برای شناسایی رفته‌ای یا عکاسی؟!

«یک بار از طرف حاج‌احمد مأموریت یافته بودم، برای پیدا کردن مقر مناسب بهداری به نقطه‌ای بروم. بالای تپه که رسیدم، فضا را برای عکاسی مناسب دیدم. دست به دوربین شدم، غرق در عکاسی بودم که او سر رسید و با دعوای بسیار به من گفت: تو را برای شناسایی فرستادم یا عکاسی؟»

به گزارش خبرنگار ایمنا، شش سال در پست‌ها و عناوین مختلف در کنار شهید حاج‌احمد کاظمی و در معیت لشکر نجف اشرف مشغول جهاد بوده است و به اذعان خودش، تنها کسی است که بدون گرفتن پایانی تا روزهایی پس از قبول قطع‌نامه بدون وقفه در جبهه حضور داشته است. ثبت بیش از دو هزار عکس از مناطق و رخدادهای جنگ هشت ساله و همچنین نگارش تمام خاطرات خود و فعالیت‌های مربوط به روزها و شب‌هایی که در میادین مختلف حضور داشته است، شاید وجه تمایز این رزمنده با سایر رزمندگان دفاع مقدس باشد. نوشته‌های او روی انواع برگه‌ها از نسخ پزشکی رزمندگان گرفته تا کاغذهایی که روی کمپوت چسبانده می‌شدند و همچنین اعلامیه‌هایی که بعثی‌ها برای فریب یا شاید استضعاف روحیه سربازان ایرانی در مناطق مختلف توسط بالگرد پخش می‌کرد و او در پی آن‌ها تا دشت و صحرا و یا حتی در میان مین‌ها می‌رفت تا مبادا باد آنها را با خود ببرد، نوشته می‌شد.

مجید یزدانی متولد یکم فروردین‌ماه سال ۱۳۴۱ نجف‌آباد است. او در خانواده‌ای ۹ نفره زیر سایه پدری‌سنگ‌تراش بزرگ شد. از کودکی ذهنی فعال و کنجکاو داشت. پس از طی مراحل دبستان و راهنمایی در هنرستان راه و ساختمان آپادانا قبول شد و به ادامه تحصیل پرداخت. با مشارکت دوستان خود در آنجا انجمن اسلامی را راه‌اندازی کرد. در روزهای پرالتهاب انقلاب سوار بر موتور پدرش می‌شد و به جای‌جای شهر برای کمک به مردم و اطلاع از چگونگی اوضاع رهسپار می‌شد. او می‌گوید در یکی از این رفت‌وآمدها از کادر شاهنشاهی کتک مفصلی خورده است. مجید یزدانی در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا روایتگر خاطراتی از روزهای انقلاب و دفاع مقدس می‌شود که در جای خود خواندنی است.

کتاب‌هایی که سوار بر الاغ شد

پس از انقلاب کار انجمن را ادامه دادم. کارهای فرهنگی و در کنار آن آموزش کار با اسلحه برای دوستان در روز و نگهبانی و حراست از امنیت مردم در لباس پاسدار ویژه در شب از جمله کارهایی بود که با شوق فراوان انجام می‌دادم. در کنار آن برای اردوهای جهادی به مناطقی از شهرکرد مثل روستای اردل می‌رفتیم. در آنجا دست به بیل و کلنگ می‌شدیم و حمام و مسجد می‌ساختیم. خبر دارم که یکی از حمام‌های عمومی که در آنجا ساختیم، هنوز هم مورد استفاده قرار می‌گیرد. آنجا کار فرهنگی هم می‌کردم. کتاب‌هایی را که با خود می‌بردم، سوار در خورجین بر الاغی سوار می‌کردم و با بلندگو مردم را به مطالعه و استفاده از این کتاب‌ها تشویق می‌کردم.

شروع جنگ و مسئولیت در مسجد بازار

جنگ که شروع شد من سال آخر دبیرستان بودم. علاوه بر فعالیت در انجمن اسلامی، مسئول دریافت و اعزام کمک‌های مردمی از مسجد بازار نجف‌آباد نیز شدم. این مسجد به خاطر پشتیبانی اهالی بازار منبع مهمی برای تأمین لوازم مورد نیاز جبهه بود. من که شوق بسیاری برای رفتن و دیدن خطوط مقدم جبهه داشتم دلم می‌خواست به هر طریق ممکن به آنجا بروم، اما داشتن این مسئولیت‌ها مانع رسیدن من به این آرزو می‌شد. تا اینکه سال ۱۳۶۱ با پشت سر گذاشتن هزاران دردسر به جبهه اعزام شدم. آن زمان اواخر عملیات رمضان بود. من طبع هنردوست و کنجکاوی داشتم و علاقه‌ای به کار با اسلحه نداشتم.

به دلیل اینکه قبل از اعزام به جبهه سابقه کوهنوردی نیز داشتم، برای پشتیبانی بهداری و سرو سامان دادن اوضاع نه چندان منظم آنجا برگزیده شدم. لازم است بگویم وسایل مورد نیاز بهداری‌ها از سه روش تأمین می‌شد: اول بهداری شهرها و شهرستان‌های مختلف، دوم هلال‌احمر که هم در قسمت تجهیزات و هم نیرو وهم در خصوص آموزش‌های لازم در کنار ما بود و دیگری ستاد مشترک. چند نیرو با هم تجمیع شده بودند و این کار را برعهده داشتند. به این ترتیب من به عنوان مسئول بهداری اهواز و پشتیبانی آن منصوب شدم. شرایط خاصی بود. لوازم پزشکی زیادی به دلیل نداشتن دسترسی به دستگاه‌های برودتی و نگهداری و همچنین نبود مدیریت درست، در حال فساد بود. سردار اسماعیلی به دلیل شناخت روحیات و انضباط من اصرار کرد که به نحو احسن در این پست به فعالیت بپردازم.

 برای شناسایی رفته‌ای یا عکاسی؟!

احداث دندان‌پزشکی و خرید مسواک و خمیردندان

پس از عملیات خیبر که عملیات موفقی به‌شمار می‌رفت، به دلیل تعداد کم مجروحان، حدود دو هزار سرنگ همان‌طور بلااستفاده مانده بود. من آنها را پنهان از نگاه حاج‌احمد کاظمی که فرمانده لشکر نجف اشرف بود به اهواز بردم و با دردسر فراوانی فروختم و به جای آنها تعداد زیادی مسواک و خمیردندان برای رزمندگان خریداری کردم. شرایط بد منطقه و افزون بر آن آب و غذای آلوده باعث وخامت اوضاع دندان بچه‌ها می‌شد و ما با این کار می‌خواستیم به سلامت آنها کمکی کرده باشیم.

یکی دیگر از کارهای من در آن دوره که باز هم از حاج‌احمد مخفیانه انجام دادم، ساخت یک کلینیک دندان‌پزشکی در محل بهداری لشکر بود. برای این کار سه کانکس ۱۲ متری را به همدیگر متصل کردیم و درسوله‌ای قرار دادیم. شبانه به کار احداث و تجهیز آن مشغول بودیم به طوری که هر شب جوشکار و برق‌کار را با خود به قرار گاه می‌بردم و این کار من باعث تعجب دژبانی و نگهبانی شده بود. این کارها را به این دلیل مخفیانه انجام می‌دادم چون می‌دانستم اگر شهید کاظمی مطلع شود به‌دلیل اخلاق نظامی خاصی که داشت، حتماً با آن مخالفت می‌کند. کار ساخت کلینیک تمام شده بود که روزی دیدیم حاج‌احمد در حالی‌که دست بر دهانش گذاشته بود وارد بهداری شد. او که انسانی بسیار شجاع و محکم بود و کمتر از دردی گلایه می‌کرد، از شدت دندان درد به خود می‌پیچید. حاج‌احمد را با خودم به کلینیک بردم و دکتر دندانش را پانسمان کرد. کمی که دردش آرام گرفت و حالش بهتر شد از تمام کلینیک بازدید کرد و گفت: خدا خیرتان بدهد عجب جای خوبی درست کرده‌اید!

طراحی جدول و سرودن شعر و عکس‌برداری

در حاشیه کارهای بهداری هر وقت فرصت می‌شد به اهواز می‌رفتم و و چند تا رادیوی ترانزیستوری یک موج می‌خریدم و با آن برای بچه‌ها جدول طراحی می‌کردم تا شب‌ها با آن سرگرم شوند. روزها هم هر وقت امکان داشت به عکاسی و سرودن شعر می‌پرداختم. یک بار از طرف حاج‌احمد مأموریت یافته بودم، برای پیدا کردن مقر مناسب بهداری به نقطه‌ای بروم. بالای تپه که رسیدم، فضا را برای عکاسی مناسب دیدم. دست به دوربین شدم، غرق در عکاسی بودم که او سر رسید و با دعوای بسیار به من گفت: تو را برای شناسایی فرستادم یا عکاسی؟ او معتقد بود مراحل عملیاتی مختلف باید سری باشد و با نوشتن و ثبت عکس زیاد موافق نبود، اما در سال‌های آخر جنگ به دلیل الزامی که در نظر گرفته شده بود، من را به دلیل سابقه‌ای که در این امور داشتم به‌عنوان مسئول این کار انتخاب کرد.

انباری که لنگه نداشت

روزی قرار بود، مقر جدیدی برای اورژانس احداث شود، رزمنده‌ای که مسئول این کار بود، به من گفت هیچ وسیله‌ای در انبار نداریم، اگر دارید ۲۰ تا چادر کره‌ای، چند کلمن و تعدادی وارمر برای گرم کردن غذا به ما بدهید. من از اتاق‌های کاهگلی که سابقا محل استراحت کارگران بود و در اطراف ساختمان جندی‌شاپور قرار داشت به عنوان انبار استفاده می‌کردم. هیچ‌کس باور نمی‌کرد آنجا انبار مواد مورد نیاز باشد و به همین جهت در امان بود. این اقلام را با نظم بسیار زیادی چیده بودم. این وسایل را که حدود دو کامیون شد به او دادم و او بسیار متعجب شد و البته بعد آنها را به من پس داد. به دلیل پشتیبانی چند شهرستان بزرگ مثل نجف‌آباد، خمینی‌شهر، لنجان، مبارکه، کاشان و بعضی اوقات یزد و شهرکرد ما از امکانات بیشتری در پشتیبانی نسبت به اصفهان برخوردار بودیم و این خود باعث می‌شد بین ما و بهداری لشکرهای دیگر مشکلاتی به‌وجود آید. آنها تمایل به نظارت و استفاده از این امکانات داشتند و این موضوع همیشه باعث اصطکاک ما با آنها می‌شد. در توزیع مواد غذایی بین رزمندگان هم نظم خاصی داشتم. کمپوت‌های گیلاس را برای مجروحان و کسانی که دچار موج انفجار شده بودند و کمپوت سیب و گلابی را بین سایر رزمنده‌ها توزیع می‌کردیم.

ادامه دارد…

کد خبر 613106

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.