نجات معجزه‌آسا در نقطه صفر

از حضور خود در جبهه به خانواده توضیح نمی‌داد، تا بعد از شهادت او هم کسی نمی‌دانست که معاون گروهان حبیب‌بن‌مظاهر است. چندین‌بار به جبهه رفت، یک‌بار با عصا برگشت، دفعه بعدی با ویلچر و بار آخر با پیکری غرق به خون.

به گزارش خبرنگار ایمنا، روز بعد از شهادت علی در خانه نشسته بودیم که خواهرم با عجله آمد و گفت حدود ۶۰ نفر ناشناس از پیرمرد و پیرزن گرفته تا جوان، با لباس‌هایی کهنه، گریه و مویه‌کنان به سمت خانه ما می‌آیند، نمی‌دانم برای غذای مراسم است یا کار دیگری دارند!

پدرم به استقبالشان رفت و پس از صحبت با آن‌ها فهمیدیم که علی طی این سال‌ها با آنان مراوده داشته و این افراد بی‌بضاعت را از هزینه خوردوخوراک و لباس گرفته، تا درمان و معالجه پشتیبانی و حتی برف کوچه و پشت‌بام‌هایشان را هم او پارو می‌کرده است.

برای آشنایی با زندگی این شهید، پای صحبت برادرش بهروز علیوندی که خود از ایثارگران دفاع مقدس است و دو تن از رفقای هم‌رزمش یعنی محمد نیک‌نفس که خود جانباز بوده و مدت ۶۰ ماه در جبهه حضور داشته، همچنین خلیل مختاری یکی دیگر از جانبازان دفاع مقدس به گفت‌وگو نشستیم که مشروح آن در ادامه می‌آید:

عاشق گمنامی بود

علی جثه خیلی درشت و قد بلندی داشت و از نیروی بدنی فوق‌العاده‌ای برخوردار بود، به طوری که خمپاره ۶۰ را به عنوان تیر مستقیم شلیک می‌کرد. این خمپاره چنان عقبه‌ای دارد که شلیک آن ماورای قدرت یک فرد معمولی است.

او به جبهه می‌رفت و می‌آمد، اما به گمنامی عشق می‌ورزید و حتی کلمه‌ای از کارهای خود در جبهه برای ما سخن نمی‌گفت. در عملیات رمضان حدود ۲۴ ساعت در نقطه صفر در کمین دشمن مانده بود، درحالی‌که با شش گلوله و سه ترکش زخمی شده بود؛ به لطف پروردگار یکی از رفقای طلبه که هم‌رزم او بود، حدود دو کیلومتر به طور سینه‌خیز او را به عقب برمی‌گرداند و از قضا در لحظات آخر وقتی نزدیک مواضع نیروهای خودی می‌شوند، به شهادت می‌رسد. مزار این طلبه شهید شاید حدود هشت متر با قبر علی فاصله دارد! هر وقت گلزار شهدای وادی رحمت تبریز می‌روم، اول بر سر مزار او می‌روم و سپس به دیدن علی.

او در عملیات والفجر مقدماتی هم شرکت داشت و آنجا هم زخمی شده بود. علی سه مرتبه به جبهه رفت و برگشت. یک مرتبه با عصا آمد، یک مرتبه به دلیل شدت جراحات با ویلچر او را آوردند و دفعه آخر هم پیکر پر از خونش را.

زندگی محقر را به زندگی همراه با تجملات ترجیح می‌داد

مادرم یکی از دختران اقوام خود را برای همسری علی در نظر گرفت و او ازدواج کرد. راستش هم خانواده پدر متمول بودند و هم خانواده همسر او از مال و مکنت خوبی برخوردار بودند، اما او خانه محقری اجاره کرد و در نهایت سادگی با همسرش در آنجا ساکن شد. او زندگی محقرانه را به تجملات ترجیح می‌داد.

لابه‌لای رفت‌وآمدها به جبهه به دلیل کمبود وقت و شرایط جسمانی که به خاطر جراحات جنگ اغلب ناخوشایند بود، تصمیم گرفت دروس دینی و حوزوی را به صورت انفرادی ادامه بدهد و به خودسازی بیشتر بپردازد. او یک قرآن کوچک داشت که همیشه در خانه و جبهه همراهش بود و بسیار به تلاوت قرآن علاقه داشت.

چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ پیش پدرم آمد و از او خواست که اجازه رفتن را به او بدهد. او معتقد بود از هزینه بیت‌المال برای آموزش‌های تخصصی استفاده کرده و باید حتماً در این عملیات شرکت کند تا مدیون نباشد. پدر اجازه داد و رفت. من آن زمان در جبهه کردستان مشغول خدمت بودم و هرازگاهی برای مرخصی به تبریز می‌رفتم. عده زیادی از فامیل ما آن روزها به شهادت رسیدند، پسرخاله‌ها، پسرعمه و جالب است بدانید که آن‌ها پیکر شهیدی را به معراج شهدا می‌آوردند و خودشان به جبهه می‌رفتند و بعد از مدت کمی، دیگری، جنازه پر خون آن‌ها را به معراج می‌آورد.

حضور چهار امام جمعه در مراسم تشییع

اواخر بهمن‌ماه ۱۳۶۴ برای مرخصی به خانه آمدم. حدود ۴۰ روز از رفتن علی می‌گذشت و خبری از او نبود. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. پدرم گفت: مادرت را بردار و برو ببین خبری از برادرت می‌گیری. همین کار را کردم. آن روز خیلی گشتیم تا نهایت به خانه شهید تبریز رسیدیم. از مسئول آن‌جا پرس‌وجو کردم و اسم برادرم را گفتم. اسم پدرم را پرسید. گفتم اصغر. پاسخ داد: برادرتان شهید شده و پیکرش داخل حیاط است.

فردا برای تحویل گرفتن پیکر او بیایید! به شدت منقلب شدیم. مادرم شوکه شد، من هم حال عجیبی داشتم. به خانه برگشتیم. پدرم به ما که در حال گریه و زاری بودیم، می‌گفت: لابه‌لای عزاداری باید به فکر مراسم و عزت علی هم باشید. فردای آن روز مراسم تشییع برگزار شد. حدود دو هزار نفر، شاید هم بیشتر برای تشییع آمدند و چهار امام جمعه هم در مراسم حضور داشتند. داشتن این همه عزت کاری خدایی بود و برازنده بنده‌ای چون علی.

نجات معجزه‌آسا در نقطه صفر

تغییر اسم به خاطر ارادت به حضرت علی (ع)

علی به جبهه آمد و در گردان حبیب معاون گروهان شد. آن‌جا خیلی با او آشنا شدم. در یک چادر بودیم، حواسم به اعمالی که انجام می‌داد، بود. نماز شبش ترک نمی‌شد و مستحبات روزانه هم که جای خود داشت. دائم‌الوضو بود و توجه زیادی به اذکار داشت. در جبهه به خاطر ارادتی که به مولا امیرالمؤمنین (ع) داشت، اسمش را از پرویز به علی تغییر داد.

مواقعی که با گروهان به پیاده‌روی می‌رفتیم، آخر ستون را بیشتر دوست داشت. آنجا هم مواظب بچه‌های ستون بود که جلوتر از او هستند و هم خلوتی برای خود داشت، ذکر از لبش جدا نمی‌شد و یک جلد قرآن در دست داشت. همیشه به من توصیه می‌کرد کم‌خور، کم‌گوی و کم بخواب تا به عرفان برسی.

شهادت با لبی تشنه که ذکر "یا زهرا"می‌گفت

آن شب (شب چهارم عملیات والفجر ۸) نیروهای بعثی از هر سه طرف ما را زیر آتش گرفتند. دوشکا، تیربار و پلامینا که سلاحی بود که برای نخستین‌بار ارتش عراق از آن در این عملیات استفاده می‌کرد و گلوله‌هایی شبیه تخم‌مرغ داشت و به‌صورت رگباری شلیک و هرکدام تقریباً شبیه نارنجک منفجر می‌شد، امانمان را بریده بود.

بچه‌ها یکی پس از دیگری در میان حجم سنگین آتش دشمن شهید و یا مجروح می‌شدند. من ترکش خوردم و علیوند هم تیر به کمرش اصابت کرد. کنار هم افتادیم. حال علیوند وخیم بود و تا صبح فقط ناله می‌کرد و "یازهرا "می‌گفت، وخامت حالش آن‌چنان بود که متوجه نشد که من هم زنده‌ام و کنارش هستم و البته حال من هم بهتر از علیوند نبود.

صبح که شد و آفتاب بالا آمد تشنگی امانم را برید، هرچه تقلا کردم قمقمه‌ام را دربیاورم، عراقی‌ها امان ندادند. کوچک‌ترین حرکت با آماجی از تیر و ترکش مواجه می‌شد، با هزار مکافات قمقمه را به‌دست گرفتم. دیدم ترکش سوراخ سوراخش کرده است. دستانم نای نگهداشتن قمقمه را نداشت. قمقمه یکی دیگر از بچه‌ها را که کمی با فاصله از من افتاده بود با مشقات فراوان به وسیله نوک پوتینم نزدیک کشیدم. دیدم آن هم سوراخ شده و ترکش‌ها حسرت قطره آبی را بر دل ما گذاشته‌اند.

ناله یا زهرای علیوند قطع نمی‌شد، اما انگار با ناله‌های چند ساعت پیشش فرق داشت. این بار با گلویی خشکیده و صدایی پر از خش‌خش نام بانوی دو علم را صدا می‌زد. بار غم دوستانم بغضم را ترکاند و دانه‌های اشک همراه با گردوغبار صورتم عجین شد.

صدای وحشتناک تیر مستقیم تانک عراقی که از بالای سرما شلیک می‌کرد، آن‌چنان دردآور بود که گاهی درد مجروحیت را از یاد می‌بردم، داوود خیرالهی، طلبه باصفای اهل مراغه، نمی‌دانم موجی شده بود، یا تازه به هوش آمده بود. به یک‌باره از میان جنازه‌ها بلند شد. بلافاصله عراقی‌ها با رگبار او را از پا در آوردند.

بعثی‌ها از خاکریز پایین آمدند و به آن‌هایی که گوشه و کناری افتاده و نیمه جانی داشتند، تیر خلاص زدند تا بالاخره بالای سر ما رسیدند. یک تیر به گلوی علیوند زدند و ناله "یا زهرای" او را بریدند. متوجه دست و پا زدنش بودم، اما تکان نمی‌خوردم، یک عراقی بالای سرم ایستاده بود، اسلحه را برگرداند و سر لوله را گذاشت روی شقیقه من، تأملی کرد و نمی‌دانم چه فکری به ذهنش رسید که سر لوله را از شقیقه‌ام برداشت و آرام آرام به طرف پایین تنم آن‌را سر داد، به زانویم که رسید شلیک کرد و زانوی پایم متلاشی شد. با شلیک مینی‌کاتیوشا از خط خودی عراقی‌ها، آن‌ها از میان بچه‌ها دور شدند و من هم دیگر چیزی نفهمیدم تا آنکه در داخل تویوتا میان اجساد شهدا خودم را یافتم.

کد خبر 642920

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.