۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۵:۰۰
حسین قجه‌ای عین کوه ایستاده بود

حماسه گردان سلمان به فرماندهی حسین قجه‌ای در عملیات بیت‌المقدس در آزادسازی جاده اهواز-خرمشهر یکی‌ترین از مهم‌ترین اتفاقات این عملیات است که مرحوم سیدابوالفضل کاظمی به روایت آن پرداخته است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم سید ابوالفضل کاظمی، از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم در کتاب" کوچه نقاش‌ها" به روایت خاطرات حضورش در جنگ تحمیلی پرداخته است.

کاظمی یکی از فرماندگان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود که در طول جنگ در چندین عملیات هم به صورت نیروی آزاد شرکت داشت. او بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و دچار جراحات سخت و جان‌ فرسا شد.

در بخشی از این کتاب، کاظمی روایتگر حماسه گردان سلمان به فرماندهی حسین قجه‌ای در عملیات بیت‌المقدس شده است: " دور و بر ساعت ۱۲ شب، صدای تیراندازی و خمپاره از محورهای چپ و راستمان بلند شد. صدا نزدیک نبود، اما معلوم می‌کرد که گردان‌های مالک و سلمان سخت درگیر هستند.

آنها قرار نبود قبل از رسیدن ما کارشان را شروع کنند، اما درگیر شده بودند. گردان مالک، سمت چپ و سلمان، سمت راست ما مستقر بودند. قرار بود هر سه گردان هم‌زمان عمل کنیم، اما انگار کار گره خورده بود.

چند دقیقه از شروع درگیری می‌گذشت که روی بی‌سیم فهمیدم گردان سلمان کارش گیر است. فرمانده گردان. حسین قجه‌ای بود که تا حدی می‌شناختمش. بچه اصفهان بود، کشتی‌گیر، پهلوان و مشتی. از آن آدم‌ها که هم فرماندهی‌اش عالی و هم شجاعتش بی‌نظیر بود.

در همان زمان شنیدم چند تا از ریش سفیدهای محله‌مان آمده‌اند بستان و برای لشکرها آشپزخانه صلواتی زده‌اند. آن شب دلم هوای بچه‌های محل را کرد و چون نیروی آزاد بودم، نیازی به اجازه نداشتم. هر وقت عشقم می‌کشید، می‌رفتم. آن شب با دو سه تا از بچه‌های گردان میثم جدا شدیم و رفتیم سمت هویزه و پادگان حمید. پرسان پرسان نشانی آشپزخانه لشکر را گرفتیم و عاقبت پیدایشان کردیم.

نیمه‌شب بود اما خبری از خواب در آشپزخانه لشکر نبود.

همه بیدار بودند و سرشان حسابی شلوغ بود. چه بساطی! روز قبل، خمپاره خورده بود بغل یک گاو، سرش را بریده بودند و داشتند کله‌پاچه‌اش را بار می‌گذاشتند که ما سر بزنگاه رسیدیم.

همه آشپزهای خبره محل که دهه محرم توی محل پنجاه تا دیگ می‌گذاشتند، دور هم جمع بودند.

زمانی که به قرارگاه تاکتیکی بازگشتیم، هنوز قصه درگیری گردان سلمان و حسین قجه‌ای سر زبان‌ها بود. حاج‌احمد با بی‌سیم حرف می‌زد. از قیافه‌اش پیدا بود خیلی ناراحت است. داشت به یک نفر می‌گفت: حسین و بچه‌هاش تو محاصره‌ان. هرچی بهشون می‌گیم بیان عقب، گوش نمیدن و تا مرا دید، گفت: سید، خدا خیرت بده، برو سراغ حسین، چند نفر رو بردار برو، حسین رو وادار کن عقب بیاد.

دیگر معطلش نکردم. نشستم ترک موتور یکی از بچه‌ها و رفتم سمت محور گردان سلمان.

گردان سلمان روی محور نعل اسبی موضع گرفته بود و بچه‌هایش از شدت آتش روی یال خاکریز جمع شده بودند و دو طرف، خالی بود، آن طرف، سمت خط عراق، چندین جنازه و زخمی از عراق و پیکر شهدایمان در هم ریخته بودند. زخمی‌ها ناله می‌کردند، کار بدجوری گره خورده بود و از دست در رفته بود.

وقتی درگیری طولانی شود، اعصاب نیرو تلیت می‌شود و به هم می‌ریزد. آنجا فقط حسین را دیدم که عین کوه ایستاده بود. خدا وکیلی ذره‌ای ترس در صورتش ندیدم. شب، عراق یک نیم‌حلقه دورمان زد. قشنگ دیدیم که کم کم توی محاصره می‌افتیم. قرار بود یک گردان کمکی بفرستند، اما تا نصف شب خبری نشد.

نزدیک سحر، تانک‌ها از طرف جاده اهواز- خرمشهر راه افتادند طرفمان و انگار تازه جان گرفته بودند. اول صبح چنان آتش دلبری ریختند که زمین زیرپایمان لق شد و مثل اینکه زلزله آمده باشد، خاکریز عقب می‌رفت و جلو می‌آمد. تازه با توپخانه‌اش هم می‌کوبید.

خیلی زود از گردان مالک که سمت چپ ما مستقر بود، جا پا گرفت و حاکم شد. از آنجا حسابی فشار آورد. آن قدر آتش دوربردش سنگین بود که آدم‌هایش بیکار مانده بودند. بچه‌ها گفتند: پیاده‌اش را نگه داشته برای تیر خلاص…"

کد خبر 661410

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.