۳۰ فروردین ۱۴۰۲ - ۰۷:۳۹
واحد کانکس مرغ!

«جعبه‌ها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری به نظر می‌رسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود. طی یک ساعت مهمات را خالی کردیم. منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت: نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمده‌اند در محوطه به خط شوند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، سردار شهید علی خوش‌لفظ از رزمندگان لشکر انصارالحسین (ع) همدان در روایتگری خاطرات سال‌های حماسه که در کتاب «وقتی مهتاب گم شد» آمده، به ماجرای حضورش در مریوان اشاره کرده است.

در این کتاب می‌خوانیم: «وقتی به مریوان رسیدیم، احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است. آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود. از هر حیث خود را مهیای شهادت می‌دیدم. وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم. مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه سپاه بروم و غسل شهادت بکنم.

بهار ۱۳۶۰ از راه رسیده بود، اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن به زمین را نمی‌داد. در محوطه سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما پنجاه نفر خواستند که مهمات‌ها را خالی کنیم. آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران آموزش گفته بود که جبهه جای ثواب جمع‌کردن است. با همان حس پاک و بی‌تکلف که الان به احساس زلال آن روزها غبطه می‌خوردم- شروع کردم به پایین آوردن جعبه‌های مهمات.

جعبه‌ها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری به نظر می‌رسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود. طی یک ساعت مهمات را خالی کردیم. منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت: نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمده‌اند در محوطه به خط شوند.

اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از آن بوی بد پر شد. از آن موقع اسم جمع ما شد واحد کانکس مرغ.

همان فرد که این اسم بامسمای واحد کانکس مرغ را روی ما گذاشته بود اسمش ناهیدی بود. باز هم شیطنتم گل کرد. خنده معنی‌داری کردم و به بغل دستی‌ام گفتم: ناهید که اسم خانمه.

او جوانی خوش‌سیما بود و تا حدی لاغر اندام که با لهجه تهرانی زیبا حرف می‌زد. بچه‌ها همه شما به جبهه دزلی می‌روید اما کار و وظیفه هر کسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود.

ناهیدی نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه می‌خواهد آدم‌ها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند.

همه جور تیپ و قیافه در واحد کانکس مرغ داشتیم. از بچه‌های نازپرورده‌ای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود که به جبهه بیایند تا دانش‌آموزانی که مشق وکتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتند و یک آدم میانسال سبیل کلفت که از گردن تا پشتش خال‌کوبی داشت و من را یاد لات‌های محله خودمان می‌انداخت ولی عجیب ساکت و بی‌حرف بود.

عده‌ای هم معلوم بود که تیپ دانشجو و دانشگاهی بودند و چندان با ما کم‌سن و سال‌ها دم‌خور نبودند. در میان آنها پسر خاله‌ام، سعید از همین طیف دانشجویان قبل از انقلاب بود. چند نفری هم کشاورز و روستایی بودند که می‌شد حس و حالشان را از لهجه غلیظ ترکی- فارسی و پوست ضخیم و ترک خورده دست‌هایشان شناخت.

پیرمردهای گروه هم جماعت عجیبی بودند. معلوم بود که آقای ناهیدی آنها را راهی تدارکات می‌کند. در همان اتوبوسی که از سنندج می‌آمدیم، دغدغه آنها سیگار بود که همان جا میان اتوبوس یکی از پیرمردها چای را لای کاغذ پیچید و اسباب دود و دم خودش را فراهم کرد.»

کد خبر 655703

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.