به گزارش خبرنگار فرهنگی ایمنا، باصلابت و باشکوه، بر پشانی لشکر به پیش آمد، وقتی به مقابل سپاه امام حسین(ع) رسید با دست اشارهای به سربازان پشت سرش کرد و فرمان ایست داد.
در چشمانش غرور موج میزد اما در پس نگاهش معصومیتی خاص دیده میشد؛ اندکی صدایش را صاف کرد و گفت: «به فرمان خلیفه مسلمانان...یزید بن معاویه... مأمورم تا مانع حرکت شما شوم تا دستور بعدی برسد، پس بمانید و دردسری درست نکنید.»
هنگامی که خبر آمدن امام حسین(ع) در کوفه منتشر شد، «حرّبن یزید» به سمت فرماندهی هزار نفر از سربازان برگزیده شد و عبیدالله به او دستور داد، از ورود امام به کوفه جلوگیری و او را وادارد که با یزید بیعت کند.
هنگامی که امام(ع) به منزل «ذی حِسم» رسیدند، دستور داد در آنجا اتراق کرده و خیمه ها را برافراشتند. لشکر هزار نفری حرّ در شدت گرمای ظهر، در برابر امام حسین(ع) با شمشیرهای آویزان، صف کشیدند.
امام(ع) احساس کرد که آنها تشنه اند، به اصحاب و یارانش امر کرد: «این قوم را سیراب و لب اسبهایشان را تر کنید.»
علی بن طعان محاربی نقل می کند: در آن روز من در سپاه حر آخرین نفر بودم که نزد امام حسین(ع) و یارانش رسیدم. چون امام(ع) تشنگی مرا دید، فرمود: فرزند برادر آن شتر را که مشک آب بر آن قرار دارد بخوابان، خواباندم، فرمود: لبه مشک را برگردان و آب بیاشام. از شدت تشنگی نتوانستم لبه مشک را برگردانم و آب بخورم در این لحظه امام(ع) برخواست و این کار را انجام داد.
پس از اینکه لشکر حرّ سیراب شدند، امام به آنها گفت: ای مردم شما کیستید؟ جواب دادند: یاران عبیدالله هستیم. امام فرمود: فرمانده شما کیست؟ گفتند: حرّبن یزید ریاحی. امام به او گفت: ای فرزند یزید، وای بر تو، با مایی یا بر ما؟ حرّ در جواب گفت: بر تو ای ابا عبدالله. در این لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
هنگام ظهر شد، امام به حجاج بن مسروق فرمود: «خداوند تو را رحمت کند، اذان و اقامه بگو تا نماز بخوانیم.»
پس از اذان، امام به حر فرمود: «می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟» حرّ با اینکه پیشوای قوم و فرمانده سپاه بود، متواضعانه در پاسخ امام گفت: همگی پشت سر شما نماز می خوانیم. امام حسین(ع) پس از نماز، بر شمشیر خود تکیه زد و پس از حمد خدا رو به لشکر حرّ گفت:«ای گروه مردم، من نزد شما نیامدم، تا آنگاه که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند که نزد ما بیا، زیرا امام و پیشوایی نداریم و امید است خدا به وسیله تو ما را هدایت کند. پس اگر به دعوتی که خود کرده اید، پایبندید، بار دیگر پیمان ببندید تا مطمئن شوم و اگر این کار را نمی کنید و از آمدنم ناخوشایند هستید، از همانجا که آمدم به همان جا برمیگردم.»
پس از نماز عصر هم امام با آنها سخن گفت. پس از سخنان امام، حر ریاحی گفت: «ابا عبدالله، ما از این نامهها و فرستادگان خبر نداریم.»
امام حسین(ع) برای اثبات گفتههای خود به عقبه بن سمعان فرمود: «عقبه! آن خورجین نامه ها را بیاور»
به دستور امام، عقبه نامه های کوفیان را آورد و پیش لشکریان حرّ ریخت، همه می آمدند، نگاه می کردند و بر می گشتند. حر ریاحی گفت: «ابا عبدالله ما از کسانی که برایت نامه نوشته اند نیستیم، مأموریت ما این است که از تو جدا نشویم، تا تو را نزد عبیدالله ببریم»
امام تبسمی کرد و در جواب گفت: «مرگ به تو از این کار نزدیک تر است»
امام به یاران و اهل بیت خود فرمود: «بانوان را سوار کنید تا ببینم حر و یارانش چه می کنند.» هنگامی که سوار شدند، سواران حر جلوی آنها را گرفتند؛ امام حسین(ع) ناراحت شد و در حالی که دست به شمشیر برده بود، گفت:«ثَکَلَتْکَ أُمُّکَ مَا الَّذی تُرِیدُ أَن تَصنَعَ»
حر ریاحی با اینکه فرمانده سپاه بود و از حرف امام به شدت ناراحت شده بود، در جواب امام گفت:«به خدا سوگند هر کس نام مادرم را می برد، جوابش را می دادم، امّا به خدا قسم نمی توانم درباره مادرت جز نیکی چیزی بگویم وناگزیرم تو را نزد عبیدالله ببرم»
امام در جواب حر گفت: «إِذاً وَ اللهِ لا اَتَّبِعُکَ» حر هم در جواب امام گفت: در این صورت به خدا قسم از تو جدا نمی شوم مگر خودم و یارانم بمیریم.
در این هنگام امام به حرّ فرمود: «یارانم با یارانت و من با تو می جنگیم، اگر مرا کشتی سرم را نزد عبید الله ببر و اگر من تو را کشتم قوم را از دست تو آسوده کرده ام»
حر ریاحی در جواب گفت: «من مأمور جنگ با تو نیستم، بلکه مأمورم تو را به کوفه، نزد عبیدالله ببرم، حالا که با من به کوفه نمیآیید، راهی را انتخاب کن که نه به کوفه منتهی شود نه مدینه، من هم نامه ای به امیر می نویسم و از او کسب تکلیف می کنم، شاید تصمیمی بگیرد و مرا از جنگ با تو معاف دارد»
امام حسین(ع) از منزل «عُذیب» راه را به طرف چپ کج کرد، حر هم همراه امام حرکت کرد و یک لحظه از امام و یارانش غافل نمی شد. حرکت امام ادامه یافت تا به سرزمین نینوا رسیدند. در این هنگام سواری از طرف کوفه، نمایان شد و نزد حر رفت و نامهای به او داد، حر نامه را باز کرد، دید از طرف عبیدالله است و در آن نوشته است: کار را بر حسین(ع) سخت و دشوار گیر و او را در بیابانی بی آب فرود آر و بدان فرستاده من جاسوس من است و همیشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من خواهد رساند.
امام به حر گفت: «اجازه بده در آبادی «نینوا» یا «غاضریه» یا «شفیه»، فرود آییم.» حر به سخن امام گوش نکرد و گفت: «به خدا قسم نمی توانم با امر عبیدالله مخالفت کنم، زیرا مأمورش مواظب اعمال و رفتار من است»
زهیر بن قین به امام حسین(ع) گفت: اجازه دهید با آنها جنگ کنیم، زیرا جنگ با این لشکر اندک، آسان تر از جنگ با لشکر بزرگی است که بعد از این خواهد آمد. امام در جواب فرمود: «دوست ندارم آغاز گر جنگ باشم»
تصمیم سرنوشت ساز
روز عاشورا، امام حسین(ع) با صدای بلند از مردم یاری خواست و گفت:«أَما مِنْ مُغِیث یُغِیثُنا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَما مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟»
حر ریاحی با شنیدن سخنان جانسوز امام، مضطرب و پریشان شد، با ناراحتی نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آیا میخواهی با حسین(ع) بجنگی؟ عمربن سعد با کمال بی شرمی گفت: آری، چنان نبردی کنم که کمترین آن بریده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد.
حرّ که دوست نداشت با امام روبه رو شود، به او گفت: بهتر نیست او را به حال خود واگذاری تا اهل بیت خود را از اینجا دور کند؟ عمر سعد که جیره خوار عبیدالله بود، در جواب گفت: اگر کار دست من بود، پیشنهاد تو را عملی می کردم، ولی امیر اجازه نمی دهد.
حرّ نگران و آشفته در گوشه ای ایستاد و به فکر فرو رفت. به دنبال بهانهای می گشت که از لشکر عمر سعد جدا شود، لذا نزد «قرّه بن قیس» آمد و گفت: اسبت را آب داده ای؟ گفت: نه، حر گفت: نمی خواهی آبش دهی؟ من می روم و او را سیراب می کنم و با این بهانه از لشکر عمر سعد فاصله گرفت و راهش را به طرف خیمه گاه امام، کج کرد.
مهاجربن اوس که همراهش بود، به حُر گفت: از کارهایت متحیّر شده ام، به خدا قسم هرگز تو را این گونه ندیده ام، اگر از دلیران کوفه سؤال می کردند، نام تو را می بردم. حرّ ریاحی در جواب گفت:«به خدا قسم، خود را در میان بهشت و جهنم می بینم، ولی چیزی را بر بهشت ترجیح نخواهم داد. اگر چه مرا بکشند و پاره پاره کرده و بسوزانند»
حُرّ به خیام اهل بیت نزدیک می شد، در حالی که دست بر سر نهاده بود و زمزمه می کرد: «أَللّهُمَّ إِلَیْکَ أَنَبْتُ، فَتُبْ عَلَیَّ، فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِیائِکَ وَ أَوْلادِ بِنْتِ نَبِیِّکَ»
هنگامی که نزد امام رسید با ناراحتی و پشیمانی گفت:«جانم فدایت، ای فرزند رسول خدا، منم کسی که راه را بر تو بستم و سایه به سایه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در این سرزمین پر آشوب نگه داشتم. به خدایی که هیچ معبودی جز او نیست، هرگز گمان نمی کردم این قوم چنین رفتاری با تو داشته باشند و به حرفهایت گوش نکنند… به خدا قسم اگر میدانستم نمی پذیرند، درباره تو خطایی مرتکب نمیشدم، حال پشیمان و توبه کنان آمدهام تا جانم را فدا کنم، آیا توبه من پذیرفته می شود؟»
امام در پاسخ فرمود: «نَعَمْ، یَتُوبُ اللهُ عَلَیْکَ، وَ یَغْفِرُ لَکَ، ما اِسْمُکَ؟»
جواب داد: حر بن یزید.
امام فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ، اَنْزِلْ.»
حرّ گفت: «سوار بر اسب باشم بهتر است که پیاده شوم. ای حسین، چون نخستین کسی بودم که راه را بر تو بستم، اجازه بده اولین شهید راهت باشم، شاید به این وسیله در زمره کسانی باشم که فردای قیامت با جدّت محمد مصطفی(ص) مصافحه میکنند.»
شهادت در روز واقعه
حر در مقابل سپاهیان یزید سخنانی صریح و بی پرده گفت، پس گروهی به او حمله کردند؛ حرّ توانست با نبردی شجاعانه ۴۰ نفر از دشمنان را بکشد ولی سرانجام بر اثر ضربهای که بر اسبش خورد، بر زمین افتاد و مجروح شد.
اصحاب امام حسین(ع) پیکرش را به خیمه گاه منتقل کرده، مقابل آن حضرت گذاشتند، در حالی که حرّ آخرین نفسهای زندگی را می کشید، ایشان خم شد و چهرهاش را از گَرد و غبار پاک کرد و فرمود:«أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ» تو آزادهای در دنیا و آخرت، همانگونه که مادرت این نام را بر تو گذاشت.
اینگونه پرونده زندگی مردی که از فرماندهی سپاه کفر به والاترین درجات بهشت رسید، بسته شد، حُر تنها یک فرمانده نظامی نبود تا همه اعتقادات خود را در راه فرمانها و ردههای لشکری فدا کند، او انسان آزادهای بود که بالاترین احترام را برای حق و حقیقت قائل بود تا جایی که در حساسترین لحظات ترجیح داد از کس دیگری فرمان ببرد؛ او فرمانبرداری از یزید را ترک کرد و به جمع یاران امام حسین(ع) پیوست و تا ابد رستگار شد.
ماجرای بارگاه حُر
پس از شهادت امام حسین(ع) و یارانش، طایفه بنی ریاح با توافق عمربن سعد، پیکر حرّبن یزید را از میدان جنگ بیرون برده و در محل فعلی، دفن کردند.
نخستین بنای آستانه وی، حدود سال ۳۷۰ هجری قمری به فرمان عضد الدوله دیلمی ساخته شد. ولی به علت دوری آستانه از کربلا و ناامنی راهها، آستانه حرّ به تدریج رو به ویرانی نهاد، هنگامی که شاه اسماعیل صفوی، عراق را فتح کرد، نسبت به بزرگی حرّ و جایگاه مرقد او، احساس شک و تردید کرد. برای روشن شدن حقیقت، دستور داد تا قبر را بشکافند. هنگامی که کارگران قبرش را شکافتند، جسد حر با لباس های خون آلود دیده شد و آثار جراحت تازه بود و بر سرش اثر ضربه شمشیری که با دستمالی بسته شده بود، دیده می شد. شاه دستور داد، دستمال را باز کردند. ناگهان خون جاری شد، دستمال دیگری بستند ولی خون قطع نشد. مجبور شدند همان دستمال را دوباره ببندند. شاه اسماعیل قطعه کوچکی از آن پارچه را برید و برای تبرّک برداشت. سپس دستور داد قبر حرّ را بازسازی کنند، لذا در سال ۹۱۴ هجری قمری آستانه مجلّلی برای حرّ ریاحی ساخته شد.




نظر شما