اتوبوسی که آمبولانس شد

زمانی که صدام نقشه فتح چند روزه خوزستان و رسیدن به پایتخت ایران را در سر می‌پرورانید، هرگز گمان نمی‌کرد که مردانی از این سرزمین مقابلش صف‌آرایی کنند که از آموزش‌های نظامی بهره‌چندانی نداشتند، اما عشق به وطن آنها را به کیلومترها دورتر از زن و فرزند می‌کشاند تا کسی نگاه چپ به این خاک نکند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، اسم شناسنامه‌اش حسین مکتوبیان بود و بچه‌های جبهه و جنگ او را حاج‌مهدی صدا می‌زدند. متولد آبان‌ماه سال ۱۳۱۹ در اصفهان بود. راننده اتوبوس بود و از این راه امرار معاش می‌کرد. سواد چندانی نداشت، اما سطح بالایی از کمال و معرفت داشت و غیرت همچون خون در رگ‌هایش جاری بود. پای دشمن بعثی که به این خاک باز شد، با همان اتوبوسی که همراه روز و شبش بود، برای کمک به رزمندگان به جبهه شتافت. حاج‌مهدی، سال‌ها در روضه‌های امام شهیدش، مشق شهادت کرده بود تا زمانی که شیپور جنگ نواخته و صف مردان از نامردان جدا شد، لبیک‌گوی هل من ناصر ینصرنی امام زمانش باشد.

حمید مکتوبیان، فرزند حاج‌مهدی و مجتبی مصلحی از هم‌رزمان او در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا، روایتگر بخش‌های کوتاهی از زندگی این شهید می‌شوند.

سال ۵۷ بود که با مشورت و همکاری یکی از روحانیون محل اعلام کرد که هر کس قصد رفتن به مکه دارد، ثبت‌نام کند. آن موقع باورش کمی دشوار بود، اما پدرم با شجاعت و همتی که در وجودش بود اتوبوس را تجهیز کرد و به یک سفر ۵۲ روزه به سرزمین وحی مشرف شد. طی کردن مسیری که چهار روز رفت و چهار روز برگشت طول می‌کشید، نشان از توان و جسارت بی‌حد او داشت.

با شروع حمله رژیم بعث عراق به کشور در سال ۱۳۵۹، اتوبوسی را که داشت به آمبولانس تبدیل کرد. آن زمان هلال‌احمر به معنای امروزی وجود نداشت. حاج‌مهدی تمام صندلی‌های اتوبوس را باز کرد و به جای آن تخت‌خواب‌هایی نصب کرد تا بتواند به خط مقدم برود و با آن مجروحان جنگ را به بیمارستان و خطوط عقب‌تر منتقل کند.

خمپاره‌هایی که اتوبوس را نشانه رفتند

یک روز حدود ساعت چهار صبح، پدرم سراسیمه به خانه آمد. مادرم وحشت کرده بود و از پدرم می‌پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ پدرم جواب داد هیچ چیز، آمده‌ام به شما سر بزنم.

بعد با اشاره مرا به بیرون از منزل برد. از دیدن اتوبوسی که هیچ شیشه‌ای نداشت و پر از ملحفه‌های خونین بود، جا خوردم. گفتم: پدر! چه بلایی سر ماشین آمده است؟ گفت: پسرم، آمبولانس بزرگ‌تر است یا اتوبوس من؟ گفتم: خوب معلوم هست که اتوبوس بزرگ‌تر است، گفت: بابا نمی‌دانی چه وضعی بود، دشمن از عقب و جلو ماشین را هدف قرار داده بود، اما انگار دست خدا با ما بود. شدت انفجار یکی از خمپاره‌ها به حدی بود که تمام شیشه‌ها شکست، اما به لطف خدا تمام شیشه‌ها به بیرون ریخت و به مجروحان داخل اتوبوس و من هیچ آسیبی نرسید.

اکثر آشنایان پدرم را برای اینکه حتی پول گازوئیل را از جیب خودش می‌داد سرزنش می‌کردند و به او می‌گفتند: حداقل پول سوخت ماشین را از بیت‌المال بگیر! اما پدرم در جواب به آنها می‌گفت: دستی در این کار است که تمام سود مرا از این کار تضمین می‌کند، سودی فراوان هم از لحاظ مادی و هم از لحاظ معنوی.

حضور در جبهه در کسوت یک رزمنده

آذرماه سال ۶۰ بود که پدرم نزد عمویم به اصفهان آمد و از او تقاضا کرد که راننده دیگری برای اتوبوس در نظر بگیرد. او می‌خواست از آن پس در کسوت یک رزمنده در جبهه‌ها حضور پیدا کند. عمویم مخالفت کرده و به او گفته بود، رزمنده زیاد است، اما شجاعت تو را برای بردن این همه مجروح از خط مقدم به بیمارستان‌های شهرستان‌های شهرهای مختلف کم‌تر کسی دارد که پدرم در جواب او می‌گویدکه دیگر تحمل دیدن این همه پیکر پر از خون و زخمی رزمندگان را ندارد و دلش می‌خواهد اسلحه به دست بگیرد و به رزم بپردازد.

فاصله کوتاه اعزام به جبهه و شهادت

حدود یکی دو ماه بعد، پدر این بار به عنوان رزمنده، راهی جبهه شد. و چند صباحی بیشتر طول نکشید که آسمانی شد. او در عملیات رمضان در تاریخ بیست‌وچهارم تیرماه سال ۱۳۶۱ به آرزوی قلبی خود یعنی شهادت رسید، اما پیکر مطهرش بعد از ۱۵ سال به وطن برگشت و در جوار قبر دایی شهیدش سیدحسین حسینی و پسرعموی شهیدش سعید مکتوبیان به خاک سپرده شد.

برکتی باور نکردنی از محصول یک باغ

ما به اتفاق چند نفر دیگر باغی در حوالی شهر درچه داشتیم که درختان میوه فراوانی داشت. پدر همیشه قبل از آمدن به مرخصی تماس می‌گرفت، تا اگر در این باغ میوه‌ای رسیده بود برای انتقال آنها به خطوط مقدم جبهه برنامه‌ریزی کند.

من همیشه با او به باغ می‌رفتم. برایم باورکردنی نبود که ما تمام میوه‌های درختان را می‌چیدیم، اما حدود سه چهار هفته بعد که دوباره به سراغ آنها می‌رفتیم، غرق میوه می‌شدند. یادم هست همیشه از پدرم می‌پرسیدم این باغ چرا همیشه این‌قدر میوه می‌دهد و او با مهربانی به من جواب می‌داد: خدا این برکت را از نفس رزمندگان اسلام به این درخت‌ها می‌دهد، بزرگ که شدی خودت می‌فهمی بابا!

خدمت‌گزاری به رزمنده‌ها سن‌وسال نمی‌شناسد

حدود یک هفته‌ای در کنار حاج‌مهدی بودم. او با وجود اینکه سنش از تمام ما بیش‌تر بود، اما با وجود اصرار بچه‌ها، تمام کارها را خودش انجام می‌داد و معتقد بود، خدمت‌گزاری به رزمنده‌ها سن و سال نمی‌شناسد. در تمام فعالیت‌ها پیش‌قدم بود. در عملیات رمضان ترکش به ران پایش خورد. پارچه قرمزرنگی که دور گردنش بود، به پایش بست. هرچه از او خواستیم به عقب برود، قبول نکرد. او را به سنگر بردیم تا به محض آمدن آمبولانس به عقب برود. دستور عقب‌نشینی صادر شده بود و ما هم مشغول مقابله با دشمن بودیم. در همان روز من اسیر شدم و از سرنوشت حاج‌مهدی بی‌خبر ماندم، اما بعدها از بچه‌ها شنیدم که موقع برگشتن به عقب، خمپاره به آمبولانسی که او و زخمی‌ها را به عقب می‌برد، برخورد کرده و دیگر کسی آنها را ندیده است.

کد خبر 603783

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.