شهيدنامه
-
روایتی از شهید محرم قدیانینژاد؛
فرهنگترکشی که «محرم» را کربلایی کرد
«زمانی که به خانه بازگشتم، او به منطقه رفته بود و به محض برگشت به جزیره مجنون، همانجا ترکش به سینهاش خورد و درجا هم شهید شد؛ دیماه سال ۱۳۶۳ بود. درمجموع حدود ۹ ماه در جبهه بود و زمانی که محرم به شهادت رسید، فقط سه روز از خدمت سربازیاش باقی مانده بود.»
-
روایتی از شهید مجید زمانیان؛
فرهنگمادر هنوز هم منتظر عبدالمحمود است...
« هربارکه شهدای تازهتفحصشده به آغوش وطن میآیند و او برای شناسایی و آزمایش دیانای میرود، انگار داغ نوجوانش تازه میشود. انگار امید دیدار و وصال در دل او جوانه میزند. او روزها را سپری میکند به شوق روزی که پسرش از سفری دور و دراز برگردد.»
-
روایت مادر شهیدان مجید و سعید نصرکارلادانی از روزهای پر از التهاب سال۶۱؛
فرهنگنامهای که بعد از شهادت رسید
«نامه سعید را صبح خوانده بودم، اما انگار آن را بعد از شهادتش دریافت کرده بودم. سعید در منطقه چمهندی در روز یازدهم آبانماه سال ۶۱ تنها به فاصله چند ماه از شهادت برادرش، در عملیات محرم همراه بسیاری از جوانان اصفهانی شهید شده و پیکرش بعد از مدت ۲۰ روز ماندن در آب، تفحص و به اصفهان بازگشته بود.»
-
روایتی از شهید حمیدرضا صغیرا؛
فرهنگدستبسته سربلند
«گرفتن دست خواهری که بعد از سالها هنوز چشمش نمناک غم برادری است که پیکرش را دستبسته بعد از ۲۹ سال به خانه آوردند، تنها دلداری بود که به ذهنش رسید. چند دقیقهای سکوت بینشان حاکم شد و این دستها بود که کار حرفها را میکرد.»
-
روایتی از زندگی شهید عباس کمالپور(۲)؛
فرهنگفرمانده خطشکن
«عباس هیچگونه گرایش سیاسی نداشت. معتقد بود کسی که شهدا و انقلاب و راه آنها را قبول دارد باید دستش را بوسید. فرماندهان ما در زمان جنگ مدیریت «بیایی» داشتند، یعنی خودشان خط را میشکستند، مشکلات را حل میکردند و بعد به نیروها میگفتند بیایید. عباس هم، چنین فرماندهی بود.»
-
روایتی از زندگی شهید عباس کمالپور(۱)؛
فرهنگماجرای یک دیدار پر از حرفهای شنیدنی
« دلشان میخواهد به آن روزها برگردند، به شب عملیات میروند، از دعای کمیل میگویند و شیطنتهای عباس، از شوخ طبعیهایش، از نخبه بودنش، از نترس بودنش، از اینکه دوست نداشت، اسیر شود، از اینکه عاشق شهادت بود...»
-
روایتی از شهید حسنعلی جمشیدیان؛
فرهنگخاطرهای که به خون آذین شد
«عملیات فتحالمبین که شروع شد، برای رفتن سر از پا نمیشناخت. به سپاه رفت و خواهش کرد که به درخواست او مبنی به اعزام به خط مقدم موافقت شود، اما موافقت نشد. او با وجود تمام صحبتها و تلاشهای همکاران، دیگر پای ماندن نداشت و فرم استعفا از سپاه را امضا کرد...»
-
روایتی از زندگی شهید علیرضا نمازیپور؛
فرهنگوصال در عینخوش
«درحالیکه تنها ۲۰سال داشت در عملیات محرم و در عینخوش به آرزوی همیشگیاش رسید. او همیشه معتقد بود، گفتنی و نوشتنی زیاد دارد اما راهی که برگزید، گویای همه چیز بود. با خون حرفهای زیادی میشود گفت که اثرش از گفتن یا نوشتن، بسیار بیشتر است.»
-
روایتی از زندگی شهید دانشآموز حسینعلی آسفی؛
فرهنگرفیقی که جا پای رفیقش گذاشت
«مدتی قبل از عملیات خیبر بود که خبر شهادت رفیق صمیمیاش حمید دری او را منقلب کرد. بعد از مراسم تشییع رو به حسینعلی کردم و گفتم: ببین راهی که میخواهی بروی آخرش همین میشود، نگاهی به من کرد و گفت: اسلحه حمید الان روی زمین افتاده است، اگر من به جبهه نروم، چه کسی آن را از روی زمین برخواهد داشت؟!»
-
روایتی از زندگی شهید غلامعلی اسماعیلی؛
فرهنگآرپیجیزنِ ماهر
«به ما نمیگفت که آرپیجیزن است، ما این را از جراحت کنار گوشش و خونی که شبها موقع استراحت به دلیل کار مداوم و شدت موج اسلحه موقع شلیک، از گوشش میآمد، متوجه شدیم. این اواخر شنوایی او نیز به خاطر این صدای بلند کم شده بود.»
-
روایتی از زندگی شهید علیرضا ذاکرحسینآبادی؛
فرهنگحمید چهارصد!
تیربارچی بود؛ بچه محلها «حمیدچهارصد» صدایش میکردند چون عاشق موتورسواری بود و همیشه دوست داشت با موتور مدل چهارصدی که داشت، اینطرف و آنطرف برود و گاهی تکچرخ بزند و حرکات نمایشی انجام بدهد. شوخطبع و خندهرو بود؛ به قولی آچارفرانسه خانه!
-
روایت زندگی نخستین جانباز استان لرستان از زبان فرزند؛
فرهنگاز همراهی با شهیدچمران تا دیدار با مقاممعظمرهبری
«او همیشه خود را رزمنده میدانست و در حسرت جهاد بود. زمانی که یکی از دامادهای او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه میرفت، پدرم به او میگفت که کاش من هم میتوانستم همراه شما بیایم؛ دو پایم را در راه خدا از دست دادم و میخواهم این دو دستم را هم در این راه تقدیم کنم.»
-
روایتی از زندگی شهید مرتضی خانمحمدی؛
فرهنگماجرای اسلحهای که از امالرصاص آورده شد
«موقع بمباران هواپیماهای عراقی در روستای خین، مرتضی درون کانال ما بود. چون فوری عقبنشینی کردیم اسلحه او در کانال جلویی جا مانده است و از اینکه جوابی ندارد که به مسئول تسلیحات بدهد، خیلی ناراحت است. به او گفتم، مسئلهای نیست، خودم آن را حل میکنم.»
-
روایتی از زندگی شهید مهدی مکتوبیان؛
فرهنگاتوبوسی که آمبولانس شد
زمانی که صدام نقشه فتح چند روزه خوزستان و رسیدن به پایتخت ایران را در سر میپرورانید، هرگز گمان نمیکرد که مردانی از این سرزمین مقابلش صفآرایی کنند که از آموزشهای نظامی بهرهچندانی نداشتند، اما عشق به وطن آنها را به کیلومترها دورتر از زن و فرزند میکشاند تا کسی نگاه چپ به این خاک نکند.