روایت تودوروف

بر اساس نظریه‌ تودوروف می‌توان با تعمیم مفاهیم و الگوهای دستوری، به‌ویژه روی قصه‌های کهن به ساختار نهایی روایت دست‌یافت. بررسی داستان بر اساس وجوه روایتی، بخشی از نظریه‌ بسیار منسجم و نظام‌مند تودوروف در تجزیه‌وتحلیل ساختاری قصه‌های اسطوره‌ای به‌حساب می‌آید

به گزارش ایمنا، تزوتان تودوروف فیلسوف، نظریه‌پرداز، منتقد ادبی و نشانه شناس معاصر بلغاری- فرانسوی است. الهام سنایی در این مقاله به روایت‌شناسی به عنوان علمی به نسبت نو و تقسیم‌بندی روایت‌ها از نگاه تزوتان تودوروف پرداخته است. در ادامه این مقاله را که پیش‌تر در مجله الکترونیک «سروا» منتشر شده، می‌خوانید:
 
روایت با تاریخ بشر آغاز میشود؛ ما بهندرت به روایتها فکر میکنیم اما زندگی ما بهطور عمیقی با آن‌ها مرتبط است. پژوهشگران و نظریهپردازان از زمان ارسطو تاکنون روایت را بنیادیترین اصل متون نمایشی و داستانی دانستهاند (وبستر). همچنین «روایت یکی از اشکال چهارگانه خلق نوشتار است» (مقدادی).

گرچه روایت به قول تودوروف خود مبدأ زمان است، ولی روایت شناسی علم به نسبت جوانی است. روایتشناسی گونهای جدید از ساختارگرای ادبی است که با ساختار بنیادینِ داستانها کارِ چندانی ندارد؛ بلکه بر ساختار روایت متمرکز است. ساختار روایت شیوهای است که داستانها به معنای وسیع کلمه از طریق آن نقل میشود (برتنس). واژه روایت شناسی (Narratology) را نخستین بار تودوروف در کتاب «دستور زبان دکامرون» بهعنوان علم مطالعه قصه بهکار میبرد، هرچند یادآور میشود که مقصودش از این واژه معنای وسیع آن است و تمامی اشکال روایت از قصه، داستان و رمان گرفته تا اسطوره، فیلم، رؤیا و نمایش را در برمیگیرد (اخوت).

 بهواقع هر مکتب، روایت را با توجه به بنیانهای فکری خود تعریف میکند و بدون توجه به شالودههای فکری آن نمیتوان دریافت دقیقی از تعاریف به دست آورد. تودوروف مانند بارت معتقد است که در علم روایتشناسی باید از مفاهیم غنی زبانشناسی یاری گرفت؛ او پیش از هرچیز میخواست دستور زبانی جهانی برای روایت تدوین کند که برای تمام اشکال روایت صادق باشد. یکی از دانشهای نوظهور که از دل نظریههای شکلگرایانه روس و اندیشههای زبان شناسانهی فردینان دوسوسور پا به عرصه ظهور گذاشت، ساختارگرایی است.

رابرت اسکولز ساختارگرایی را پاسخی میداند به نیاز انسجام، نظامی که علوم را وحدت میبخشد. ساختگرایی ادبی در دهه 1960 شکوفا شد و در آغاز کوششی بود بهمنظور به کار بستن روشها و دریافتهای فردینان دوسوسور (ایگلتون). ساختارگرایی رهیافتی به تحلیل ادبی است که ریشه در زبانشناسی ساختارگرا یا علم زبان دارد (برسلر). ساختارگرایان بر این باور بودند که تمامی داستانها را میتوان به ساختارهای روایتی اساسی و مشخص تقلیل داد (سلدن).

چنان‌که وبستر اشاره میکند مطالعات روایتشناسانه قرن بیستم و بهویژه آن مطالعاتی که در اروپا آغاز شد، شالوده ساختگرایی است. با توجه به گفته تودوروف: «اثر ادبی مانند هر گفته زبانی دیگر، نه از کلمات بلکه از جمله‌هایی صورت بسته است که به سیاقهای گوناگون کلام متعلقاند. میتوان گفت که این تحلیل ساختاری است که برای کشف رابطه این جملهها با یکدیگر تلاش میکنند.

تزوتان تودوروف، یکی از معتبرترین نظریهپردازان نقد ادبی است که در قلمرو ساختارگرایی و سپس نشانهشناسی به تفکر و نقد پرداخته است. او نقش مهمی در ترجمه و معرفی آثار فرمالیستهای روسی و بهویژه میخاییل باختین داشت.

تودوروف برای روایتها سه نمود قائل است: نمود معنایی، نمود کلامی، نمود نحوی؛ و در این میان بیشتر بر جنبه نحوی و کلامی تأکید دارد. در نمود کلامی مؤلفههایی چون وجه، زمان، دید و لحن را بررسی میکند و در نمود نحوی به ساختارها و واحدهای کمینه متن مثل گزاره و پیرفتها میپردازد.

تودوروف معتقد است که با تجزیهوتحلیل روایت میتوان به واحدهای صوری دست پیدا کرد که با اجزای کلام دستوری مثل اسم خاص، صفت، فعل، شباهتهای چشمگیری دارند. او از خصایص مقولههای اولیه در دستور زبان به بررسی «وجه» و گشتارهای آن میپردازد. «وجه روایتی قضیهای است که بیانگر ارتباطهای مختلف شخصیت قصه است؛ بنابراین نقش این شخصیت مانند نقش فاعل در یک گفته است».

بر اساس نظریه تودوروف میتوان با تعمیم مفاهیم و الگوهای دستوری، بهویژه روی قصههای کهن به ساختار نهایی روایت دست‌یافت. بررسی داستان بر اساس وجوه روایتی، بخشی از نظریه بسیار منسجم و نظاممند تودوروف در تجزیهوتحلیل ساختاری قصههای اسطوره‌ای بهحساب میآید.

تودوروف تحلیل اینگونه قصهها را بر اساس نمود کلامی و نحوی نخستین بار در بررسی قصههای دکامرون اثر بوکاچیو به کار برد. او سازمانبندی متن را بر اساس آرایش عناصر درونمایگانی با الهام از توماشفسکی دو نوع میداند: 1-نظم منطقی و زمانی (قرار گرفتن عناصر در یک ترتب زمانی تقویمی بر اساس اصل علیت). 2-نظم فضایی (توالی عناصر بدون ملاحظات زمانی و عاری از علیت درونی).

بر همین اساس او بیشتر به تحلیل روایتهایی علاقه نشان میدهد که در آن واحدهای کمینه علیت رابطهای بیواسطه با یکدیگر دارند. تودوروف اینگونه روایتها را اسطورهای مینامد. روایتهایی چون: هزارویک‌شب، سندبادنامه، مرزباننامه و ... .

تودوروف از طریق بررسی وجوه روایتی قصهها، از نوع روابط درونی شخصیتهای داستان پرده برمیدارد و از این رهگذر عوامل بنیادین شکلگیری و روند منطقی قصه را شناسایی میکند، بهگونهای که بر مبنای هریک از وجوه روایتی میتوان ساختار و پیکربندی داستان را مشخص کرد. وجوه روایتی غیر اخباری به دو دسته «خواستی» که شامل (الزامی و تمنایی) است و «فرضی» که شامل (شرطی و پیشبین) است تقسیم میشود.

وجه اخباری: به گزارههایی اطلاق میشود که فعل در آن‌ها واقعاً به انجام رسیده است. درواقع تفاوت وجه اخباری با وجوه غیر اخباری ارتباط مستقیم و بلافصلی با حالت گزارهها دارد. «اگر وجهی اخباری نیست به این دلیل است که فعل در آن انجام‌نشده است و فقط عملی است بالقوه»

وجه خواستی: همانگونه که از نامش پیداست خواست افراد جامعه است و این خواست جنبه اجتماعی دارد یا جنبه فردی. درنتیجه بر اساس نگاه تودوروف وجه خواستی به دو زیرمجموعه الزامی و تمنایی تقسیم میشود.

وجه الزامی: خواستی است قانونی و غیر فردی و قانون جامعه محسوب میشود؛ از همین رو دارای مقامی ویژه است. این قانون پیوسته ایجابی است و باید انجام شود. ضرورتی ندارد تا نام خاصی بر آن بگذارند. قانون همیشه هست حتی اگر اجرا نشود و خطر بیآنکه خواننده متوجه شود میگذرد.

وجه تمنایی: با توجه به آرزوهای شخصیت صورت میپذیرد. به عبارت دقیقتر هر قضیه میتواند مغلوب قضایای عملکننده شود. این امر به حدی است که هر عمل از این میل متأثر است که هرکسی میخواهد خواستش برآورده شود. در بسیاری از موارد عواملی سبب میشوند که شخصیت از برآوردن خواسته و میل خود صرفنظر کند، در اینگونه موارد با شکل ویژهای از وجه تمنایی روبهرو هستیم که به آن (چشمپوشی) میگویند. چشمپوشی به این شکل است که در آن شخصیت ابتدا چیزی را آرزو میکند، ولی بعدازآن چشم میپوشد.

وجه فرضی: در این وجه ارتباط بین گزارهها نقش مهمی دارد. بهگونهای که نوع روابط میان شخصیتها را شکل گزارهها تعیین میکند. همانطور که اشاره شد وجه فرضی خود بر دو نوع است: شرطی و پیشبین.

شرطی: بهگونهای است که دو قضیهی اسنادی را به هم مربوط میکند. ازاینرو فاعل قضیه دوم و کسی که شرط را تعیین میکند یک شخصیتاند. شکل دیگر وجه شرطی وقتی است که گزاره اول حالت منفی دارد، یعنی فاعل گزارهای که شرط را تعیین میکند چیزی را میطلبد که عمل او در گزاره دوم نتیجه اجرا نشدن خواست اوست.

پیشبین: ساختار آن مانند وجه شرطی است با این تفاوت که فاعل قضیهی پیشبین لازم نیست که فاعل قضیهی دوم هم باشد. فاعل قضیه اول هیچ محدودیتی ندارد، از همین رو فاعل میتواند با فاعل پیشبین یکی باشد. پس دو قضیه میتوانند یک فاعل داشته باشند. وجه پیشبین شکل ویژهای از منطقِ «راستنما»ی شخصیت است و منطقِ راستنمای «شخصیت» با منطق راستنمای «خواننده» متفاوت است. پیشبینی با منطق طبیعی در حد یک احتمال است و درصد خطا در آن فراوان، همچنین نقش حوادث فرعی در آن بسیار زیاد است؛ اما با منطق راست نمای شخصیت دارای واقعیت صوری، مشخصِ وجه پیشبین است.

تزوتان تودوروف از دیدگاه ساختارگرای خود، روایت را بیشتر محدود به قصه میداند؛ او در نگاه به روایت معتقد است متون روایی هم به چیزی ارجاع میکنند و هم این ارجاع دارای بازنموده (represented) زمانی است؛ به عبارت سادهتر متون روایی هم به چیزی ارجاع میکنند و هم این ارجاع در زمان صورت میگیرد (اخوت).

در مورد زمان ما با یک مسئله روبرو میشویم، یکی زمانمندی دنیای بازنموده شده داستانی و دیگری زمانمندی سخن بازنموننده آن. این تفاوت میان ترتیب رخدادها و ترتیب کلامها آشکار است و زمانی پذیرفته شد که فرمالیستهای روس از آن برای تقابل گذاشتن میان حکایت (ترتیبِ رخدادها) و متن حکایت (ترتیبِ سخن) استفاده کردند. تودوروف در رابطه با پدیدههای مربوط به زمانمندی به توضیح چند مسئله اساسی میپردازد؛ او سادهترین رابطه را ویژهی رابطه ترتیب دانسته و میگوید ترتیب زمان روایت (سخن) هیچگاه با ترتیب زمان روایتشده (داستان) متوازن نیست و در ترتیب وقایعِ (پیشین) و (پسین) تغییری ایجاد میشود، دلیل آنهم در تفاوت دو نوع زمانمندیِ سخن تکساحتی و زمانمندیِ سخن چندساحتی است؛ و نتیجهی این عدم توازن به زمانپریشی خواهد انجامید، زمانپریشیای که خود به دو گونهی بازگشتِ زمانی (عقبگرد) و پییشوازِ زمانی (استقبال) تقسیم میشود.

هنگامیکه پیشتر گفته شود چه اتفاقی خواهد افتاد، با پیشواز زمانی سروکار داریم و بازگشت زمانی ما را از پیشآمدهای گذشته آگاه میکند. همچنین در زمانپریشی میان بُرد (فاصلهی زمانی بین دو لحظه از داستان) و دامنه (دیرش یا زمان اختصاصیافته به حواشی) تمایز هست.

دومین مسئلهای که تودوروف در توضیح زمانمندی به آن میپردازد (دیرشِ زمانی) است؛ در دیرشِ زمانی میتوان زمانی که گمان میرود کنشِ بازنموده داشته باشد با زمان لازم برای خواندن سخنی که آن کنش را فرامیخواند سنجید، در اینجا تودوروف به چند حالت اشاره میکند ازجمله: 1-تعلیقِ زمانی یا درنگ (زمان سخن در زمان داستانی قرینهای نداشته باشد، مثل توصیف، اندیشههای عام و...). در این حالت که زمانِ سخن صرفِ توصیف یا تفسیر میشود زمان داستان از حرکت بازمیایستد (قاسمیپور).2-حالت عکس آن یا حذف زمان ِ داستانی هیچ قرینهای در زمانِ سخن نداشته باشد و این یعنی کنار گذاشتن یک دورهی زمانی یا حذف (تودوروف).3-تطابق کامل دو زمان یا گنجاندن واقعیت داستانی در سخن و این‌یک صحنهی نمایش را به وجود میآورد (تودوروف). چنین حالتی مبتنی بر روایت مفصل و پر جزئیات رخداد است (قاسمیپور).4-دو حالت بینابین که در آن زمانِ سخن یا طولانیتر از زمان داستان است یا کوتاهتر که حالت اول ما را به توصیف یا روانپریشی رهنمون میکند و حالت دوم که چکیدهای است و چندین سال را در یک جمله خلاصه میکند (تودوروف)

و مسئله نهایی در رابطهی میان زمان سخن و زمان داستان (بسامد) است؛ این ویژگی سه گونه روایت را در اختیار ما قرار میدهد: اولی روایتِ تکمحور که در آن یک سخنِ واحد رخداد واحدی را بازنمایی میکند، دوم روایت ِ چند محور است که چندین سخن یک رخداد واحد را بازنمایی میکند و سوم، سخنِ تکرارشونده که در آن سخنِ واحد به بازنماییِ چندین رخداد (مشابه) میپردازد. (تودوروف).

 تودوروف میگوید: «یک حکایت مطلوب با وضعیتی پایدار آغاز میشود که به هر دلیل نیرویی در آن اخلال میکند و بهنوعی حالت عدم تعادل میانجامد: بهوسیله کنشی که از نیرویی ناشی میشود که در جهت عکس هدایتشده، باز تعادل برقرار میشود؛ تعادل دوم شبیه اولی است اما این دو بههیچوجه باهم یکی نیستند و درنتیجه در یک حکایت دو نوع اپیزود داریم، یک دسته آن‌هایی که حالتی را به تصویر میکشند (تعادل یا عدم تعادل) و دسته دیگر آن اپیزودهایی که گذار از یک حالت به حالت دیگر را ترسیم میکنند و نوع اول به نسبت ایستا و ساکن و میشود گفت تکراری است: یعنی اینکه یکگونه از کنش میتواند تا بینهایت تکرار شود و در عوض نوع دوم پویاست و اصولاً یکبار بیشتر اتفاق نمیافتد»(تودوروف).

در اندیشه او جنبههای توصیفی یک قضیه روایتی «گزاره» آن و جنبههای تسمیهای آن «نهاد» جمله بهحساب میآید. میتوانیم بگوییم این دو، حکم صفت و فعل دستوری را دارند، تقابل بین فعل و صفت در این نیست که فعل هیچ کاری به توصیف ندارد، بلکه تقابل در حالت آنهاست؛ شاید بتوان این دو حالت را «تکراری» و «ثابت» خواند؛ بنابراین «صفات» روایتی گزارههاییاند که یک وضعیت متعادل و یا غیر متعادل را توصیف میکنند و «افعال» روایتی آن‌هایی‌اند که گذر از یک وضعیت به وضعیت دیگر را شرح میدهند.

تودوروف روایت را متشکل از سه مقولهی اصلی میداند: 1-اسم خاص (هر اسم به‌منزله‌ یک شخصیت)، 2-صفت (توصیف‌کننده عامل قصه و یا شخصیت در داستان)، 3-فعل (اعمال هر شخصیت همانند فعل در زبانهای طبیعی)

افعال روایتی در نظرگاه تودوروف به سه دسته تقسیم میشوند:1-افعالی که برای تغییر وضعیتی به کار میروند، 2-افعالی که جنبهی توبیخی دارند، 3-افعالی که برای انجام مجازاتی به کار میروند. تودوروف این تقسیمبندی را با توجه به معنای درونی قضایای روایتی انجام داده است، او همین ساختار معنایی را برای دیگر اجزای کلام نیز به کار میبرد (مثل اسم و صفت)، همچنین هر نظریه معنایی دربارهی اجزاء کلام بر تمایز میان توصیف و تسمیه استوار است (او اسم خاص، ضمیر و حروف معرفه و نکره را جزء تسمیه میداند و اسم، فعل، صفت و قید را عمدتاً توصیفی ارزیابی میکند).

او تغییر از وضعیتی به وضعیت دیگر را از اصلیترین ویژگیهای روایت میداند و تأکید دارد که هر نوع تعریف از روایت باید با توجه به این ویژگی صورت پذیرد. از این منظر ارتباط ساده حوادث و توالی خطی آن‌ها روایتی را به وجود نمیآورد؛ بلکه نویسنده یا روایتگر است که به کمک گشتارهایی (transformation) حوادث را آنگونه که میخواهد جابجا میکند؛ گشتارها بهطور مشخص نهادی از تفاوتها و شباهتهاست و موضوعاتی که به‌ظاهر چندان شباهت و ارتباطی به هم ندارند را پیوند میدهند.

تودوروف در تحلیل داستان از اصطلاح درونهگیری (Embedding) استفاده میکند. درونهگیری در اصل واژهای زبانشناختی است؛ در داستان، ظهور شخصیت/راوی تازه باعث قطع شدن داستان قبلی و آغاز داستان جدید میشود، بهواقع داستان دوم درون داستان اول جای میگیرد و درونهگیری به وجود میآید. جذابترین شکل این وجه زبانی/روایی حضور راویان جدید است و زمانی میتواند به اوج خود برسد که به درونهگیری دیگری منتهی شود.

در بوطیقای نثر اینطور بیان میشود که اگر درک کنیم شخصیت یک اسم و حرکت یک فعل است، روایت را درک خواهیم کرد اما اگر به نقشی بیندیشیم که اسم و فعل میتوانند در روایت به عهده بگیرند، روایت را بهتر درک کردهایم.

منابع:

-تودوروف، تزوتان. (1382). بوطیقای ساختارگرا. ترجمهی محمد نبوی. تهران: آگه.
-اخوت، احمد. (1371). دستور زبان داستان. اصفهان: فردا.
-مقدادی، بهرام. (1378). فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی. تهران: فکر روز.
-وبستر، راجر. (1382). پیشدرآمدی بر مطالعه نظریه ادبی. ترجمهی الهه دهنوی. تهران: روزنگار.
-ایگلتون، تری. (1380). پیش درآمدی بر نظریه ادبی. ترجمه عباس مخبر. تهران: مرکز.
-برسلر، چارلز. (1386). درآمدی بر نظریهها و روشهای نقد ادبی. ترجمه مصطفی عابدینیفرد. تهران: نیلوفر.
-سلدن، رامان. (1384). راهنمای نظریه ادبی معاصر. ترجمهی عباس مخبر. تهران: طرح نو.
-قاسمیپور، قدرت. (1387). زمان و روایت. فصلنامه نقد ادبی. سال اول، شماره 2، ص.ص، 123-144
-برتنس، هانس. (1387). مبانی نظریهی ادبی. ترجمهی محمدرضا ابوالقاسمی. تهران. ماهی. چاپ دوم.
-احمدی، بابک. (1386). ساختار و تأویل متن. تهران. مرکز. چاپ نهم.
-ابومحبوب، احمد. (80-1379). نگاهی به بوطیقا. نشریه ادبیات و فلسفه. شماره 40 و 41، ص 58، 59.

کد خبر 377583

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.