در ۹ سالگی مرد خانواده شد

«در آخرین تماسی که درست شب قبل از حمله با مادرش داشت به او گفته بود که به‌زودی عملیات داریم، برای من دعا کنید که عاقبتم ختم به خیر شود و همان شب عاقبتش با شهادت به بهترین نحو ختم به نیکی شد.»

به گزارش ایمنا، سیدمسعود، روستازاده‌ای سرشار از هوش و معرفت بود که طعم یتیمی را از کودکی چشید و در کنار سختی و مشقت شغلی به نام کشاورزی و دامپروری پرورش یافت، انگار مردانگی را از کودکی آغاز کرده بود.

عشق به تعلیم و تعلم، او را در کنار کارهای روزانه که به آن مشغول بود، ابتدا به سمت معلمی و سپس برای تعالی علمی به دانشگاه صنعتی اصفهان کشاند. طبع حق‌طلب و ایمان و غیرتی که در وجودش شعله می‌کشید، باعث شد که از تمام دلبستگی‌هایش جدا شود و در مسیر عاقبت‌به‌خیری به جبهه حق علیه باطل بشتابد.

هم‌صحبتی با زهراسادات انوری، همسر دانشجو و جهادگر شهید سیدمسعود ادهمی ما را با زوایای زندگی پر خیر و برکت این شهید آشنا می‌کند.

فعال در مبارزات دوران انقلاب

سیدمسعود ادهمی در هشتم مهرماه سال ۱۳۴۱ در فریدون‌شهر اصفهان دیده به جهان گشود. پدرش ابوالحسن، فردی بسیار زحمتکش و شریف بود و در این شهر به شغل کشاورزی و دامداری مشغول و مادرش خانه‌دار بود. او تنها پسر خانواده و صاحب دو خواهر بود. در عنفوان نوجوانی پدر بر اثر یک سانحه رانندگی به دیار باقی شتافت و او در ۹ سالگی مرد خانه شد.

کشت و زراعت و سامان دادن به امور خانواده و در کنار آن خواندن درس، از او مردی ساخته بود که پشتوانه اهل خانه و اهالی روستا شد. هوش سرشاری داشت و بسیار مردم‌دار بود. در کنار امور روزمره و خانوادگی در زمان انقلاب در اقدامات علیه رژیم پهلوی پیش‌قدم و فعال بود.

انقلاب که پیروز شد، مسؤلیت پایگاه بسیج محله را برعهده گرفت تا خدمات بیشتری در راه اسلام و آرمان‌هایش انجام بدهد. سال ۱۳۶۳ بود که به خواستگاری من آمد و زندگی کوتاه اما پر از برکت من با او شروع شد.

عنایت ویژه به پدران شهدا

در شهر کوچک ما چند خانواده شهید بودند که شغل پدران آن‌ها مثل تمام اهالی، کشاورزی بود. مسعود و دوستانش قرار گذاشتند برای کمک به خانواده این شهدا بدون هیچ ریاکاری و اطلاع قبلی پیش از اذان صبح برای دروی گندم آن‌ها به صحرا بروند. هنوز آفتاب سپیده‌دم در نیامده بود که محصول آن‌ها آماده فروش یا نگهداری در انبار می‌شد. پدران این شهدا که اغلب مسن بودند، زمانی که به صحرا می‌رفتند، کاملاً غافلگیر می‌شدند. مسعود از این دست‌کارها بسیار انجام می‌داد و همین مسأله او را محبوب عام و خاص کرده بود.

او استعداد خدادادی و البته علاقه فراوان به علم‌اندوزی و آموختن آن به دیگران داشت. برای همین برای مدتی معلم مدرسه شده بود. فریدون‌شهر روستاهای کوچکی داشت که به آن‌ها دهات پشت کوه می‌گفتند. مسعود برای کمک به تحصیل بچه‌های دهات پشت کوه هرازگاهی به آنجا می‌رفت.

او نه تنها دغدغه تعلیم علم به آن‌ها داشت، بلکه معیشت و زندگی آن‌ها نیز برایش مهم بود. هر وقت عزم سفر می‌کرد از مادرش چند دست لباس نو، جوراب و خوراک می‌گرفت و برای آن‌ها می‌برد. ضمن این فعالیت‌ها به خانواده‌اش در نبود پدر بسیار اهمیت می‌داد و سعی می‌کرد جای خالی او را برایشان پر کند به همین خاطر خانه قدیمی پدری را بازسازی کرد و دو خواهرش را راهی خانه بخت کرد.

بی‌سیم‌چی مخصوص فرمانده

به دلیل علاقه فراوان به ادامه تحصیل در سال ۱۳۶۴ در رشته کشاورزی و زراعت دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد و من که پسر اولم تازه متولد شده بود با او به خوابگاه متاهلی دانشگاه صنعتی اصفهان رفتم. در دانشگاه هم نمی‌توانست آرام و قرار داشته باشد. پس از مدت اندکی مسؤلیت جهاد دانشگاهی را پذیرفت تا در کنار درس به فعالیت‌های مورد علاقه‌اش نیز بپردازد.

شب‌ها هم برای کمک به دانشجویانی که در بعضی دروس ضعیف‌تر بودند به کتاب‌خانه دانشگاه می‌رفت. همیشه وقتی از غربت یا تنهایی خسته یا دلگیر می‌شدیم، رفتن به گلستان شهدای اصفهان حال ما را خوب می‌کرد.

در همین اثنا حدود چهار مرتبه به جبهه رفت. در دو تن از برادران من هم در دفاع مقدس حضور داشتند و همراهی با آنان برای مسعود یک خواسته قلبی بود. به دلیل هوش وافری که داشت، بی‌سیم‌چی مخصوص فرمانده بود و گاهی که به مرخصی می‌آمد از سختی حمل بی‌سیم در هر حالت و تمام وقت برایم تعریف می‌کرد. او برای مشارکت در جبهه غرب یک‌مرتبه هم به کردستان اعزام شد.

روسپیدی پیش مادر

شهادت برادر غواصم، شهید سیدمحمد انوری در دی‌ماه سال ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای ۵ و مفقودالاثر شدن او که رفیق و هم‌سفر همیشگی سیدمسعود بود، شوق او را برای رفتن صدچندان کرد.

وقتی قضیه رفتنش را به من گفت: من یک پسر یک‌سال‌ونیمه داشتم و پسر دومم را هم چهارماهه باردار بودم. به من گفت که عملیاتی در پیش است و باید به سرعت به منطقه برود.

من با آن حال در خوابگاه خیلی غریب و تنها بودم. آن زمان عراقی‌ها اصفهان را بمباران می‌کردند و من خیلی می‌ترسیدم برای همین از او خواهش کردم که اول مرا پیش خانواده‌ام به فریدون‌شهر برگرداند و سپس برود. با ناراحتی گفت: آیا تو می‌خواهی که پیش مادرمان حضرت زهرا (س) روسیاه و سرافکنده باشم و راحتی شما را به دفاع از ایمان و کشورم ترجیح بدهم. گفتم: نه هرگز! گفت پس اجازه بده من با همین اعزام بروم. قبول کردم و بچه به بغل او را تا اتوبوسی که در صارمیه منتظر بود، همراهی کردم.

در تاریخ بیست‌ودوم دی‌ماه عازم جبهه شد و این آخرین دیدارمان بود و من به امید برگشت دوباره مسعود به فریدون‌شهر و نزد خانواده‌ام برگشتم، اما ۱۲ روز پس از رفتن، یعنی در پنجم بهمن‌ماه ۱۳۶۵ و در منطقه عملیاتی شلمچه و به دلیل اصابت ترکش به شاهرگ و صدمات ناشی از موج انفجار، روح او به سمت ملکوت پرواز کرد.

در آخرین تماسی که درست شب قبل از حمله با مادرش داشت به او گفته بود که به‌زودی عملیات داریم برای من دعا کنید که عاقبتم ختم به خیر شود و همان شب عاقبتش با شهادت به بهترین نحو ختم به نیکی شد و در مزار شهدای شهر فریدون‌شهر به خاک سپرده‌شد.

او فرزند اولم را بسیار و چون جان شیرینش دوست می‌داشت و همیشه برایم سوال است که چه نیرویی باعث می‌شد، آن‌ها از عزیزترین کسان خود دل بکنند. بی‌شک قبولی در آزمون شهادت، جز با این دل‌کندن‌ها حاصل نمی‌شد.

کد خبر 648624

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.