زمینی که شخم زده شد / راهی جز فرار برایم نمانده بود

«وقتی به آخر خاک‌ریز رسیدم، از بلدوزر پیاده شدم. همان‌طور که مشغول تکاندن لباس‌های خاکی‌ام بودم، به پشت سرم نگاه کردم. تازه متوجه شدم چه افتضاحی به بار آورده‌ام. نه تنها زمین را شخم زده، بلکه تمام سیم‌های تلفن‌های صحرایی را هم از زیر زمین بیرون کشیده و قطع کرده بودم!»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از جانباز «محمدرضا غلامرضایی» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۲ با پاهای مصنوعی به منطقه عملیاتی جنوب رفتم. چون تخصص داشتم و راننده ماشین‌های راه‌سازی بودم با جبهه رفتنم مخالفت نکردند. همان روزهای اول راهی جزیره مجنون شدم تا خاک‌ریز احداث کنم. یک روز یکی از فرماندهان گردان به من گفت: محمدرضا! این بلدوزرت رو بردار بیا جلوی این سنگرها رو یه تیغ بنداز، کمی صاف بشه.

رفتم بلدوزر را روشن کردم و از همان نقطه حرکت، بیل جلوی دستگاه را پایین دادم و زمین را هموار کردم و جلو آمدم. طول خط حدود یک کیلومتر بود. عقب بلدوزر یک کلنگ هم نصب بود که در مواقع ضروری با آن زمین را شخم می‌زدم. تلاشم بر این بود زودتر کارم را تمام کنم تا بر اثر گردوغبار که ایجاد می‌شود گرا به توپخانه دوربرد دشمن ندهم.

اصلاً حواسم نبود که کلنگ بلدوزر با زمین درگیر است… نگو که من از جلو زمین را هموار می‌کردم و از پشت سر شخم می‌زدم و پیش می‌رفتم.

بچه‌ها که متوجه خراب کاری من شده بودند، هی دست تکان می‌دادند و داد و فریاد می‌کردند که متوجه اشتباهم شوم. حتی چند نفرشان به سمتم ریگ هم پرتاب کردند. همان‌طور که در حال و هوای خودم بودم. به آنها گفتم: این‌قدر داد بزنید که جونتون بالا بیاد.

وقتی از کنار سنگر فرماندهی رد می‌شدم، فرمانده گردان هم با دست به پشت سرم اشاره کرد و با صدای بلند یک حرف‌هایی زد. چون صدای بلدوزر توی گوشم بود، از صحبت‌های او هم چیزی دستگیرم نشد. همان‌طور که پیش می‌رفتم، با صدای بلند به او گفتم: شمام تشریف ببرین ته صف.

وقتی به آخر خاک‌ریز رسیدم، از بلدوزر پیاده شدم. همان‌طور که مشغول تکاندن لباس‌های خاکی‌ام بودم، به پشت سرم نگاه کردم. تازه متوجه شدم چه افتضاحی به بار آورده‌ام. نه تنها زمین را شخم زده، بلکه تمام سیم‌های تلفن‌های صحرایی را هم از زیر زمین بیرون کشیده و قطع کرده بودم! با دیدن این منظره، هیچ توجیهی برای خراب‌کاری‌ام نداشتم. به خاطر اتلاف بیت‌المال خیلی ناراحت شدم.

یک لحظه به خودم آمدم. دیدم بچه‌ها با داد و هوار به سمتم می‌آیند. مشخص بود می‌خواهند به نحوی حالم را بگیرند. هیچ راهی جز فرار برایم باقی نمانده بود. شروع به دویدن کردم، بچه‌ها هم به دنبالم. چون نمی‌توانستم خیلی با پاهای مصنوعی بدوم، زود خسته شدم و ایستادم. ۱۰، ۱۵ نفر دوره‌ام کردند:

- چرا این کار رو کردی؟

- چی کار کردم؟

- سیم تلفنا رو ببین! می‌دونی چند روز کار برای ما تراشیدی؟

با اینکه از کرده‌ام پشیمان بودم اما هیچ چاره‌ای نداشتم به جز اینکه توی شوخی بیندازم و حاشا کنم که کی بود، کی بود، من نبودم.»

کد خبر 664237

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.