ورزیده رفت، یک پلاک و چند استخوان برگشت

«ناصر همیشه کنار مادر است؛ نشسته کنج اتاق، کنار مادر اما در قاب عکسی چوبی. می‌گوید مدام عکسش روبه‌روی من است؛ رفت و خوشا به سعادتش. با دو خودکار آبی و قرمز چند خط وصیت‌نامه نوشته بود که همان را هم به بنیاد دادیم. در وصیت‌نامه گفته بود، پدر و مادر از من راضی باشید، حلالم کنید.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، حرف‌هایش او را به روزهای کودکی‌اش پرتاب می‌کند، به روزهایی که برادرش تمام‌قد پای علاقه‌اش ایستاد، پای خواسته‌اش. به روزی که ناصر روی دو زانو نشست و با او خداحافظی کرد. روزهایی که شاید در گذر زمان، رنگ از روی خیلی از خاطره‌های جا خوش کرده در گوشه ذهنش پریده باشد، اما مهربانی برادر و رد نوازش آخرش را خوب به خاطر دارد. از خانواده هفت‌نفری‌شان می‌گوید، از اینکه تنها دختر خانواده است. منیژه تیرانی، خواهر شهید ناصر تیرانی از ناصر می‌گوید.

درس می‌خواند، ورزش می‌کرد، هنرمند هم بود...

خواهر در خاطراتش قدم می‌زند و آنچه بیشتر جلوی چشمش می‌آید را بر زبان می‌آورد؛ ناصر بچه اول خانواده هفت‌نفره ما بود و پسر ارشد. متولد اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۴۴ بود. خیلی پسر آرام و قانعی بود. با علاقه، رفتن به جبهه را انتخاب کرد و راهی شد. پدرم هرچه تلاش کرد که مانع رفتنش شود، نشد که نشد. دلش با رفتن بود. هم درس می‌خواند و هم خاتم‌کاری می‌کرد؛ خاتم‌کاری را حسابی دوست داشت. فوتبال هم بازی می‌کرد و چندین بار هم در مسابقات جایزه گرفته بود. یک بار، یک جلد قرآن هدیه گرفت که در صفحه اول آن ناصر را ورزشکار خطاب کرده بودند و آن هدیه برایش خیلی با ارزش بود.

ماند پای حرفش، پای رفتنش

لابه‌لای حرف‌هایش به روزهایی می‌رسد که اصرارهای ناصر برای رفتن جواب می‌دهد، ۱۶ ساله بود که تصمیمش برای رفتن را عملی کرد. آن موقع من کلاس اول دبستان بودم. با همه اعضای خانواده خداحافظی کرد. برادر کوچکم را خیلی دوست داشت. موقع رفتن مدام سفارش می‌کرد و می‌گفت حسابی مراقبش باشید و اذیتش نکنید. ناصر که رفت، دیگر برنگشت. خبر آوردند که در شلمچه اسیر شده است اما بعد از اینکه اسمش بین شهدا نبود، احتمال مفقودالاثر شدن ناصر بیشتر شد.

صدایش می‌لرزد، خواهرانه‌هایش گل می‌کند، دلتنگی مثل پیچک بین حرف‌هایش می‌پیچد. از روزی که ناصر برگشت، می‌گوید؛ ۹ سال گذشت. یک روز از بنیاد تماس گرفتند و گفتند: ناصر پیدا شده است، موقعی که خبر پیدا شدن ناصر را دادند، پدرم دیگر در قید حیات نبود. طاقت این همه بی‌خبری از پسرش را نداشت. یک پلاک و چند تکه استخوان آوردند. به تابوتش که رسیدیم، حال و هوای خودمان را نمی‌فهمیدیم...

نفس‌های مادر، برکت خانه است، صدایش نور است و حرف‌هایش همیشه شنیدنی. رد سال‌ها بی‌خبری پسر، نفسش را کمی خسته کرده است، اما دوست دارد از ناصرش بگوید، از جگرگوشه‌ای که زود تنهایش گذاشت، خیلی زود.

دلش با درس نبود، با ماندن هم...

مادر، مهین سهرابی نام دارد. می‌شود قربان لهجه دوست‌داشتنی‌اش شد و ساعت‌ها پای حرف‌هایش نشست. ۱۶ ساله بود که رفت. ناصر تا کلاس نهم خوانده بود. اهل نماز و روزه بود. سرش به کار خودش بود. خونگرم بود و خیلی هم با محبت و سربه‌راه. علاقه زیادی به خاتم‌کاری داشت. در تظاهرات شرکت می‌کرد. امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. ورزشکار هم بود، بدن ورزیده‌ای داشت.

وقتی به من گفت: می‌خواهد راهی جبهه شود، گفتم تو هنوز کوچکی، بابای ناصر اجازه نمی‌داد. به پدرش گفتم: دیگر دلش با ماندن نیست، نه درس می‌خواند و نه می‌شود نگهش داشت. اجازه بده راهی را که انتخاب کرده، برود. دست توی شناسنامه برد و چون جثه بزرگی نسبت به سنش داشت، سنش را بزرگ‌تر کرد و رفت، رفت به راه خدا.

رادیویی که هیچ‌وقت اسم ناصر از آن شنیده نشد

مادر است دیگر، بغضش را پنهان می‌کند تا حرف از دردانه ناتمام نماند؛ ناصرم بیست‌ویکم ماه رمضان در شلمچه شهید شد، سال ۱۳۶۴۱. وقتی خبری از ناصر نشد به ما گفتند: اسیر شده است، بعد از آن گوشم به رادیویی بود که همیشه پیش من بود تا اسمش را بشنوم، شاید هم حرفی بزند.

ناصر به خواب پدرش آمده بود و گفته بود: شهید شده‌ام. یک بار هم به خواب من آمد و یک کیسه داد دست من، فکر که می‌کنم انگار خودش استخوان‌هایش را برای من آورده بود. ۹ سال بعد که استخوان‌هایش را برایم آوردند، بعد از خداحافظی آخر در گلزار شهدای رهنان، محله‌ای که سال‌ها آنجا زندگی کرده‌ایم به خاک سپرده شد.

اگر جنازه‌ام را نیاوردند، گریه نکنید...

ناصر همیشه کنار مادر است. نشسته کنج اتاق، کنار مادر، اما در قاب عکسی چوبی. می‌گوید مدام عکسش روبه‌روی من است. رفت و خوشا به سعادتش. با دو خودکار آبی و قرمز چند خط وصیت‌نامه نوشته بود که همان را هم به بنیاد دادیم. در وصیت‌نامه گفته بود، پدر و مادر از من راضی باشید، حلالم کنید. اگر جنازه‌ام را نیاوردند، ناراحت نباشید و گریه نکنید. یک برادر دارم، اسمش حسن است از او نگهداری کنید....

مادر که بغض کند، خانه ترک برمی‌دارد

بغض دست به یقه شده با گلوی مادر بالاخره راهش را پیدا می‌کند. حالا او از پسر بیمارش می‌گوید از همان برادر کوچکی که سفارش ناصر بود. او سال‌ها است که نیاز به مراقبت دارد و مادر دست تنها در خانه‌ای اجاره‌ای به سختی از پس هزینه‌های مراقبت و درمان او برمی‌آید. سقف خانه‌ای که آب داده و اجاره‌ای که می‌دهد همه این‌ها سبب می‌شود خیلی وقت‌ها کم بیاورد.

کد خبر 634423

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.