بدهی هنگفتی که با وساطت یک شهید بخشیده شد

موعد تسویه‌حساب رسیده بود و باید بدهی‌ام را پرداخت می‌کردم؛ اما پولی نداشتم، رو کردم به تصویر شهید محمد اسلامی نسب و گفتم: من از نیروهای شما بودم؛ می‌دانم اگر بودید کمک می‌کردید؛ خواهش می‌کنم کمکم کنید.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، شهید محمد اسلامی نسب از فرماندهان گردان امام رضا(ع) لشکر 19 فجر متولد اسفند سال 33 در داراب استان فارس بود وی دی ماه سال 65 در جریان عملیات کربلای 4 در شلمچه به شهادت رسید. در ادامه روایتی از همرزمان شهید را که با توسل به وی گره از مشکلش حل شده است، می‌خوانید.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مشغول تماشای فیلم سرداران شهید شیراز بودند. فرمانده یک گردان، زمانی که می‌خواست از حضرت زهرا (س) صحبت کند اشک در چشمانش جاری شد.

حضرت آقا تحت تأثیر این صحنه قرار گرفتند و صحبت های عجیبی در مورد این سردار داشتند. اما این بزرگوار یعنی سردار محمد اسلامی نسب، در عملیات کربلای 4 در  بدترین شرایط نیروها را فرماندهی کرد تا اینکه تیرهای گداخته سینه اش را شکافت، یک تیر هم گلویش را درید. زمین افتاد. چفیه اش را روی صورتش کشید تا کسی اورا نشناسد، می دانست دیدن فرمانده روی زمین شیرازه گردان را برهم می زند.

دستور عقب نشینی آمد. هرچه گشتیم از پیکرش خبری نبود. حتی یک ماه بعد همان منطقه آزاد شد، هرچه کانال را گشتیم بی فایده بود. سه ماه و 10 روز گذشت شب میلاد امام حسین (ع) بود. گفتیم به میمنت این نام مبارک خدا به ما عیدی می دهد. از خدا پیکر سردار فاطمی خودمان را خواستیم.  روز میلاد فرا رسید. یکی از اسرای عراقی که مدتی بود در تفحص شهدا کمک ما می کرد یکباره به یاد آورد پیکرهایی را درون گودال دفن کرده اند، به آن نشانه که در کنارش چند پوکه توپ با نقش پرچم عراق افتاده. مکانی را که می گفت گودبرداری کردیم؛ پیکر هفتاد و دو شهید پیدا شد از جمله سردار زهرایی. عجیب بود که پیکرش تازه بود و بوی گلاب می داد. اما یکی از دوستانش حکایت عجیبی از زنده بودن او نقل کرده که جالب توجه بود.

ایشان می گفت سالها از پایان جنگ گذشت. بدهکار بودم و مهلت برگشت پولم تمام شد و بدهکار قرار بود فردا با حکم جلب به سراغم بیاید. نمی دانستم چه کنم. به هر دری زدم نشد. هیچ راهی نداشتم. چشمم افتاد به عکس شهید اسلامی نسب که همیشه در اتاقم بود. اشک در چشمم حلقه زد. گفتم آقای اسلامی نسب من بسیجی گردان شما بودم شما که تا می توانستی به همه کمک می کردی. یقین دارم که شما زنده هستی. خواهش می‌کنم کمکم کن. آن شب به محض اینکه خوابیدم شهید اسلامی نسب آمد به خوابم با مهربانی قندی در دهانم گذاشت و گفت نگران نباش، مشکلت حل می شود. 

صبح روز بعد هرچه منتظر شدم طلبکار نیامد. از روی کنجکاوی خودم رفتم سراغش دیدم کنار خانه اش اعلامیه فوت وی را زده اند!


چند روز بعد نزد پسر بزرگش رفتم و جریان را گفتم. گفت بعد از چهلم بیا. بعد از چهلم رفتم. خواستم حرفی بزنم که پسرش بی مقدمه گفت بخشیدم! گفتم اما مبلغ زیاد است! گفت پدرم را در خواب دیدم گفت من از حقم درباره شما گذشتم؛ تو هم ببخش. بعد پدرم ادامه داد کسی شفاعت او را کرده که نمی‌توانم خواهشش را زمین بگذارم!

کد خبر 319406

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.