روایت متفاوت پزشک عراقی از آزادسازی خرمشهر

«مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانی‌ها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند.» آنچه می‌خوانید روایت یک پزشک عراقی از به اسارت در آمدن در اولین لحظات فتح خرمشهر است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، احمد عبدالرحمن، پزشک عراقی است که در اولین لحظات فتح خرمشهر به اسارت درمی‌آید و خاطراتش از روزهای تجاوزی به خاک ایران را در قالب کتاب «عبور از آخرین خاکریز» روایت کرده است. از نکات جالب کتاب می‌توان به پایان‌بندی آن اشاره کرد که این پزشک خود را به رزمندگان ایران رسانده و درباره وضعیت محاصره عراقی‌ها در خرمشهر اطلاعاتی جالب و قابل تأمل بیان می‌کند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «در نیمه راه صدای بلندگوهای را از پشت خاکریز شنیدم که با لهجه عربی سربازان عراقی را به تسلیم دعوت می‌کردند. در این هنگام سربازان دست‌هایشان را به علامت تسلیم بالا برده و به سمت خاکریز حرکت می‌کردند.

نگاهی به زمین شوره‌زار انداختم و ده‌ها نفر از افراد بسیج را دیدم که از آن نقطه عبور کرده و از دیوار بتونی بالا می‌روند تا به خیابان برسند.

ناگهان سنگینی دستی را روی شانه راستم احساس کردم، نوجوان ۱۵ ساله‌ای را دیدم که از من می‌خواست کلتم را به او بدهم. بالاخره به خاکریز رسیدم. عده‌ای از رزمندگان ایرانی نوارهای سفید مستطیلی شکل را که در دست داشتند به سربازان عراقی می‌دادند تا آن را به علامت تسلیم بالا ببرند.

در مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانی‌ها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند و آن کشور را به عنوان کشوری که به قرون وسطی بازگشته و بی اعتنا به حقوق بشر، قوانین بین‌المللی را زیر پا می‌گذارد، در سطح دنیا معرفی می‌کرد.

احساس کردم وارد دنیای تازه‌ای شده‌ام، دنیایی که مشتاق بودم جریانات و اتفاقات آن را از نزدیک لمس کنم.

یکی از افراد بسیج چنان استقبالی از من کرد که فکرش را نمی‌کردم. مرا در آغوش کشید و دو بار صورتم را بوسید و این در حالی بود که اجساد دوستانش روی خاکریز افتاده بودند. احساس شرمساری کردم.

احساس کردم که می‌خواهم گریه کنم. شرمندگی، خوشحالی، اندوه، رنج و مصیبت درهم آمیخته بود. خودم را به‌گونه‌ای کنترل کردم.

در آن سوی خاکریز به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست‌وچهارم مه را نشان می‌داد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته‌ام.

در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانی‌ها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را در آورند. دو تن از بسیجی‌ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه‌ام مشخص گردد یا نه با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه‌هایم بیندازم.

با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم.

رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم، آنها با مشاهده لباس‌های خونی‌ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده‌ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم، گردوخاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه می‌کرد که ما نمی‌فهمیدیم، تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از ۴۸ ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم.»

کد خبر 662932

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.