کتاب شماره پنج

  • رمضان‌های زمان جنگ از خاطرمان نمی‌رود!

    فرهنگرمضان‌های زمان جنگ از خاطرمان نمی‌رود!

    «بعضی از بچه‌ها که شب‌کار بودند و تا صبح کار کرده بودند با وجود خستگی باز هم روزه می‌گرفتند، به هر حال می‌طلبید که یک آب خنک یا یک غذای گرم باشد که با آن افطار کنند ولی نبود، ناخودآگاه بچه‌ها حال و هوایشان عوض می‌شد و به یک فضای دیگر می‌رفتند.»

  • یک ترکش خیلی کوچک!

    فرهنگیک ترکش خیلی کوچک!

    «یک ماده بی‌حس‌کننده موضعی بود، گفت: اگه اون ماده رو بزنم، جای این بندهای بخیه تا ابد روی صورتت می‌مونه، دلم نمی‌خواد جای این زخم روی صورتت باشه، تنها راه چاره‌اش هم اینه که بدون بی‌هوشی و بدون بی‌حسی بخیه بزنم! بچه‌ها بهم گفتند: باید تحمل کنی‌ها! نباید ضعف نشون بدی، جیغ بکشی یا آه و ناله کنی.»

  • خمپاره وسط صبحانه!

    فرهنگخمپاره وسط صبحانه!

    «آن موقع نمی‌شد مراسم گرفت و عروسی‌ها خیلی ساده بود؛ یا توی مساجد بود یا به خواندن یک خطبه یا یک تکبیر و صلوات ختم می‌شد. حالا در آن وضعیت جنگی، این خانواده عروسی گرفته بودند و صبح فردایش مشغول خوردن صبحانه بودند. ما داشتیم صبح عروسی، عروس را می‌شستیم.»

  • یخ در بهشت

    فرهنگیخ در بهشت

    «کلی شهید روی زمین بود. بچه‌ها مدام قالب‌های یخ را می‌گذاشتند روی جنازه‌ها تا گرمی هوا جنازه‌ها را خراب نکند و از جنازه‌ها محافظت می‌کردند تا حیوانات اهلی و وحشی به آن‌ها حمله نکنند.»