۱۶ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۸:۴۱
عزرائیل صبر نکرد!

آدم‌های توی نقاشی را می‌شناخت، رستم و سهراب بودند. رستم، سهراب را که غرق در خون بود بغل گرفته بود، در چشم‌هایش پشیمانی و ترس بود.

به گزارش ایمنا، سحر صمیمی‌ها در داستان خود که در نهمین شماره از نشریه الکترونیک سروا منتشر شده است، می‌نویسد: توی اتاق تاریک و نموری بود. روی تخت دراز کشیده بود. به دیوارهای اتاق که زمانی سفید و حالا به زردی می‌زد نگاه می‌کرد. دیوارها برایش مثل دیوارهای قبر بودند. به پهلوی راستش پیچید. از روی تخت خم شد. شلوار جینش که پایین تخت بود برداشت. از جیبش چاقویی بیرون آورد. چاقو را دیشب از پیرمرد دست‌فروشی که سر خیابان بساط داشت خریده بود. پیرمرد بعد از کلی بازار گرمی فروخته بودش. می‌گفت این چاقوی ضامن دار اصل زنجان است. نقاشی روی دسته‌اش کار دست است و کلی اراجیف دیگر.

آدم‌های توی نقاشی را می‌شناخت، رستم و سهراب بودند. رستم، سهراب را که غرق در خون بود بغل گرفته بود، در چشم‌هایش پشیمانی و ترس بود. پیرمرد گفته بود این نقشا زدند، روی دسته که...

توی دلش گفت: (من فقط اسمم شبیه سهراب نیست) نقاشی او را یاد دوران مدرسه انداخت، روزی که شاهنامه را سر کلاس خوانده بودند. درسش خوب بود، با پدر خوب یاد گرفته بودند که دوتایی زندگی کنند. خوب زندگی می‌کردند. تا آن روز. از مدرسه رسیده بود خانه، کیفش را که از دوشش پایین می‌انداخت، معصومه را دیده بود، معصومه‌ای که قرار بود تا همیشه بماند. ضامن چاقو را فشار داد. چاقو باز شد. روی چاقو خودش را دید. هیچ شباهتی به پسرهای ٢٠ساله نداشت. چشمش به سوراخ روی چاقو افتاد. یادش آمد روزی را که توی مسابقه دوی مدرسه اول شده بود. همین که از خط پایان رد شده بود. زمین خورده بود. زانوی راست شلوارش پاره شده بود. اما یک تلسکوپ جایزه گرفته بود، به خانه که آمد معصومه خانم شلوارش را بهانه کرده بود، کتک مفصلی به او زده بود. تلسکوپ را زمین انداخته و لنزش را شکسته بود. آن وقت دیگر همه هستی، کج و ناجور دیده می‌شد. حسرت یک‌بار از سوراخ تلسکوپ نگاه کردن به ستاره‌ها را به دلش گذاشته بود.

دوباره دستش را توی جیب شلوارش برد، عکس مچاله ای بیرون آورد. توی عکس پدرش و معصومه خانم بودند، پدر می‌خندید و چشم‌های ریز شده‌اش را پشت شیشه‌های عینک مخفی می‌کرد. اما صورت معصومه خانم با خودکار مثل وقت‌هایی که خودکار نمی‌نویسد و می‌خواهی جوهر را برسانی به سر خودکار، مغشوش شده بود. عکس را جلوی صورتش گرفت و به خط خطی‌ها نگاه کرد. از روی حرص لبش را کج کرد. بلند گفت: به خانه‌ات می آیم، به بهانه‌ای به آشپزخانه می‌روم، تو لشت را روی کاناپه جلوی تلویزیون انداختی سریال‌های مزخرف را می‌بینی، برای شخصیت‌های سریال گریه می‌کنی از اپن بالا می‌روم. از آن بالا رؤیت خم میشوم، چاقومو در میارم ضامنش را فشار می‌دهم بالا می‌برمش، محکم به گردن سفیدت می‌زنم. خونت مثل فواره‌های پارک الله بیرون میزند. درست مثل انار آبدار و درسته‌ای که آبلمبو کرده باشی و یکهو بترکد. و ترکه‌اش به صورتت می‌پاشد. چه لذتی داره که تو را ببینم که توی خون خودت غرق شدی و گونه هات که همیشه سرخ بود دیگه بی رنگ شده. دست‌ها و بدنت سرد شده و اختیاری نداری. باید همان موقع که زیر گوش پدرم می خوندی که این بچه سرخوره و مادر خودشو کشته. که صداتا نازک می‌کردی و با عشوه می‌گفتی خیلی ازش می ترسم… واقعاً از من می‌ترسیدی، کاش ترسیده باشی… کاش خواب و خوراکتا ازت گرفته باشه ترس من.

با این خیال خنده‌اش گرفت و با حالت مسخره‌ای که بخواهد ادای کسی را درآورد با خود تکرار کرد: «این بچه دیگه بزرگ شده نکنه به من چشم داشته باشه باید از این خونه بره و تو یه آشغال دونی زندگی کنه…»

صبح روز موعود رسید، آمار پدر را داشت. وقتی این مرد بی عرضه در مأموریت است بهترین فرصت برای عملی کردن نقشه است. تمام شب را کابوس دیده بود، مثل ژله‌هایی که معصومه درست می‌کرد و هیچوقت درست نمی‌بست می‌لرزید، رنگش مثل مرده‌ای روی تخت غسالخانه پریده بود. از خانه بیرون زد. جلوی خانه پدر زنگ را فشار داد، یک‌بار، دوبار خبری نشد. این بار دستش را روی زنگ نگه داشت صدای ممتد زنگ مثل یک موسیقی زیبا بود اما حال سهراب را خراب می‌کرد. کسی جوابی نمی‌داد.

با خودش گفت: یعنی نیست؟ به خشکی شانس سر صبحی کدوم گوری رفته؟ شایدم خوابه بهتر می‌روم توی خواب مثل یک سوسک می‌کشمش به همین راحتی.» کلید در ورودی بالا را داشت. اما کلید کوچه را نه. به لوله گاز کنار در نگاه کرد. روی بست‌های لوله جا بود که پاهایش را بگذارد. از لوله بالا رفت. خیلی راحت به بالای دیوار رسید، پرید توی باغچه. پای راستش روی خاک‌ها کشیده شد، سوزش عجیبی گرفت. مدتی ماساژش داد تا بهتر شد. لنگان راه افتاد. به در آپارتمان رسید. مدتی گوشش را به در چسبانید، صدایی نشنید. آرام کلید را در قفل چرخاند، پاورچین به اتاق خواب رفت، تخت نامرتب بود، کسی روی تخت نبود.

دلش پیچ می‌آمد، بوی بدی می‌آمد. توی خانه چرخید. روی میز آشپزخانه چای نخورده و مربا بود زمینش کمی خیس بود، پشت میز پاهای سفیدی دید، جلو رفت. معصومه خانم بود، روی زمین افتاده بود، چشم‌هایش باز بود.گونه‌هایش رنگ پریده بود، لباس خواب سرخی تنش بود. بدنش که حالا بی رنگ شده بود چاق‌تر نشانش می‌داد، زیر موهایش خون جمع شده بود و مانند یک رود تا داخل چاه کشیده شده بود. خم شد دستش را روی صورت معصومه کشید، یخ بود. بوی خون حالش را به هم زد. ناخودآگاه عق زد، بلند شد و چند قدم عقب رفت. دستش را توی جیبش برد چاقو را بیرون آورد. این بار ترسی تو چشم‌های رستم نمی‌دید.

کد خبر 484870

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.