ثواب کردن به ما نیامده! / تایدهای غنیمتی که دردسرساز شد

«وارد سنگر آخر شدم. خیلی تاریک بود. چند تا گونی کنار هم چیده بودند. با اطمینان از اینکه مواد داخل گونی‌ها پودر رخت‌شویی است، یک مشت برداشتم و شروع به شستن لباس‌ها کردم. یک دفعه متوجه شدم دست‌هایم داغ شد. اهمیت ندادم. پیش خودم گفتم: شاید تایدها غنیمتی و خارجیه، کیفیتش با تایدهای ما فرق می‌کنه.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از جانباز «محمدرضا غلامرضایی» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۲ در خط دوم پدافندی در جزیره مجنون مستقر بودیم. بعضی از بچه‌ها آن قدر مخلص بودند که نصف شب‌ها بلند می‌شدند پوتین‌های یکدیگر را واکس می‌زدند. یک شب تصمیم گرفتم بیدار شوم و در ثواب کار آنها شریک شوم. وقتی سراغ پوتین‌ها رفتم. دیدم همه واکس‌زده و مرتب کنار هم چیده شده‌اند. به این نتیجه رسیدم که عده‌ای زودتر از من بلند شده و ثواب‌ها را تقسیم کرده‌اند. چون به زور خودم را از خواب جا کن کرده بودم، نمی‌خواستم ثواب نکرده بروم بخوابم.

ناگهان چند نفر از نیروها از خط مقدم برگشتند. لباس‌هایشان را در آوردند و رفتند خوابیدند. از بس خسته بودند، فوری خوابشان برد. لباس‌هایشان را برداشتم و کنار تانکر آب بردم. لباس‌ها را داخل تشت آب گذاشتم تا خیس بخورد. نمی‌دانستم از کجا باید تاید تهیه کنم. یکی از بچه‌ها بیرون از سنگر مشغول خواندن نماز شب بود. صبر کردم وقتی نمازش تمام شد، از او پرسیدم: برادر، نمی‌دونی تاید کجاس؟ می‌خوام لباس بشورم. با انگشت اشاره کرد و گفت: برو توی اون سنگر آخری.

وارد سنگر آخر شدم. خیلی تاریک بود. چند تا گونی کنار هم چیده بودند. با اطمینان از اینکه مواد داخل گونی‌ها پودر رخت‌شویی است. یک مشت برداشتم و آدم شروع به شستن لباس‌ها کردم. یک دفعه متوجه شدم دست‌هایم داغ شد. اهمیت ندادم. پیش خودم گفتم: شاید تایدها غنیمتی و خارجیه، کیفیتش با تایدهای ما فرق می‌کنه.

ادامه که دادم، تاروپود لباس‌ها از هم پاشید. یقه از یک طرف، آستین از یک طرف و....

لباس‌های چاک خورده را بردم ریختم پشت خاک‌ریز. رفتم ماجرا را به آن برادر رزمنده‌ای که نماز شب می‌خواند، گفتم، گفت:

-مگه از کجا تاید آوردی؟

- همونایی که توی سنگر آخری دم در بود.

- دیوونه، گونی‌های دم سنگر کلر بوده! باید از گونی‌های آخر سنگر تاید برمی‌داشتی.

- صداشو درنیار که ثواب کردنم به ما نیومده.

رفتم خوابیدم. فردا صبح با اینکه چند نفر از بچه‌ها متوجه خطای من شدند، اما به رویم نیاوردند.

۱۷ سال از این ماجرا گذشت. یک روز در صف نانوایی ایستاده بودم. نفر پشتی با دست زد روی شانه‌ام و گفت:

- غلامرضایی، لباس‌های من رو بده.

- کدوم لباس؟

- همون لباس‌هایی که ۱۷ سال پیش نصف شب بردی با کلر داغونشون کردی!»

کد خبر 664401

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.