حمید چهارصد!

تیربارچی بود؛ بچه محل‌ها «حمیدچهارصد» صدایش می‌کردند چون عاشق موتورسواری بود و همیشه دوست داشت با موتور مدل چهارصدی که داشت، این‌طرف‌ و آن‌طرف برود و گاهی تک‌چرخ بزند و حرکات نمایشی انجام بدهد. شوخ‌طبع و خنده‌رو بود؛ به قولی آچارفرانسه خانه!

به گزارش خبرنگار ایمنا، حسین‌آباد یکی از محله‌های قدیمی اصفهان است که هر کوچه و بن‌بست آن مزین به نام شهیدی بوده و به گفته بنیاد شهید برحسب مساحتی که دارد، بیشترین شهید را در مقایسه با کل ایران، تقدیم وطن و انقلاب کرده است. شهید علیرضا (حمیدرضا) ذاکرحسین‌آبادی متولد بیست‌ودوم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۴۴ است. پدرش حاج‌حسین از مکانیک‌های قدیمی اصفهان است که به قول خودش تا سن ۸۵ سالگی هم دست از تلاش کار برنداشته است.

پدر شهید در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا، درباره علیرضا می‌گوید: از بچگی خیلی زبروزرنگ بود به طوری که یک جا بند نمی‌شد. از همان کودکی در مغازه مکانیکی که داشتم، به کمک من می‌آمد تا دست تنها نباشم. با همه دمخور می‌شد، روابط عمومی بسیار بالایی داشت از همان بچگی هم عاشق موتورسواری و حیوانات خانگی مثل مرغ و کبوتر بود.

او می‌افزاید: تقریباً ۱۳ ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید. در این مدت همیشه با بچه‌های حسینیه اعظم در فعالیت‌های مربوط به آن زمان حضور داشت. مدرسه هم می‌رفت، اما دل به درس خواندن نمی‌داد، چون اشتیاق او به کارهای دیگر بیشتر از اشتیاق به تحصیل بود. وقتی جنگ شروع شد، او برای رفتن به جبهه سر از پا نمی‌شناخت.

پدر شهید ذاکرحسین‌آبادی ادامه می‌دهد: علاوه بر بر یدالله و علیرضا، پسر کوچکم محمد هم در هرازگاهی به جبهه می‌رفت.خاطرم هست پس از عملیات شکست حصر آبادان علیرضا برای چند روزی به مرخصی آمده بود، تمام بدنش از شدت گرمای منطقه عرق‌سوز شده بود. آن موقع خانه قدیمی پدری را خراب کرده‌بودم تا برای پسرانم چند خانه جداگانه بسازم. به علیرضا گفتم حالا که آمده‌ای بمان دست و آستین بالا بزن تا یک دیوار دیگر بین خانه بگذاریم تا شما هم سروسامان بگیری. مرا بغل گرفت و گفت: بابا شما بسازید، خیرش را ببینید، من باید بروم، خانه لازم ندارم!

او اضافه می‌کند: موقع عملیات فتح‌المبین هم که آمد، در منطقه اصفهانک یک زمین کشاورزی داشتیم که زیر کشت گندم بود. به او گفتم بابا آبیاری گندم‌ها با شما باشد. گفت: حمله واجب‌تر است، گندم‌ها را کسی دیگر آب می‌دهد. در عملیات والفجرمقدماتی، مدتی با تعدادی از هم‌رزمانش گم شده و پس از مدتی پیدا شدند و برگشتند. آن زمان حال و هوا، حال و هوای شهادت و جنگ و جهاد بود، کسی که دل به رفتن داشت را نمی‌شد نگه داشت. به قول سردار سلیمانی «این‌ها قبل از شهادت هم، شهیدانه زندگی می‌کردند.»

مادر شهید نیز درمورد زندگی و شهادت علیرضا ذاکر این گونه می‌گوید: پسرم را بیشتر در فامیل و دوستان به اخلاق خوش و مهربانی می‌شناختند.همیشه با شوخ‌طبعی به من کمک می‌کرد و سربه‌سرم می‌گذاشت. بیشتر بیرون از خانه بود. مواقعی هم که ما بین عملیات‌های مختلف به اصفهان می‌آمد بیشتر وقتش را در کنار رفقا و در بسیج و مسجد می‌گذراند یا به خانواده‌های دوستان شهید یا مجروحش سرکشی می‌کرد.در یکی از این مرخصی‌ها یکی از دوستان صمیمی‌اش از ناحیه یک پا جانباز شده‌بود. گاهی او را می‌آورد کناری می‌نشاند و همین‌طورکه کار می‌کرد با او گپ می‌زد که به او روحیه بدهد و او تنها نماند.

او می‌افزاید: با همه اهل محل سلام‌علیک داشت. یکی از همسایه‌ها موقعی که برای آخرین بار به جبهه می‌رفت او را دیده بود، که با یک گونی آجیل که برای رزمندگان جمع کرده‌بود، کنار خیابان منتظر ماشین بسیج بود تا به محل خدمت اعزام شود. خوب یادم هست که آن خانم به خانه ما آمد و گفت امروز علیرضا را کنار خیابان دیدم، نمی‌دانم چرا رنگ و رویش با همیشه فرق می‌کرد، دیگر منتظر برگشتش نباش!

این مادر شهید اضافه می‌کند: حس ششم قوی دارم؛ انگار به دلم افتاده‌بود که شهید می‌شود. از یک هفته قبل از شهادتش، شیشه‌ها را پاک کردم، تمام ملحفه‌ها را شستم تا آماده باشم. راستش هنوز که هنوز است بعد از گذشت حدود ۴۰ سال اصلاً احساس نمی‌کنم که او در میان ما نیست، واقعاً گویی زنده است، زنده‌تر از هر زنده‌ای. یکی از آشنایان به عنوان راننده به منطقه رفته بود. سری هم به علیرضا زده بود و به او گفته بود اوضاع بدی است می‌خواهی حالا که تاریک است با من برگردی؟ پسرم ناراحت شده بود و گفته بود هرگز! وصیت‌نامه‌اش را هم که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود به آقای ملک داده بود تا به دست ما برساند و تاکید کرده بود اگر شهید شدم، حتماً زود به زود به مادرم سر بزن تا مبادا احساس دلتنگی و ناراحتی کند. مادر شهید، حرف‌هایش که تمام می‌شود همین‌طور که روی تخت دراز کشیده‌است، اشک از گوشه چشمانش سرازیر می‌شود.

زهره ذاکر، تنها خواهر شهید هم در مورد برادرش چنین می‌گوید: برادرم عشق وافری به موتور سواری و پرنده‌ها داشت. این اواخر ما او را کمتر می‌دیدیم. از جبهه هم که می‌آمد یا در مسجد محله بود یا بسیج. مواقعی که به عملیات می‌رفت و خبری از او نمی‌شد، کار من این بود که برای جویا شدن احوال او هر روز صبح به هلال‌احمر بروم. اسامی شهدا را آنجا روی برگه می‌نوشتند. او عاشق عکاسی هم بود، دوربینش را به جبهه هم می‌برد و عکس‌های زیبایی می‌گرفت. سه آلبوم از آن دوران برای ما به یادگار گذاشته‌است که روی یکی از آنها با دست‌خط خودش نوشته‌است: شهیدان می‌روند نوبت به نوبت / خوشا روزی که نوبت بر من آید شهیدان زنده‌اند الله اکبر / به خون غلتیده‌اند الله اکبر.

او می‌افزاید: علیرضا در روز دوم آبان‌ماه سال ۶۲ در عملیات والفجر چهار، در تپه کله قندی با اصابت سه گلوله به شهادت رسید. او شب عاشورا به دنیا آمد و درست روز هفدهم محرم به لقاءالله پیوست و پیکرش چند روز بعد همزمان با ۱۳۰ نفر از هم‌رزمان شهیدش در این عملیات تشییع و به خاک سپرده شد. مادرم برای مراسم شهادت او خودش غذا می‌پخت و معتقد بود از میهمانان پسرش باید به نحو احسنت پذیرایی کند. رفقای هم‌رزمش هنوز هم گاهی به دیدار پدر و مادرم آیند و از خاطرات همراهی با علیرضا برای ما می‌گویند.

حمید چهارصد!

کد خبر 610992

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.