با هم رفتند، با هم شهید شدند و با هم برگشتند

«بغض این سال‌ها با دلتنگی دست به یکی می‌کند و خواهر می‌رود به آن سال‌ها به شهریور سال ۶۲، به روزی که به قد دو تابوت نشسته در پرچم سه رنگ برای مرتبه آخر برادرانش را دید و دیدارشان ماند به قیامت…»

به گزارش خبرنگار ایمنا، خواهر که باشی، نگرانی‌هایت شبیه نگرانی‌های مادر می‌شود. خواهر که باشی، حامی می‌شوی، قلبت بی‌تاب برادر می‌شود، دلتنگش می‌شوی؛ دلشوره بازی‌اش می‌گیرد، زمانی که بی‌خبری روی دلت سایه می‌اندازد.

خواهر که باشی، محل امنی برای حال خوب برادر می‌شوی؛ خواهر که باشی اگر برادر برود، اگر برادرهایت بروند و دیگر برنگردند، دانه‌های دلت مثل انار ترک برداشته خون می‌شود و روی حباب حرف‌هایت می‌ریزد حتی اگر از دیدار آخرتان سال‌های سال نیز بگذرد...

سوسن عبادیان‌دهکردی ۶۱ ساله، خواهر شهیدان عبدالرحیم و عبدالکریم از برادران شهیدش می‌گوید. قرار به صحبت با مادر بود، اما ازآنجاکه قلب مادر بعد از رفتن هر دو پسر کمی خسته شده و از پا افتاده است، صحبت را به دختر می‌سپارد و هرازگاهی در بین خاطرات به دختر کمک می‌کند و از روزهایی که صدای پسرانش از توی کوچه، جایی کنج حیاط و از در و دیوار می‌بارد، می‌گوید، از روزهایی که پسرهایش برای وطن، از خودشان گذشتند و راهی جبهه شدند.

آرامش همیشگی سعید و شوخ‌طبعی کریم زبانزد بود

خواهر است دیگر، از برادرانش که صحبت می‌کند، صدایش پر از حال خوب می‌شود؛ هفت خواهر و برادر بودیم، چهار پسر و سه دختر. من دختر سوم بودم و عبدالرحیم و عبدالکریم بچه‌های چهارم و پنجم بودند. زمانی که تصمیم گرفتند به جبهه بروند، سنی نداشتند.

آن سال‌ها رحیم را در خانه سعید صدا می‌زدیم، ۱۹ ساله بود و کریم هم ۱۷ ساله که تصمیمشان را برأی رفتن به جبهه علنی کردند. سعید متولد سال ۱۳۴۲ و کریم متولد سال ۱۳۴۴ بود. ما در خانه‌ای بزرگ شدیم که مادرم خانه‌دار بود و پدرم هم کارمند ذوب‌آهن.

سعید حسابی مظلوم بود و آرامش خوبی هم داشت، اما کریم خیلی شوخ‌طبع بود و خوب هم بلد بود با آدم‌ها ارتباط برقرار کند و آدم‌ها را بخنداند، خلاصه که خیلی با هم متفاوت بودند. هر دو اهل نماز و دین و دیانت بودند، اما سعید خیلی به نماز امام زمان (عج) وابسته بود. هر مشکلی برایش پیش می‌آمد، می‌گفت اگر من دو رکعت نماز امام زمان (عج) بخوانم حاجتم برآورده می‌شود.

کریم کشتی‌گیر بود و خیلی هم به این رشته علاقه داشت، آن سال‌ها پسرها بیشتر موقع درس خواندن کار می‌کردند یا به سن دبیرستان که می‌رسیدند کار برایشان اولویت می‌شد. سعید هم تا دوم دبیرستان را خواند و به سرکار رفت و در یک مغازه بریانی در چهارباغ مشغول به کار شد.

ماجرای عکس‌های دونفره و شوخی‌های کریم که جدی شد

یادآوری خوش‌ذوقی کریم، خواهر را به خنده می‌اندازد؛ قبل از اینکه راهی جبهه شوند، کریم با همان شوخ‌طبعی‌هایی که مختص خودش بود، می‌رفت با سعید عکس دونفره می‌انداخت و می‌آورد به مادرم نشان می‌داد و می‌گفت: بعد از اینکه رفتیم جبهه و شهید شدیم و خبر شهادت ما رسید حتماً این عکس‌ها را می‌بینی و گریه می‌کنی و ما را صدا می‌زنی و میگویی سعیدم، کریمم...

حال و هوایشان در ماه‌های محرم و صفر دیدنی بود. چند نفری دور هم جمع می‌شدند و مراسم سینه‌زنی و عزاداری برپا می‌کردند.

عشق به وطن، عشق به جبهه را در سر آن‌ها انداخته بود. برای هر پدر و مادری سخت بود موافقت با رفتن جگرگوشه‌اش به جنگ، چراکه رفتنشان با خودشان بود و بازگشتشان با خدا بود. اما با اصرار و پا فشاری زیاد سعید و کریم، نهایتاً رضایت پدر و مادرم را گرفتند و راهی جبهه شدند.

اعزام در یک روز و شهادت هم در یک روز

کمی حال خوب صدایش رنگ می‌بازد، چراکه حرف‌ها او را به سمت روز آخر می‌برند؛ تصمیمشان برای رفتن عملی شد. سعید و کریم با محسن دیلمی که پسر همسایه ما بود و دو نفر دیگر از دوستانشان که از بچه‌های دبیرستانشان بودند، با هم راهی شدند. بار اول که رفتند، دوره آموزشی را گذراندند و چند روزی به مرخصی آمدند. مرتبه دوم که راهی شدند، حدود پنج ماه در جبهه ماندند و بعد از آن خبر شهادتشان رسید.

ماجرای شهادتشان را دو نفر از دوستانشان که با هم راهی شده بودند، برای ما بازگو کردند. این‌طور که برای ما تعریف کردند، در عملیات والفجر دو، اول تیر به سینه سعید اصابت می‌کند، دوستان سعید او را بین سنگ‌ها پنهان می‌کنند و خودشان جلو می‌روند. چیزی به فاصله چهار یا پنج ساعت بعد کریم از پشت سر تیر می‌خورد و شهید می‌شود.

بعد از آن روز، حال اهل خانه خوب نشد...

بعد از خبر شهادت هر دو برادرم، خیلی حال پدر و مادرم بد شد؛ مادرم بیماری قلبی گرفت و پدرم هم از پا افتاد. اجازه دیدن پیکرشان را هم نداشتیم. حال همه ما بد بود، انتظار شهادت را نداشتیم آن هم شهادت هر دوی آن‌ها در یک روز. آن روز حال من آن‌قدر بد بود که حتی اجازه پیدا نکردم در مراسم خاکسپاری‌شان حاضر شوم.

خلاصه اینکه از گروه پنج نفره‌شان، سه نفر شهید شدند، هر سه هم در یک عملیات. رفته بودند که برگردند، اما خواست خدا با شهادت بود که نصیبشان شد. پدرم بعد از شهادت برادرهایم بیمار شد و ۶۴ ساله بود که به رحمت خدا رفت.

بغض این سال‌ها با دلتنگی دست به یکی می‌کند و خواهر می‌رود به آن سال‌ها به شهریور سال ۶۲، به روزی که به قد دو تابوت نشسته در پرچم سه رنگ برای مرتبه آخر برادرانش را دید و دیدارشان ماند به قیامت…

کد خبر 633569

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.