۶ تفنگدار

«اگر عَلمی از دست کسی بیفتد، علمدار دیگری آن را برمی‌دارد. اگرچه پدر و مادرم در ابتدا مخالف بودند، چراکه آن‌ها یکی از فرزندانشان را از دست داده بودند، اما احساس تکلیف، آخر به تمام این احساسات غلبه می‌کرد و مقطعی از جنگ بود که ۶ نفر از پسران خانواده، هم‌زمان در جبهه حضور داشتیم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، زادگاهش روستای سناجان از توابع بخش گندمان شهرستان بروجن استان چهارمحال‌وبختیاری است. دوران ابتدایی را در زادگاهش سپری کرده و مقطع راهنمایی را در یکی از مدارس زرین‌شهر اصفهان گذرانده است.

پسر هفتم و فرزند هشتم خانواده است. در قراری که با رفیقش گذاشته بود، در مسابقه‌ای به نام شهادت جا مانده و سال‌ها است دلتنگی‌هایش را با شهید حمید رجایی در گلستان شهدا تقسیم می‌کند.

عطاالله خلیلی، کوچک‌ترین زندانی پیش از انقلاب که دکترای مدیرت فرهنگی دارد و در دانشگاه تدریس‌می کند در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا از روزهای جنگ می‌گوید، از روزهایی که اگرچه یک برادرش شهید شد، اما شش برادر دیگر هم‌زمان در جبهه برای ایران، می‌جنگیدند.

از خودتان و خانواده‌تان بگویید

در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم. پدرم حدود ۶۵ سال کدخدای روستای ما بود و از طریق کشاورزی گذران زندگی می‌کردیم. با وجود اینکه پدر قبل از انقلاب با محدودیت‌هایی روبه‌رو بود، اما برادرانم همه در مسیر انقلاب بودند و هستند. می‌توانم بگویم زمینه مبارزه از زمان مشروطه در خانواده ما وجود داشت.

از زمان مشروطه؟

بله، پسرعموی پدرم جزو شهدای مشروطه بود. سال ۵۹ هم یکی از برادرانم به شهادت رسید که نخستین شهید روستا و منطقه‌ای بود که در آنجا زندگی می‌کردیم.

پس با این اوصاف باید فعالیت‌های انقلابی در خانواده شما شدید باشد؟

بله، همین طور است. قبل از پیروزی انقلاب در روستای سناجان مسجدی بود که اسم مسجد را به نام امام خمینی (ره) تغییر دادند. در واقع همان شرایطی که قبل از انقلاب در شهرها حاکم بود، در روستای ما هم وجود داشت.

این فعالیت‌ها با محوریت برادران من انجام می‌شد. زمانی که حضرت امام (ره) به ایران آمدند و با مردم دیدار داشتند، ۱۷ نفر از روستای ما با یک مینی‌بوس به دیدار ایشان رفتند. انقلابی‌ترین روستای شهرستان بروجن، روستای سناجان بود. در حال حاضر هم این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری در استان چهارمحال و البته کشور شناخته می‌شود.

این را هم بگویم که روستای ما در سال‌های جنگ با جمعیتی کمتر از ۲۰۰ نفر، ۹ شهید، ۶۱ نفر رزمنده، ۱۵ نفر جانباز و ۲ نفر آزاده داشت؛ این‌طور نیست که روستاها از مباحث جامعه به دور باشند خیلی اوقات همین روستاهای کوچک در وسط میدان حضور دارند. ضمن اینکه روستاهای مجاور روستای ما در خط روبه‌روی ما بودند و همین موضوع سبب می‌شد که اهمیت فعالیت‌های انقلابی در روستای سناجان بیشتر مشخص شود.

شما هم به همراه برادران در این فعالیت‌ها حضور داشتید؟

هنوز ۱۳ ساله نشده بودم که به همراه برادرم دستگیر شدم و به زندان رفتم. دقیقاً بعد از تاسوعا و عاشورای سال ۵۷. مادر را به راهپیمایی برده بودیم، در برگشت از مسیر شهرضا آمدیم که آنجا مجسمه شاه را پایین کشیدند، ما هم آنجا بودیم که دستگیر شدیم. همین ماجرای بازداشت در ۱۳ سالگی سبب شد، سال گذشته در بروجن به عنوان کوچک‌ترین زندانی از من تجلیل شود.

گفتید برادرتان، نخستین شهید روستای شما و منطقه بود، کی شهید شد و چه‌طور؟

در روز ۱۵ تیر سال ۵۹ ساعت ۸:۳۰ صبح در گردنه مروارید کامیاران در درگیری با کومله‌ها به شهادت رسید. دانشجوی خلبانی بود، دوره آموزشی آن‌ها به خاطر انقلاب لغو شده بود. بعد از انقلاب به خدمت سربازی رفت و سرباز لشکر ۲۱ حمزه تهران شد که حین خدمت در درگیری به شهادت رسید.

ماجرای شهادتش هم از این قرار بود که برادرم تیربارچی بود و در درگیری که با کومله‌ها در روز شهادتش صورت گرفت، حدود ۷۰ نفر از کومله‌ها کشته شدند، اما توسط یکی از نیروهای نفوذی بین رزمندگان به شهادت رسید.

بعد از شهادت برادرتان، تغییری در فعالیت‌های شما و برادرهایتان به وجود آمد؟

اگر علمی از دست کسی بیفتد علمدار دیگری آن را برمی‌دارد، این رویکرد در خانواده ما هم بود، اگرچه پدر و مادرم در ابتدا مخالف بودند، چراکه آن‌ها یکی از فرزندانشان را از دست داده بودند، اما احساس تکلیف، آخر به تمام این احساسات غلبه می‌کرد و مقطعی در جنگ بود که ۶ نفر از پسران خانواده، هم‌زمان در جبهه حضور داشتیم.

کی راهی جبهه شدید؟

۱۶ ساله بودم و آن زمان ساکن فولادشهر بودیم. دوستی داشتم به نام حمید رجایی که الان باید بگویم شهید رجایی. خیلی رفیق بودیم. سال ۶۰ مسابقه‌ای با حمید گذاشتیم به اسم مسابقه شهادت. تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. برادر حمید پاسدار بود و بچه‌های سپاه فولادشهر او را می‌شناختند.

با تلاش‌هایی که حمید انجام داد، توانست راهی جبهه شود. یک ماه‌ونیم بعد از اعزام هم به شهادت رسید. من هم که به شدت دلم می‌خواست به جبهه بروم از شناسنامه‌ام کپی گرفتم و در آن دست بردم و خودم را ۱۷ ساله کردم. کفش اسپرت که قدم را بلندتر نشان دهد، پوشیدم تا بالاخره کارهای اعزام من هم درست شد.

در ابتدا به عنوان بسیجی اعزام شدم و بعد از آن در پادگان غدیر دوره آموزشی گذراندم. زمان اعزام ما ،۷۰۰ نفر نیرو می‌خواستند، اما حدود دو هزار نفر برای آموزش آمده بودند. فشار روی نیروهای بسیجی خیلی زیاد بود تا بسیجی‌ها خودشان فرار کنند. دو روز اول خبری از غذای درست و حسابی نبود. آموزش در برف و سرما، خلاصه هر کاری کردند مقاومت کردیم.

دوره که تمام شد چون سیکل داشتم، من را برای دوره امدادگری فرستادند. آن‌هایی که دوره آموزش رزمی می‌دیدند، روزها دوره و شب‌ها رزم شبانه داشتند و تمام می‌شد، اما ما که به عنوان امدادگر رزمی بودیم، ۱۵ روز اول دوره رزمی را گذراندیم و ۱۵ روز دوم، روزها در بیمارستان کار می‌کردیم و شب‌ها آموزش رزمی می‌دیدیم.

شرایط سختی بود و هیچ چیز جز انگیزه نمی‌توانست سبب شود که دوام بیاوریم. دوره که تمام شد، به جبهه اعزام شدم. عملیات والفجر یک بود.

از تجربه حضور در نخستین عملیات بگویید؟

زمانی که به جبهه اعزام شدم، در ابتدا به شهرک دارخوین رفتم و آنجا هم مدتی آموزش دیدیم. آموزش غواصی هم یکی از آموزش‌هایی بود که گذراندیم. مسئولیت بخش امور ساک‌های رزمنده‌ها هم با من بود.

روزی دو سه ساعت انبار ساک‌ها را باز می‌کردیم که اگر رزمنده‌ای چیزی نیاز داشته باشد، بردارد. با توجه به آموزش‌هایی که دیدیم گمان می‌کردم عملیات، آبی و خاکی باشد که اعلام کردند عملیات رملی است.

دو سه روز قبل از عملیات در منطقه مستقر شدیم. شب‌های عملیات رزمنده‌ها معمولاً روی سر یکی از بچه‌ها که گمان می‌کردند، قرار است شهید شود می‌ریختند و از او می‌خواستند که آن‌ها را هم دعا کند. این اتفاق برای من هم افتاد. شاید چون سن من کم بود، خلاصه رفتیم عملیات و من دیدم همه آن‌هایی که روی سر من ریخته بودند، خودشان شهید یا مجروح شدند.

مدتی جنوب بودم و بعد که احساس می‌کردم عملیات نیست، به اصفهان بر می‌گشتم. این موضوع عموماً برای اکثر بسیجی‌ها صادق بود و البته خود این موضوع یک آفت بزرگ بود، چون دشمن در بین ما نفوذی داشت و همین سبب می‌شد برای حمله غافلگیرانه برنامه‌ریزی کند.

ادامه دارد..

کد خبر 624810

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.