۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۷:۳۳
هر گلوله برای یک تانک!

«نزدیک سنگرهایشان، یک تانک گذاشته بودند. نظر اول انگار خالی بود، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و کشیک داد و ما آهسته از بغلش رد شدیم. آن موقع چشم و گوشمان بسته بود و نمی‌دانستیم گلوله مستقیم تانک یعنی چه. حدود نیم‌ساعت در دل تاریکی رفتیم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، سیدابوالفضل کاظمی از رزمندگان دفاع مقدس در روایتگری خاطرات سال‌های حماسه که در کتاب «کوچه نقاش‌ها» آمده است، به ماجرایی از کمبود مهمات رزمندگان ایرانی در ماه‌های آغازین جنگ اشاره کرده است، ماه‌هایی که باید در دو جبهه می‌جنگیدند، مبارزه با نفاق و کارشکنی سیدابوالحسن بنی‌صدر رئیس‌جمهور وقت و مبارزه با بعثی‌ها که نقشه رسیدن به تهران را در سر می‌پروراندند.

در این کتاب می‌خوانیم: «بمباران و کشتار مردم، یک طرف، عملیات خیالی گازانبری بنی‌صدر، یک طرف دیگر ماجرا، همه را خسته کرده بود. از این طرف، مردم دسته دسته کشته می‌شدند و زیر آوار بمباران می‌ماندند از آن طرف، بعضی‌ها دست روی دست گذاشته بودند و عراق هم هر کاری دلش خواست، در یکی دو ماه اول جنگ کرد.

کم‌کم بچه‌ها هر شب می‌رفتند شناسایی و آن موقعی که عراقی‌ها خواب بودند و آتششان می‌خوابید، نفوذ می‌کردند به عمقشان و اطلاعات جمع می‌کردند.

یک شب، من و حاج‌قاسم و دو سه تا از بچه‌ها به محور رقابیه رفتیم تا سر و گوشی آب بدهیم و به نوعی شناسایی کنیم.

نزدیک سنگرهایشان، یک تانک گذاشته بودند. نظر اول انگار خالی بود. یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و کشیک داد و ما آهسته از بغلش رد شدیم. آن موقع چشم و گوشمان بسته بود و نمی‌دانستیم گلوله مستقیم تانک یعنی چه. حدود نیم ساعت در دل تاریکی رفتیم. هوا که روبه‌روشن شدن رفت، حاج‌قاسم گفت: برگردیم، الان اینها ما رو می‌بینن، خط رو زیر و رو می‌کنن.

موقع برگشتن، دو تا کلاش و پنج تا گلوله آرپی‌جی پیدا کردیم. ذوق کردیم. غنیمتی را زدیم زیر بغلمان و راه سنگر خودی را پیش گرفتیم. هنوز دو متر نرفته بودیم که یکهو عراقی داخل تانک فهمید و به رویمان رگبار بست. چند عراقی دیگر هم پیدایشان شد و همه چیز در چشم برهم‌زدنی به هم ریخت. دو پا داشتیم، دو پا هم قرض کردیم و با غنیمتی‌ها به حالت اریب دویدیم سمت عقب. گلوله‌ها از لای دست و پایمان رد می‌شد. توی بد مهلکه‌ای گیر کرده بودیم. نزدیک بود بچه‌های خودمان که حالا هوشیار شده بودند و داشتند جواب آتش عراق را از سنگرهای خودی می‌دادند، نفله‌مان کنند. از آن طرف عراقی‌ها هم کم نمی‌آوردند و با نامردی می‌زدند. عده‌ای از آن هم دستپاچه این طرف و آن طرف می‌دویدند و عربی بلغور می‌کردند.

چندمتری که از مواضع آنها دور شدیم، تیری به پای یکی از بچه‌ها خورد. من و حاج‌قاسم، با یک دست، گلوله‌های آرپی‌جی را چسبیدیم و با یک دست، زیر بغل آن برادر را گرفتیم و کشان‌کشان آوردیم عقب. آن وسط یکی از بچه‌ها ایستاد و رگبار بست به طرف عراقی‌ها تا ما کاملاً عقب برویم و دور بشویم. از لطف خدا آن شب زنده ماندیم و دست عراقی‌ها به ما نرسید.

هوا کاملاً روشن شده بود که به خاکریز خودمان رسیدیم. از خستگی ولو شدیم روی زمین. حاج‌قاسم گفت: عجب شناسایی‌ای شد! این گلوله‌ها حالا زدن داره! اما نه کیلویی. کم‌کم براتون جا می‌افته. باید صبر کنین هدف بهتون نزدیک بشه. بعد بزنین. این طور حساب کنین که هر گلوله برای یه تانک.

دکتر چمران و حاج‌قاسم به ما جرأت می‌دادند. همیشه می‌گفتند: هر کدوم از شما به اندازه یه لشکر توان دارین. البته آن‌ها می‌خواستند خودمان را پیدا کنیم و جلوی عراقی‌ها کم نیاریم، چون هر عقل سالمی می‌دانست که عراق از هر لحاظ از ما سرتر است و ما فقط اراده و ایمانمان به آن‌ها می‌چربید.

از آن به بعد هر دو سه شب یک بار می‌رفتیم شناسایی، یا کمین می‌گذاشتیم و از عراقی‌ها تلفات می‌گرفتیم.»

کد خبر 656616

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.