلوارش را که بالا زد، ساق پایش به‌خاطر اصابت یک ترکش سوراخ شده بود، روی زمین نشست و امدادگران به سمتش آمدند و گفتند: چرا جلو نمی‌روی؟ گفت: نمی‌توانم. آنجا بود که به عقب منتقلش کردند و بعد به اهواز و از آنجا با قطار به بیمارستانی در رامسر جهت مداوا فرستاده شد، در همین عملیات بود که فرمانده گردان سرش بر اثر اصابت تیر مستقیم جدا شد.

کمی که بهتر شد، به اصفهان منتقلش کردند، دو ماهی در مرخصی بود، پایش از شدت جراحت عفونت زیادی کرده بود، عفونت، سوراخ بزرگی در پا ایجاد کرده بود، به‌قدری که دکترها تصمیم گرفتند که پایش را قطع کنند، اما خدا کمک کرد و عفونت پیشروی نکرد و بهبودی ایجاد شد.

سرش برای مأموریت رفتن درد می‌کرد

بار دومی که به جبهه اعزام شد، به گردان ترابری انتقالی گرفت با یک ماشین تویوتا، راننده فرمانده گردان امام حسین (ع) شد، به نوعی راننده حاج‌علی باقری. یک روز در آسایشگاه خوابیده بود که یکی از بچه‌های ترابری به پیش او آمد و گفت: «جان‌نثاری حالش را داری که به یک مأموریت بروی؟» گفت: کجا؟ گفت: کردستان، او هم که سرش برای مأموریت رفتن درد می‌کرد، قبول کرد.

قرار شد بدون اینکه به کسی حرف بزند، ساعت ۱۲ شب، بیرون آسایشگاه منتظر او بماند، می‌خواستند با دو تا تویوتا به سنندج بروند، نزدیک‌های ظهر فردا بود که به پادگان لوله رسیدند، دژبانی در را باز کرد و گفت: چه‌کار دارید، گفتند که از لشکر امام حسین (ع) آمده‌ایم، کارت شناسایی نشان دادند، نگهبان در را باز کرد، سراغ مسئول ترابری رفتند، مسئول ترابری با دیدن آنها بسیار خوشحال شد، گفت: من دو ماه است که مرخصی نرفته‌ام، جان‌نثاری تو می‌توانی به جای من یک هفته اینجا بمانی تا به اصفهان بروم و سری به خانواده‌ام بزنم؟ سریع برمی‌گردم، او هم گفت که اگر یک هفته است، می‌مانم اما اگر زیادتر می‌شود نه، مسئول ترابری قول داد که ظرف یک هفته برگردد.

حدود دو سه ماهی در منطقه هزارقله ماند، هر روز این مسیر را طی می‌کرد، یک روز می‌رفت و فردا برمی‌گشت، هر روز حدود هشت ساعت در جاده‌های کوهستانی و پرپیچ‌وخم و گردنه‌ها رانندگی می‌کرد.

چند ماهی از حضورش در آن منطقه نگذشته بود که عملیات کربلای ۵ شروع شد، او که عاشق شرکت در عملیات بود، بلافاصله انتقالی گرفت و به جنوب رفت، بعد از این عملیات هم دو سه ماهی در منطقه فاو و مسئول ترابری گروهان بود، آن طرف اروند یک سری سنگر درست کرده بودند که آنجا مستقر بود، حدود ۴۰ یا ۵۰ نفر نیرو داشت با تعدادی تویوتا که وظیفه داشتند تدارکات خط مقدم جبهه را تأمین کنند.

با عراقی‌ها، ۶۰ متر فاصله داشتند، هر ماشینی که به این سه‌راهی می‌رسید، بعثی‌ها آن را می‌زدند، روزی نبود که یکی از راننده‌ها شهید نشود، رانندگانی که یک روز نیرو می‌بردند، یک روز غذا و یک روز مهمات.

کد خبر 710276

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.