خط‌ونشان پیرمرد اصفهانی برای رزمندگان کم‌سن‌وسال!

«حاجی‌مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم اما نتوانستیم سنگر بکنیم، جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک درست کردیم که به زور جای دو نفر می‌شد، چه برسد به هفت نفر.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، حمید داوودآبادی از رزمندگان دفاع مقدس و نویسندگان ادبیات پایداری در روایتگری خاطرات آن سال‌های حماسه که در کتاب «دیدم که جانم می‌رود» آمده است، به توصیف فضای پشت جبهه و جریان داشتن زندگی بین رزمندگان پرداخته است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «حاجی‌مهیاری از پیرمردهای باصفای گردان بود که با لهجه غلیظ اصفهانی‌اش، لازم نبود بپرسی بچه کجاست. آن هم به یک پیرمرد با آن هم‌سن‌وسال با حاضر جوابی و تندی بگویی:

- حاجی جون بچه کجایی؟

اگر هم جرأت می‌کردی و می‌پرسیدی، اخم می‌کرد و در حالی که مثلاً عصبانی شده بود، می‌گفت: بچه خودتی فسقلی. با پنجاه شصت سال سنم به من میگی بچه؟

اگر کاری را به کسی می‌سپرد، باید انجام می‌داد و گرنه آن روی حاجی بالا می‌آمد. حاجی موقع کار، شوخی‌بردار نبود. هوا بدجوری گرم بود. رمق کار کردن نداشتم. هر آن امکان داشت هلی‌کوپترهای دشمن حمله کنند، چون حتماً متوجه نقل‌وانتقال نیروها شده بودند. زمین هم سخت بود و لجباز. من و حاج‌آقا علی‌اکبر ژله‌مهیاری و چندتای دیگر، قرار شد با هم یک سنگر درست کنیم. حاجی که اولین بار بود با او آشنا می‌شدم، با لهجه شیرین اصفهانی به شوخی گفت: ماها باید جون بکنیم تا بتونیم یه سنگر واسه این حمید گنده بک درست کنیم.

هر کدام سعی می‌کردیم از زیر کار دربرویم. با زدن دو کلنگ یا بیل، زود کنار می‌رفتیم. عرق از همه جای بدنمان می‌ریخت. لباسهامان شوره زده بودند و پشت پیراهن همه، نقشه‌ای سفید و مبهم به چشم می‌خورد. حاجی‌مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم اما نتوانستیم سنگر بکنیم، جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک درست کردیم که به زور جای دو نفر می‌شد، چه برسد به هفت نفر.

حاجی‌مهیاری با خنده‌ای زیرکانه صدایمان کرد. به طرفش که رفتیم، فهمیدیم نیروهای مشهدی که قبل از ما در خط مستقر بوده‌اند به جای دیگری منتقل می‌شوند. حاجی زاغ یکی از سنگرهای بزرگ و محکم آنها را زده بود، هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند که به داخل آن هجوم بردیم.

خنکی سایه در جانمان نشست. اولین کاری که حاجی کرد، رفت سراغ جایخی‌ای که گوشه سنگر بود. پر بود از کمپوت گلابی، سیب و از همه مهم‌تر آلبالو که مشتری زیادی داشت و می‌شد هر یکی از آنها را با دو کمپوت دیگر عوض کرد!

چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه که حاجی نگاهی پر از غیظ انداخت و گفت: بیخود هیشکی حق نداره به اینا چپ نگاه کنه‌ها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفید!

دقایقی از استقرارمان در سنگر نگذشته بود که یکی از صاحبان قبلی آن برگشت. وقتی گفت:

- اومدم کمپوتامون رو ببرم.

حاجی نگاه تندی به او انداخت که همه ما هم ترسیدیم. چشم غره‌ای رفت و با لهجه اصفهانی گفت: اومدی چی چیا تونو ببری؟

جوان مشهدی با لرز گفت:

- اون کمپوتا که توی او یخ دونه. چند روزه که اونا رو گذاشتیم اون جا خنک بشه.

حاجی دست کرد و دو تا کمپوت سیب در آورد و در حالی که مقابل چشمان متعجب پسر به او می‌داد، گفت: بیا بهتون رحم می‌کنم این دوتا واسه همه‌تون بسه.

که جوان ترجیح داد همان دو تا را هم از دست ندهد! گرفت و رفت.

جالب‌تر این بود که ما هم هرچه به حاجی التماس می‌کردیم، از کمپوت خبر نبود. سرانجام یک کمپوت گیلاس داد و گفت که سه نفره بخوریم.»

کد خبر 660305

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.