کتاب ديدم که جانم مي رود

  • تو باید با من بیایی جبهه؛ من شهید می‌شوم

    فرهنگتو باید با من بیایی جبهه؛ من شهید می‌شوم

    «دوست دارم این عکس رو بزنند روی حجله‌ام. دو تا از آن را هم یادگاری به من داد که پشت یکی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عکس جدیدش را به من داد، پیله کرد که ببینم او چه می‌شود. هرچه گفتم آخه پسر، مگه من غیب‌گو هستم که بفهمم تو چی میشی، قبول نکرد.»

  • خط‌ونشان پیرمرد اصفهانی برای رزمندگان کم‌سن‌وسال!

    فرهنگخط‌ونشان پیرمرد اصفهانی برای رزمندگان کم‌سن‌وسال!

    «حاجی‌مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم اما نتوانستیم سنگر بکنیم، جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک درست کردیم که به زور جای دو نفر می‌شد، چه برسد به هفت نفر.»

  • وقتی بلدچی راه را گم کرده بود

    فرهنگوقتی بلدچی راه را گم کرده بود

    «سوت خمپاره که به دور از انتظار از فاصله نزدیک به گوش رسید، باعث شد کل نیروها خیز بروند. در پس انفجار خمپاره هنوز از زمین بلند نشده بودیم که منوری بالای سرمان روشن شد. با روشن شدن منطقه، فرمانده گردان که دست پاچه شده بود، مسئولین گروهان‌ها را صدا کرد.»

  • درد ماندن!

    فرهنگدرد ماندن!

    «با رفتن ما، مصطفی بدجوری تنها می‌شد. حالش گرفته بود، دلم به حالش سوخت. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم. مکث کرد، دست‌هایمان که در هم گره خورد. سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم، او هم خندید اما سرد؛ به دنبال شوخی‌ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم.»