ترس و لرز زیر عینک تودوروف

اگر برعکس، خواننده تصمیم بگیرد به قوانین تازه‌ای در مورد طبیعت گردن نهد و روندهای فانتزیک اثر را موجه بداند، وارد دنیای دیگری از ادبیات شده‌ایم که به آن «داستان حیرت‌انگیز» می‌گویند.

به گزارش ایمنا، جواد اسحاقیان در مقالهای استادانه با عنوان «ترسولرز ساعدی بهعنوان «رمان حیرتانگیز» و «وهمناک» به بررسی این موضوع پرداخته است که آیا ساعدی بیشتر به رئالیسم جادویی نزدیک شده یا در وادی رئالیسم وهمناک قرار دارد. در این مقاله نظریات افرادی همچون جمال میرصادقی،حسن میرعابدینی و... آمده است؛ اما در این جستار که پیش‌تر در مجله الکترونیک ادبی «سروا» انتشار یافته، سعی شده تنها با نگاه به یک بخش که نظریات تودوروف ایم موضوع بررسی شود. در ادامه خوانشی که اسحاقیان با توجه به نظرات تودوروف از ترسولرز داشته است در ادامه آمده است. آنچه میخوانید بخشهایی از مقاله اسحاقیان است که به ویژگیهای رمان وهمناک و حیرتانگیز و استناداتی که به تودوروف داشته، میپردازد.

تودوروف در کتاب خود با عنوان ادبیات فانتزیک: رویکردی ساختگرایانه به نوع ادبی به انواع گوناگون این «نوع ادبی»پرداخته، مینویسد: برای اینکه اثری فانتزیک باشد، باید سه شرط داشته باشد: نخست، اینکه متن باید خواننده خود را با این مسئله درگیر کند که جهان شخصیتهای داستانی را بهعنوان دنیایی بنگرد که اشخاصی زنده در آن زندگی میکنند، اما همین جهان شخصیتها، او را در تبیین امور طبیعی و غیرطبیعی و رخدادهای توصیفشده در داستان، « مردّد « نگاه دارد.

دوم، اینکه نقش خواننده این است که بهقولمعروف، خود را به شخصیت داستان بسپارد و در همان حال هم تردید یادشده، همچنان به قوت خود باقی بماند و حتی به یکی از مضامین اصلی اثر تبدیل شود. اگر خوانش، خوانشی ساده باشد، در این حال، خواننده بهطور طبیعی خود را با شخصیت داستان، هم هویت و همذات میسازد.

سوم، اینکه خواننده با توجه به متن داستان باید تلقی و موضع معینی نسبت به متن داشته باشد و کاری به کار جنبههای تمثیلی و تفسیرهای شاعرانه اثر نداشته باشد.

یک اثر فانتزیک، تنها تا وقتی فانتزیک است که همین تردید وجود دارد و ادامه مییابد و به عهده خواننده است که آنچه را بهعنوان «واقعیت» توصیف میشود، قبول داشته باشد یا نداشته باشد. تنها در پایان داستان است که خواننده تصمیم میگیرد حتی اگر شخصیت داستان هم نخواهد، تکلیف خود را با شخصیتها و داستان فانتزیک معین کند و از جهان خیالبافانه اثر بیرون بیاید.

اگر خواننده تصمیم بگیرد که به واقعیت امور گردن نهد و ورود خود را به دنیای فانتزیک، تنها یک نوع تجربه بداند، در این صورت میگوییم که این اثر، «داستان وهمناک» است. اگر برعکس، خواننده تصمیم بگیرد به قوانین تازهای در مورد طبیعت گردن نهد و [روندهای فانتزیک] اثر را موجه بداند، وارد دنیای دیگری از ادبیات شدهایم که به آن « داستان حیرتانگیز» میگویند.(تودوروف، 1975)

رمان حیرتانگیز، اثری فانتزیک است:
تودوروف، نوع ادبی داستان «چرخش پیچ» نوشته هنری جیمز را «ادبیات فانتزیک» میداند و مینویسد: «در این اثر، نویسنده آگاهانه خواننده را در این حالت بی اطمینانی قرار میدهد که آیا رخدادها با توجه به مرجعی طبیعی، قابل توضیح هستند یا با توجه به مرجعی فراطبیعی»

در ترسولرز، همهچیز و کس موردتردید خواننده قرار میگیرد و تکلیف خود را در قبال آنها نمیداند. بهظاهر، برخی از عوامل و عناصری که مایه بیماری و تباهی روستاییان در کنار دریا میشوند، جنبه رمزی دارند. یکی از این عوامل تباهکننده، بالن (وال) است که حیات و ممات روستاییان ماهیگیر را رقم میزند.

این بالن که مانند تپهای در دریا، لنج «زکریا»، سرنشینان و بار تجاری آنان را بازیچه خود ساخته از همگان بیرحمتر است. افزون بر این، سرنشینان این لنج، همزمان با کشاکشی که با بالن دارند، گرفتار مطاف (گرداب) نیز میشوند. آشکار است که از سرنشینان کاری ساخته نیست و بالن و گرداب، سرنشینان را به هرکجا که خواهد میبرد: چیزی لنج را میچرخاند و جلو میکشید و چیز دیگری، دنباله لنج را بالا و پایین میبرد... زکریا گفت «من کاری نمیکنم. خودش داره میره. یه چیزی ما رو جلو می بره « (ساعدی 1377، 127)

خواننده دوست دارد یا میاندیشد که « وال» و « مطاف» استعارههایی از دشواریهای زندگی ماهیگیران و روستاییان ساحلنشین جنوب کشورمان باشد. در کشاکش میان ماهیگیران با وال و گرداب، اگر روستاییان بر این موانع چیره شوند، رمان جنبه حماسی و رئالیستی به خود میگیرد. اگر ماهیگیران ضمن تلاش با موانع طبیعی، شکست بخورند، اثر بههرحال جنبه «رئالیستی»دارد و روابط « عّلی» چیره بر رمان نیز حفظشده است. اگر روستاییان به مقاومت در برابر نیروهای سرکش طبیعت اعتقاد نداشته باشند و تسلیم محض باشند، رمان جنبه « ناتورالیستی» پیدا میکند، زیرا در اثر ناتورالیستی، جایی برای عنصر « قهرمانی» و «پیروزی» بر موانع زندگی و طبیعت و اجتماع، نیست.

بهترین مورد همانند با این بخش از رمان، داستان کوتاه کشتیشکسته نوشته استفن کرین، ناتورالیست آمریکایی است که با وجود مبارزه بیامان سرنشینان قایق، در برابر طوفان شکست میخورند، زیرا نویسنده باور دارد که توان اندک آدمی در برابر نیروی قهار طبیعت، هیچ نیست؛ اما در رمان ساعدی، آنچه بهظاهر رمز و استعاره مینماید، خود رمز و استعاره نیست.

نکته در اینجاست که هر که از بیرون روستا (روی دریا، زیر دریا، آن سوی دریا) وارد آبادی شود، با خود مصیبت و فاجعه میآورد. نفس « غریبه بودن» اهمیت دارد، نه چندوچون آن. سلامت و ایمنی، در دور ماندن روستاییان از « غریبهها» است. زندگی حقیر و فقیرانه ماهیگیران جنوب، با وجود « غریبه» و آمدن او از آن سوی دریاها، با بیماری، وحشت و دلهره مقارن است.

ششمین غریبهها از همگان جالبتر افتادهاند. لنج های بزرگی که به ساحل نزدیک میشوند، حامل شماری مردم سفید و سیاهند که قابل تأویل به رمز و استعاره نیستند. اینان ـ که گویا جهانگردان مرفه غربیاند و خواننده از هویت، زبان، فرهنگ و مقاصدشان هرگز نباید چیزی بفهمد ـ آیات رحمت الهیاند و گویی بر مردم گرسنه و نیازمند نازلشدهاند تا یک چند آنان را از زحمت کار ماهیگیری و تنگدستی رهایی بخشند.

اینان به خانههای روستاییان رفته، آنچه را هم نیاز ندارند به بهای گزاف از آنان میخرند و فروشندگان نیازمند روستایی را از خود خشنود میسازند (ساعدی 1377، 192ـ190). این فرشتگان رحمت، غذاهای اضافی یا زیادتر پخته خود را هم بیدریغ در اختیار روستاییان گرسنه مینهند. کار ِ حاتمبخشی این جهانگردان بهجایی میرسد که به روستاییان اجازه میدهند آزادانه به چادرها و لنج های آنان آمده آنچه را میخواهند، برداشته با خود ببرند:

کدخدا و محمد احمدعلی وارد شدند و همهجا را نگاه کردند. بالای تخت و روی میز پایه کوتاهی یک جعبه شیرینی گذاشته بودند. کدخدا جعبه را برداشت و به مرد گفت: خداحافظ! « (195)

 اکنون، باز خوره «تردید» به جان خواننده میافتد که آیا این غریبهها، همان استعمارگران پرتغالی، هلندی و انگلیسی کلاسیک نیستند که برای غارت ساحلنشینان فقیر آمدهاند؟ تا آنجا که تاریخ استعمار کلاسیک و قدیم نشان میدهد، استعمارگران مهاجم با شلیک توپخانه دریایی به سواحل بندرهای گمبرون، هرمز، خرمشهر و بوشهر ورود خود را اعلام میکنند.

آخر کدام استعمارگر سفیدپوستی با باری از نعم مادّی وارد کشور عقبمانده میشود و کریمانه میبخشد و اجازه میدهد که «مردم وحشی» و « نامتمدن»، چادرهای سرشار از مواد غذایی خودشان را غارت کنند؟ اینان در حاتمبخشی خود، چه اهداف و نیات پلیدی در سر دارند؟ آیا سفیدپوستان غریبه، همان « فنآوران» فرنگیاند؟ اینان چه فنآوری برای پسافتادههای « جهان سوم» به ارمغان آوردهاند؟ آیا اینان مبشر « تمدن» و « مدنیت» هستند؟ این دیگر چگونه تمدنی است که « نامتمدن « ها را از کار و خلاقیت بازمیدارد و آنان را به مشتی افراد تنآسان، پختهخوار و آزمند تبدیل میکند؟ « تردید» همچنان ادامه مییابد تا خواننده دریابد آنچه مایه « نعمت» ماهیگیران فقیر بوده است، خود به « نقمت» و عامل تیرهروزی آنان تبدیل میشود.

ماهیگیران تنآسان و پختهخوار، دیگر علاقهای به ماهیگیری و اشتغال ندارند و چون سفیدپوستان از روستا میروند، به دلیل گرسنگی و جهل، به جان هم میافتند تا داشتههای دیگری را غارت کنند. بهراستی « غارتگر» کیست؟ سفیدپوستان غریبه یا سفیدپوستان بومی؟ متن به ما میگوید: بومیان سواحل خلیجفارس هرچه میکشند، از همان « ریبه» ها میکشند، اما « غریبهها » کیستند؟ دانسته نیست. اینجا است که پای « عوامل فراطبیعی» به میان میآید.

رمان حیرتانگیز بر پرسش بیپاسخ استوار است:
 خواننده در حالی نخستین صفحه رمان را میخواند که با جهانی جادویی، اسرارآمیز و ناآشنا رو به رو میشود؛ گویی به « وادی حیرت» عرفا رسیده است. چون آفتاب به وسط روز میرسد «سالم احمد» صدایی غریب و بویی خوش میشنود. با ترسولرز به پنجره مهمانخانه نزدیک میشود:

سیاه لاغر و قدبلندی، کنار اجاق نشسته بود که کلّه ی بسیار کوچکی داشت و دشداشه بلندی تنش بود. پاهایش را ـ که یکی چوبی بود ـ درازکرده بود جلو اجاق و پای دیگرش را زیر تنه خود جمع کرده بود. آتش تندی توی اجاق روشن بود و سیاه، قهوهجوش بزرگ مضیف را روی آتش گرفته بود. بوی تند قهوه تمام اتاق را پر کرده بود. سالم عقب عقب رفت و بیآنکه به فکر دوچرخه باشد، باعجله دوید طرف خانههای آن ورِ میدان(4)

 رمان با شروعی پرکشش، تعلیقی برانگیزنده و حس پیشگویی نیرومند آغاز میشود و پرسشهای فراوانی برای خواننده طرح میکند. آمدن یک غریبه آن هم سیاه و با یک پای چوبی، بدون اجازه و آن هم به مهمانخانهای که سالها است درش بسته بوده است ـ و درست کردن قهوه مطبوع در مهمانخانه آدم فقیر، ترسو و گولی به اسم «سالم احمد» به داستان، رنگی از حیرت و تعجب میدهد.

«سالم احمد» با ورود غریبه سیاه و میهمان ناخوانده، مجنون« جنزده » میشود و برای معالجه نزد « زاهد « نامی جنگیر میرود تا جن را از تنش بیرون کند:
 « یکمرتبه حال سالم احمد به هم خورد و بالا آورد. ترس، تو دلش ریخته بود. زاهد بلند شد و سالم احمد را روی زمین دراز کرد... زاهد گفت: حالا باید لب دریا دهل بکوبیم؛ شاید [جن] رَم کنه و دربره « (13).

 پس هم بیماری عجیب است و هم مداوایش غریب و هم مداوا کنندهاش حیرتآور. بیمار از کوبیدن دهل هراس دارد اما زمان کوبیدن دهل هم ضرورتاً باید شب باشد. « سالم احمد» به بیماری « جنزدگی» مبتلا شده است و لابد این بیماری را از سیاه ِ غریبه گرفته است و اکنون « زاهد»(جنگیر) با خواندن اوراد و ادعیه، کوبیدن دهل و اجرای مراسم آیینی میتواند جن را از جسم بیمار بیرون کند.

با کوبیدن دهل در لب دریا، جن « رم کرده» از بدن بیمار بیرون میرود. « سالم احمد» تنها در صورتی میتواند « سالم» باشد که « غریبهای» به او نزدیک نشده باشد. پس « غریبه»، همان « جن» کذایی است که به سراغ هر که رود، مبتلایش میکند. میان کــوبیدن دهل، لب دریا، زاهـــد و جن، چه رابطه یا روابطی هست؟ اصلاً مگر جنون، ُمسری است که با دیدن مجنون، کسی دیوانه شود؟

 پرسش بیپاسخ دیگر داستان، پیوند میان آرامی و ناآرامی دریا با حال و روز روستاییان است. معلوم نیست دریا از جان « سالم احمد» چه میخواهد که گهگاه او را صدا میکند:
 « چیزی از دور میآشفت؛ انگار سالم را از دریا صدا میکردند» (10).

 تا هنگامیکه دریا نامهربان است، حال بیمار روستایی نیز خوب نیست و چون دریا آرام و مهربان میشود، بیمار رو به بهبود مینهد:
« جماعت چند قدمی دور نشده بودند که یکمرتبه ناله سالم احمد برید. همه برگشتند و او را نگاه کردند... سالم بیحرکت رو به دریا نشسته بود. دریا میآشفت و صدای مهربانی از دور، او را صدا میزد» (22)

رمان حیرتانگیز، فرضیه بردار نیست:
 خواننده رمان تاکنون چنین دریافته است که با ناآرامی دریا، برخی از شخصیتهای رمان، تغییر حال داده مانند

« سالم احمد» و « زن عبدالجواد» که آشفتهحال میشوند. بااینهمه، خواننده بهزودی درمییابد که این « قانون» زیاد هم کلی و در همه حال، ساری و جاری نیست. درواقع تا خواننده میآید این فرضیه را پیش بکشد که روستاییان رمان، معروض آشوبهای دریا میشوند و هرچه بر سرشان میآید از دریا و آن سوی دریاست، ناگهان رخدادی، ثابت میکند که این فرضیه هم باطل است.

یکی از شخصیتهای « عوضیتر» رمان « محمد احمدعلی» نام دارد. معلوم نیست چرا او برخلاف قاعده، روی دریای ناآرام و آشفته، احساس آرامش و روی زمین ثابت و بیحرکت، احساس ترس میکند:
« دریا خوبه. وقتی زیر پام خاک نباشه، دیگه واهمه ندارم. لرز نمیکنم... پامو که روی زمین بذارم، دلم می ریزه. زهرهترک می شم» (61)

در رمان حیرتانگیز، عناصری از دیگر انواع ادبی هست:
خواننده رمان، گاه احساس میکند که برخی روندهای روانی در بعضی کسان داستان، قابل توجیه یا دستکم توضیح روانشناختی است. چنانکه گفتهایم، پندار «توهّم « در شخصیت، نشانه این است که ما با «داستان وهمناک « روبهرو هستیم. ترسولرز نیز از این عنصر برکنار نیست. « تودوروف » نیز در ادبیات فانتزیک خود به این آمیزش در انواع ادبی اشاره میکند و ازجمله مینویسد:

گاه به نظر میرسد که ما در مرز دو نوع ادبی قرار داریم: یکی «داستان حیرتانگیز» و دیگری «داستان وهمناک «. فرق میان این دو نوع ادبی در این است که در « داستان وهمناک « امر « فراطبیعی « قابل توضیح و توجیه است، هم چنانکه در رمانهای «کلارا ریوز» و «آن رادکلیف» قابلمشاهده است و حتی گاه ممکن است یک مورد «فراطبیعی» قابل توضیح و قبول باشد،

مانند آنچه در آثار «هوراس والپول» و «ام. جی. له ویس» قابل ردیابی است. در چنین آثاری ما ویژگی فانتزیک را به معنی دقیق آن نمیبینیم؛ بلکه تنها انواعی نزدیک به هم و مشابه یکدیگر وجود دارند و دقیقتر بگوییم: تأثیر فانتزیک همچنان هست، اما تنها تا هنگامیکه اثری را میخوانیم، مثل آثار «رادکلیف»؛ یعنی تا وقتیکه مطمئن میشویم رخدادهای فانتزیک، قابل توضیح نیستند.

 در رمان، عناصری از « ناتورالیسم « میتوان یافت. چگونه ممکن است که روستایی چیزی به نام « خود» داشته باشد و درحالیکه هر روز با کدخدای روستایش رو به رو میشود، دزدانه به زیرزمین خانه او رفته، از خوراکی و غذایش بخورد؟ در روستایی به این کوچکی و بااینهمه روابط و علایق خانوادگی و اجتماعی چگونه امکان دارد «زکریا » دشنه به دست، کسانی را که بخواهند به خانه او دستبرد بزنند، تهدید کند؟

آیا میتوان تصور کرد که پسر کدخدا درحالیکه تبری در دست دارد، بهطرف « محمد حاجی مصطفی» نزدیک شود؟ (205) چگونه آن همه وفاق، همدلی و همکاری روستاییان، ناگهان به«تنازع بقا » تبدیل میشود؟ آیا فاصله میان مهر و کین، دوستـــی و دشمنـــی این اندازه شکننده است؟ درست است که روستاییان برای تأمین معیشت خود، زیر فشارند، اما آیا دلهدزدی و در کمین هم نشستن، تنها گزینه ممکن آنان در برخورد با احتیاج است؟ آیا در چنین وضعیت ناگواری، جایی برای علایق انسانی، روابط عاطفی در محیط کوچک روستایی وجود ندارد؟ « چیس » راست میگوید که شخصیت در داستان ناتورالیستی، معروض وضعیت بیرون است نه تابع اراده و آگاهی خود.

منابع:
ساعدی، غلام حسین. ترسولرز. تهران: نشر قطره، چاپ اول، 1377.
فورست، لیلیان؛ اسکرین، پیتر. ناتورالیسم، ترجمه ی حسن افشار. تهران: نشر مرکز، 1375.
Todorov, Tzvetan. The Fantastic: A Structural Approache to a Literary Genre. (Ithaca: Cornell UP, 1975). (An Oline Article)

کد خبر 380442

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.