نخود سیاه!

«با چنین خبرهایی دل حسن‌آقا خون می‌شد. به این فکر می‌کرد که اگر همان ۱۷روز پیش که دستور پرتاب را گرفتند می‌توانستند موشکی بزنند، شاید امروز این همه خانواده داغدار نمی‌شد. یعنی چه می‌شد اگر امشب این موشک توی دهان صدام می‌خورد؟»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمی‌رسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سال‌های آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راه‌اندازی این یگان انداخت.

فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانی‌مقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است:

«سکو مجدداً بار تیتان شد و پنج ساعت راه رفته را به پادگان برگشت. تیم مهندسان و بچه‌های گردان فنی آن شب و تمام فردا را بر روی سیستم هدایت کار کردند و برای سیستم هیدورلیک هم یک فلکه مناسب دیگر پیدا کردند. جالب بود که لیبیایی‌ها هر چیزی که از این سکو برداشته بودند، هم‌زمان از آن سکوی داخل تونل هم کنده بودند که نشود از لوازم آن به عنوان یدک برای این سکو استفاده کرد.

حوالی غروب، دیگر این امید نزدیک به یقین بین تیم تعمیرات به وجود آمد که هیچ ایرادی رفع نشده، باقی نمانده است. حسن‌آقا دستور پرتاب را هم همین امشب به مقامات بالاتر بدهد. چه تضمینی وجود داشت که این بار هم مثل بار قبل اشکالی به وجود نیاید؟ دیگر تا خود دکمه فایر را فشار نداده و آتش موشک را به چشم ندیده و صدایش را نشنید و موشک را از دیدرس دور نشده بود، نمی‌توانست به چیزی اطمینان کند.

پریشب هم‌زمان با لغو پرتاب، عملیات کربلای ۵ شروع شده بود و همین امروز عراق با بمباران نهاوند، اصفهان و بروجرد در پی جبران و تضعیف روحیه مردم و رزمندگان برآمده بود. در بروجرد بمبی بر روی یک مدرسه کودکان استثنایی افتاده بود که باعث شده بود، هفتاد کودک معصومی را که صبح پدر و مادرهایشان در آغوش خود به مدرسه آورده بودند، بی‌جان و خونین تحویل خانواده‌هایشان بدهند.

با چنین خبرهایی دل حسن‌آقا خون می‌شد. به این فکر می‌کرد که اگر همان هفده روز پیش که دستور پرتاب را گرفتند می‌توانستند موشکی بزنند، شاید امروز این همه خانواده داغ‌دار نمی‌شدند. یعنی چه می‌شد اگر امشب این موشک توی دهان صدام می‌خورد؟ بعد از خواندن نماز مغرب و عشا که پشتش همراه با توسل و دعا بود، تیتان به همراه چند ماشین سواری معمولی که به عنوان محافظ جلو و عقبش می‌رفتند، از پادگان حرکت کرد.

احمد خودش توی سواری پشتی بود و امیدوار بود که مثل همیشه مشکلی پیش نیاید و به سلامت این موشک سیریش را به موضع برساند. قبلش کلی سر اینکه این موشک عاشق ایران شده و دوست دارد همین جا بماند با بچه‌ها گفته و خندیده بودند. به شوخی قرار گذاشته بودند که اگر امشب هم نپرید، همان جا دفنش کنند و یک موشک دیگر را آماده کنند!

به پلیس راه که رسیدند، افسر پلیسی جلوی تیتان را گرفت. سواری‌ها هم نگه داشتند. احمد در حالی که از ماشین پیاده می‌شد به بقیه اشاره کرد: کسی پیاده نشه من ببینم چه خبره. پلیس با بی‌محلی و در حالی که حواسش به ماشین‌های دیگر بود، گفت: ممنوعه. بارتون ترافیکیه. باید صبر کنین صبح بشه. احمد بازوی پلیس را گرفت و او را برگرداند طرف خودش. درجه‌های روی اورکتش سه تا ستاره داشت.

- ببین جناب سروان! ما همین پریشب از همین جاده با همین بار رد شدیم. کسی هم جلومون رو نگرفت.

- بخش‌نامه جدید اومده از این به بعد، تردد بارهای ترافیکی از اول شب تا صبح ممنوعه!

آخه جناب سروان بار ما فرق می کنه. باید بریم. مأموریت داریم، عجله هم داریم. من مامورم و معذور، کاری نمی‌تونم براتون انجام بدم.

احمد حکم ماموریتش را از جیب شلوارش درآورد و شروع کرد به کلنجار رفتن با او. هرچه بیشتر از اهمیت کارشان و واجب‌بودن ماموریتشان می‌گفت، کمتر نتیجه می‌گرفت. جناب سروان اصلاً به حرف‌هایش گوش نمی‌داد، حواسش به جاده بود و در آخر هر جمله احمد، یک مامورم و معذور تحویل می‌داد.

خیلی که احمد التماس می‌کرد، او فقط یک جمله تکراری به جمله قبلی‌اش اضافه می‌کرد: اگه شما الان برید با یه اتوبوس تصادف کنین، جز من چه کسی باید پاسخ‌گو باشه؟ اون وقت منم که دادگاهی می شم. احمد خسته و عصبانی شده بود. ۱۷ شبانه‌روز تمام موانع عجیب و غریبی را از سر راه برداشته بودند که مجموع تلاش‌های ابر و باد و مه و خورشید و فلک بود.

حالا یک پلیس راه جمهوری اسلامی راهشان را بسته بود و جلوی کارشان را گرفته بود. احمد در نهایت استیصال فکری به ذهنش رسید. تنها چاره کار این بود که سروان را به نوعی دنبال نخود سیاه بفرستند و خودشان از آنجا رد شوند. اسم سروان را از روی اتیکت لباسش خواند. به یکی از ماشین‌های اسکورت مأموریت داد که بروند پاسگاه جلویی که یکی دو کیلومتر از پلیس راه فاصله داشت. از تلفن آن پاسگاه به پلیس راه زنگ بزنند و بگویند که ما از بستگان جناب سروان فلانی هستیم!

حدود یک ربع بعد با بی‌سیم کدی را به جناب سروان اعلام کردند. سروان سریع یکی از پلیس‌های وظیفه را آورد و نشاند جلوی چرخ سکو: حتی اگه خواستند تو رو زیر کنند از جات بلند نشو تا من برگردم. بعد دوان دوان رفت سمت ساختمان پلیس راه. همین که وارد ساختمان شد احمد به آقاجمال که راننده تیتان بود، دستور داد که حرکت کند.»

کد خبر 644294

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.