ترکش‌هایی که راهشان را کج کردند!

«با عجله پشت ماشین رفتم و از لابه‌لای اجساد مطهری که خون آن‌ها کف ماشین را پوشانده بود، دنبال صدا گشتم. ته ماشین یک آشنا دیدم؛ مجید فلاح‌پور دوست و هم‌محله‌ای من بود که پایش فقط با یک پوست به بدنی که پر از خون بود متصل بود. قلبش هنوز می‌تپید. خون‌ها را با سرعت از صورتش پاک کردم...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، طی دوران حضور در جبهه لحظه‌های عجیب زیادی به چشم دیدم؛ از صبح‌هایی که در شهرک دارخوئین می‌خوابیدیم و زمانی که بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم تمام لباس‌های بچه‌ها را یک نفر که هنوز هم نفهمیدیم چه کسی بوده، شسته است، تا لحظاتی از عملیات رمضان که به اتوبان بصره رسیده بودیم و می‌شنیدیم تا رسیدن به کربلا راهی نمانده است و بوی عطر حسین را از فاصله نزدیک استشمام می‌کردیم و از خود بیخود می‌شدیم. ذهن ما پر از خاطرات آن روزها است که شاید تا ابد همراه و همدم ما باشد.

محمدحسن زهرایی متولد بیست‌وهفتم دی‌ماه سال ۱۳۴۲ در محله حسین‌آباد اصفهان است که در یک خانواده پرجمعیت با ۶ برادر و یک خواهر به دنیا آمد. پدرش کارگر یک کارخانه ریسندگی بود. در هشت سالگی با مرگ پدر، طعم تلخ یتیمی را حس کرد. در آن زمان به مدرسه می‌رفت، اما به خاطر شرایط خانواده مجبور بود که کار هم کند.

سال‌های انقلاب با بچه‌های محله در تظاهرات و فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد. او که نزدیک به ۳۲ ماه در جبهه در عملیات‌های مختلف از غائله کردستان تا آزادسازی بستان و بعدها در فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، خیبر و بدر حضور داشته است، با رویی گشاده و لهجه شیرین اصفهانی، در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا از خاطرات آن روزها می‌گوید:

نخستین اعزام با دمپایی

انقلاب پیروز شده بود و من حدوداً ۱۴ سال داشتم. مرداد سال ۱۳۵۸ بود که در محله اعلام کرده بودند برای رفتن به کردستان و پاک‌سازی منطقه نیاز به اعزام نیروی داوطلب است. آن زمان هنوز بسیج و سپاه به درستی شکل نگرفته بود و نیروهای داوطلب به صورت بسیج مردمی زیر نظر ارتش به مناطق مورد نیاز اعزام می‌شدند.

شوق و شور زائدالوصفی برای مشارکت در عملیات‌های مختلف برای کمک به انقلاب در دل من و تمام بچه‌محل‌ها موج می‌زد. در مسجد اعظم اعلام شد که برای کمک به برادران ارتشی که در مناطقی از کردستان حضور دارند و پاک‌سازی مناطق مختلف از حضور نیروهای کومله و ضدانقلاب به نیروی کمکی نیاز است. در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم؛ در ۱۴ سالگی معبری برای رفتن برایمان باز شده بود.

لباس مناسبی برای اعزام نداشتیم. دستور رسید که به پادگان برویم و لباس مناسب تهیه کنیم. آن زمان مرسوم بود لباس‌های نیروهای ارتش بعد از یک‌سال استفاده به دلایل بهداشتی معدوم می‌شد. منظور از لباس مناسب همان‌ها بود! جثه ریزی داشتم و و لباس‌ها اصلاً اندازه‌ام نمی‌شد، به ناچار لباسی انتخاب کردم و به خانه بردم و دست به دامان مادر شدم.

از او خواستم که آن‌ها را برایم تنگ کند. بماند که با چه دردسری آن‌ها را تا حدی کوچک کرد. کفش مناسب نداشتم و با همان دمپایی‌های معمولی به اتفاق سایر بچه‌ها به کردستان رهسپار شدیم. دو روز در پادگانی در سنندج ماندیم و سپس به ارتفاعات پاوه رفتیم. مسئولیت لشکر توپخانه ۴۴ اصفهان را یکی از آشنایان هم‌محله‌ای به نام عباس پارساپور برعهده داشت‌.

بعد از سلام و احوال‌پرسی، موظف به نگهبانی از مقر توپخانه شدیم که آخر یک بن‌بست قرار داشت. شب‌ها از بالای یک ارتفاع، به دیده‌بانی مشغول می‌شدیم و هر شب پست می‌دادیم و اتفاقاً هر شب هم چند نفر از دوستان توسط دشمن مجروح یا شهید می‌شدند. حدودی یک‌ماه‌ونیم آنجا ماندیم.

یک پتو برای دو نفر

جنگ تحمیلی شروع شد و ما از جبهه غرب به جنوب منتقل شدیم. نخستین عملیاتی هم که در آن شرکت کردم، عملیات آزادسازی بستان بود، از طریق لشکر امام حسین (ع) که آن زمان تیپ امام حسین (ع) بود به خوزستان رفتیم. آنجا هم امکانات خوبی نداشت و ما در سوله‌ای که فقط یک سقف داشت به مدت ۲۰ روز مستقر و سپس به منطقه عملیات اعزام شدیم.

منطقه شب‌های سردی داشت و به هر دو نفر از ما یک پتو دادند. نمی‌دانستیم این پتو را به عنوان زیرانداز استفاده کنیم، به عنوان بالش یا به عنوان روانداز! در این مدت بسیاری از نیروها به خاطر بدی شرایط و خوراک نامناسب بیمار شدند. آن زمان فرماندهان ما شهید مصطفی ردانی‌پور و شهید حاج‌حسین خرازی بودند. به دستور آن‌ها به شهرک دارخویین و پس از مدتی از آنجا به بستان رفتیم. وضعیت شهر مناسب نبود و آوارگان زیادی از ساکنان آن شهر که بیشتر زن، بچه و افراد مسن بودند، به عقب منتقل شدند.

ترکش‌هایی که راهشان را کج کردند!

ماجرای رانندگی و نجات یک هم‌محله‌ای

روزهای حضور من در جبهه می‌گذشت و پس از مدتی عملیات خیبر در جزیره مجنون شروع شد. من در گروهان پیاده، آرپی‌چی‌زن بودم. یک روز اعلام کردند تعدادی ماشین از اصفهان آمده‌اند، اما رانندگان آن‌ها حاضر نیستند، به منطقه بروند، هرکسی داوطلب کار در ماشین است، اعلام کند. من هم رفتم. آن زمان سقف ماشین‌های تویوتا را برداشته‌بودند تا برای حمل‌ونقل نیرو و مهمات از آن استفاده کنند.

دفعه نخست مهمات را جابه‌جا کردم و در راه برگشت مطلع شدم که عراق به چند مرکز نیروهای خودی که کنار هم واقع شده بود، اعم از ترابری، توپخانه حمله کرده است و تعداد زیادی از رزمندگان شهید و مجروح شده‌اند. دستور رسید که برای جابه‌جایی اجساد به محل بروم. صحنه عجیبی بود، تلفات بسیار زیاد بود.

به کمک رزمندگان پیکر پاک شهدا را پشت ماشین گذاشتم و به سمت محل تخلیه شهدا رفتم. راه را بلد نبودم. بعد از رد شدن از مسیر خاکی به راه آسفالت رسیدم. ماشینی از دور می‌آمد، منتظر شدم بیاید و آدرس را از او بپرسم. در همین لحظه صدای آشنایی شنیدم. ناله خفیفی از زیر جنازه‌ها به گوشم رسید که می‌گفت: ممد زهرایی من زنده‌ام، این زیر دارم خفه می‌شوم، نجاتم بده!

با عجله به پشت ماشین رفتم و از لابه‌لای اجساد مطهری که خون آن‌ها کف ماشین را پوشانده بود، دنبال صدا گشتم. ته ماشین یک آشنا دیدم؛ مجید فلاح‌پور، دوست و هم‌محله‌ای من بود که پایش فقط با یک پوست به بدنی که پر از خون بود متصل بود. قلبش هنوز می‌تپید. خون‌ها را با سرعت از صورتش پاک و مجاری تنفسی او را باز کردم. مسیرم از جایگاه تخلیه شهدا به سمت اورژانس تغییر کرد.

با یک ماشین پر از شهید به اورژانس رسیدم. داد زدند و گفتند اشتباه آمده‌ای، اینجا اورژانس است! من هم با داد گفتم می‌دانم، اما بین این شهدا یک مجروح پیدا کرده‌ام. فوری مجید را به سمت آن‌ها بردم. او مسئول یگان موتوری بود و تازه صبح به منطقه رسیده و بدون پلاک و نشان راهی شده بود. از من پرسیدند او را می‌شناسی؟

مشخصات کاملش را دادم او را به سرعت سوار برانکارد و سپس سوار بالگرد کردند تا جایی که امکان داشت با او هم‌مسیر شدم، بالگرد که از دید من خارج شد، به مسیرم برای انتقال و تخلیه شهدا ادامه‌دادم. کارم که تمام شد، ماشین را شستم و تحویل دادم و به همان کار سابقم که آرپی‌جی‌زن بود، برگشتم.

سه ماه بعد برای مرخصی به اصفهان آمدم. به محض ورود، دوستان در مسجد به من گفتند مجید در خانه بستری و پیغام داده است، زمانی که از جبهه رسیدی به ملاقات او بروی. یک جعبه شیرینی گرفتم و به آنجا رفتم. تا به خانه وارد شدم مادر مجید که پیرزن مهربانی بود به سمت من آمد و از خوشحالی که ناشی از نجات پسرش به دست من بود، می‌خواست مرا در آغوش بگیرد و ببوسد، که مجید فریاد زد: ننه، نامحرمه! برگرد.

دوستانی که آنجا بودند یک‌صدا گفتند: اشکال نداره مجید یه نظر حلاله! از خنده روده‌بر شده بودیم. مجید ماجرا را تا آن لحظه که صدایم زده بود، به یاد داشت و می‌خواست باقی داستان را از زبان من بشنود. کنار تختش نشستم و با آب و تاب کل ماجرا را برایش تعریف کردم. ناگهان دستم به جای خالی پایش خورد، شوکه شدم. او گفت که پایش را در بیمارستان جا گذاشته است.

حمل بار با الاغ در ارتفاعات کله‌قندی

در عملیات والفجر ۴ به علت صعب‌العبور بودن منطقه، گردانی به نام ذوالجناح برای جابه‌جایی مهمات و مواد خوراکی و تدارکات تشکیل شده بود. من‌هم با یکی از دوستان کاشانی مسئول جابه‌جایی مهمات و خوراکی‌ها شدیم. او اخلاق عجیبی داشت و به شدت پر شور و هیجان بود، اصلاً اعتقادی به پناه گرفتن در لحظات خطر نداشت، به او که می‌گفتم بخواب تا خطر رفع شود، با خنده می‌گفت: اتفاقی نمی‌افتد، من دلم می‌خواهد ببینم تیر و ترکش و فشنگ چه شکلی است، به مزاح در جواب او می‌گفتم تیر و ترکش‌ها که چشم ندارند تا تو را بشناسند و موقع دیدن تو راهشان را کج کنند!

گوش نکرد و اتفاقاً در یکی از حملات هم مورد اصابت ترکش قرار گرفت. دو الاغ در اختیار ما بود تا بتوانیم کار خطیر جابه‌جایی را انجام دهیم! با این دو تا زبان‌بسته هر روز بار مهمات یا آب و غذا را به ارتفاعات کله‌قندی می‌رساندیم. دریکی از این ترددها، موقعی که از کله‌قندی بر می‌گشتیم دیدم، تعدادی از رزمنده‌ها جمع شده‌اند. جلوتر که رفتم دیدم یکی از بچه‌محل‌ها که ناصر یارمحمدی نام داشت، به شهادت رسیده است. هم‌رزمانش کنار او ایستاده و در این فکر بودند که چگونه او را به پایین تپه ببرند. من و رفیق کاشانی‌ام پیکر پاک او را با طناب به الاغ بستیم و با خود به پایین آوردیم.

کد خبر 625989

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.