به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا: با توجه به فرارسیدن ماه مبارک رمضان و زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدای هشت سال جنگ تحمیلی در ادامه مروری خواهیم داشت به تعدادی از خاطرات شهدا از ماه مبارک رمضان:
ماه رمضان سال هفتاد و چهار بود که یکی از دوستانمان ما را برای افطاری دعوت کرد.
نیم ساعت به اذان مانده، رسیدیم. بوی آش توی خانهشان پیچیده بود. اذان گفتند، همه دور سفره نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. صاحبخانه گفت: «معصومهخانم! با شما کار دارند از سرخهست. " با تعجب گفتم: با من؟ اینجا؟ گوشی را گرفتم. برادرم بود و پشت سر هم حرف میزد. انگشتهایم از شهد خرمایی که توی دستم بود به هم چسبید. از خواهرم گفت که همان روز توی سرخه روزنامه خریده بود؛ گفت که شهید آوردند و قرار است تا چند روز دیگر تشییع کنند. ضعف تمام بدنم را گرفت. اسم محمد هم بین اسامی شهدا توی روزنامه بوده. نفس بلندی کشید و گفت: «باید بروید برای شناسایی.»
اتاق دور سرم چرخید، خرمای له شده را با اکراه گذاشتم توی دهانم وروزه ام را باز کردم.
فردا صبح هر چه اصرار کردم علیاکبر نگذاشت همراهش بروم. دل توی دلم نبود. تنها رفت پزشکی قانونی و با گریه برگشت. محمد را از درشتی استخوانها و سینهی جلو آمدهاش شناخته بود؛ وسط گریه خندهاش گرفت: «جورابهای کلفتی که از کفش ملی برایش خریدم سالم مانده بود.» و دوباره مثل بچهها بلند بلند گریه کرد. نمیدانم چه دیده بود که هیچوقت نگذاشتند من ببینم، حتی روز تشییع جنازه هم صورتش را باز نکردند تا ببوسمش؛ تا تلافی از بچگی تا حالایش را دربیاورم.
عید فطر آن سال تمام اتفاقاتی که موقع تشییع اسدالله افتاده بود برایم تکرار شد، فقط عوض شده بود. بچهها با ناراحتی کوچه را چراغانی کردند، همسایهمان نمیگذاشت پرچم سیاه از جلوه پنجرهشان رد شود از سایهی پرچم که چند ساعتی خانهشان را تاریک میکرد، دلش میگرفت/ مادران ۲: شهیدان قاضی به روایت مادر، نویسنده: رخساره ثابتی
نظر شما