به گزارش خبرگزاری ایمنا، در هر شهری لحظههایی وجود دارد که میتواند زمان را دو نیم کند؛ روزهایی که مثل خط برش، گذشته و آینده را از هم جدا میسازد. برای اصفهان، «۲۵ آبان» یکی از همان روزهاست؛ روزی که خیابانهای شهر گلگون شد، روزی که هر کوچهشهر، جوانی را پیشکش کرد، روزی که کل شهر به میدان آمدند تا ۳۷۰ تن از بهترین فرزندان خود را به انقلاب تقدیم کنند.
در تقویم اصفهان، «۲۵ آبان» تنها یک تاریخ نیست؛ روزی است که در حافظه شهر تُن صدایش با بقیه روزها فرق دارد. شهری که سالها با ریتم آرام میدانها و کوچههایش شناخته میشد در آن روز ضرباهنگی دیگر پیدا کرد؛ ضرباهنگی که از جبهه آمد و در دل خانهها نشست. فهمیدن ۲۵ آبان یعنی فهمیدن لحظهای که جنگ، از یک خبر دور، تبدیل شد به واقعیتی که دستش روی شانه شهر نشست.
این روز برای اصفهان نقطه شروع نبود؛ نقطه عطف بود. تا پیش از آن، بسیاری از خانوادهها فرزندانشان را راهی جبهه کرده بودند، اما هنوز این رفتنها فاصلهای داشت با عمق جنگ. ۲۵ آبان این فاصله را کم کرد. با بازگشت کاروانی از شهدا، شهر ناگهان در موقعیتی قرار گرفت که باید هم زمان مقاومت، فقدان و همبستگی را دوباره تعریف میکرد؛ چه در سطح کلان چه در مقیاس خانهها و محلهها.
اهمیت این روز، در پیامدهایش بیشتر نمایان میشود. ۲۵ آبان یک وداع نبود؛ حماسهای بود برای ادامه مسیر؛ مسیری که ادامه دادنش، قدرت میخواست، قدرتی ماورایی، قدرتی که شاید تنها با خون قوت میگرفت و اصفهان با تقدیم بیش از ۳۷۰ شهید قوتی دوباره بخشید به مسیر پر پیچوخم انقلاب و برای بار دیگر ثابت کرد که در این مسیر نهتنها ثابت قدم است، بلکه پیشرو است و از دادن جان ابایی ندارد و تاریخ این روز را به یکی از مهمترین فصلهای تاریخ معاصر اصفهان تبدیل کرد.

من جنگ ندیده دهه هفتادی، من جوان اصفهانی باید بفهمم بر این شهر چه گذشته است؛ باید بفهمم چطور مردم این شهر در یک روز، بدون چشم داشت، بهترین و پاکترین جوانان خود را پیشکش کرد. من مادر باید بفهمم چطور مادران این شهر جگرگوشههایشان را با دستان خود به خاک سپردند؛ چطور مادری توانست هم زمان داغ دو پسر خود را تقدیم کند؛ چطور مادری یک پسرش را به خاک سپرد و پسر دیگرش را راهی جبهه کرد. من مادرم، میدانم که مادر تحمل دیدن خار در پای فرزندش را ندارد؛ پس چطور پیکر بی جان پسرش را در آغوش میکشد و به این شهادت افتخار میکند.
بهدنبال کسی میگردم تا برایم روایت کند آنچه آن روز بر این شهر گذشت؛ کسی که مادران شهر را دیده، آن زمان که فرزندانشان را با دست خود در آخرین خانهشان گذاشتند، بر پیشانیشان بوسه زدند و آنها را به خدا سپردند. به دنبال کسی که از دل پدران برایم بگوید؛ پدرانی که دیدن قد و قامت جوان رعنایشان، دنیایی دیگر برایشان میساخت، چطور نیم قامت جوانشان را به خاک سپردن.
میگردم تا پیدا کنم کسی که از دل خواهران بگوید که چطور از برادرانشان دل بریدند و برادرانی که چطور نبود برادرشان را تحمل کردند.
می یابم مردی که در معرکه بوده، آن زمان که به اصفهان خبر میرسد که ۳۷۰ تن از فرزندانشان در مسیر خانهاند، گلگون و بی جان. مردی که با چشمان خود دیده مادران و پدران، خواهران و برادارنی که دل کندند از عزیزشان و دیده مردمانی را که داوطلبانه از خانههایشان گذشتند، بدون چشمداشتی، مردمانی که یک شبه خانههای خود را تقدیم کردند تا اصفهان میزبان خوبی برای جان بر کفان انقلاب باشد.
اسدالله مکینژاد، مسئول سابق گلستان شهدای اصفهان است؛ کسی که از سالهای ابتدایی جنگ از نزدیک نبض گلستان شهدا را لمس کرده از شروع ماجرای بیستوپنجم آبان در اصفهان میگوید: خبر از بنیاد شهید به ما رسید که ۳۷۰ شهید شاید هم بیشتر میآیند اصفهان. حدود ۶۰۰ و خوردهای شهید از عملیات محرم برای اصفهان بود؛ ۳۷۰ نفر از این شهدا باید در خود گلستان شهدا به خاک سپرده میشدند و بقیه برای اطراف اصفهان.
او از سرکشیاش به سردخانه و دیدن پیکر شهدا ادامه میدهد: وقتی رفتم سردخانه یک سری بزنم، دیدم اصلاً جای پا نبود؛ آنقدر شهید آمده بود که سردخانه کامل پر شده بود. پیکرها باید تعیینتکلیف میشدند و به شهرها و محل دفنشان منتقل میشدند؛ از همانجا کار انتقال و تقسیم شروع شد. هر چه آمبولانس در شهر بود فراخوانده شدند تا پیکرها را به شهرستانهایشان برسانند؛ چون همه با کانتینر آمده بودند. حتی وانتها را به کار گرفتند؛ آنقدر تعداد شهدا زیاد بود.
مکینژاد از وضعیت گلستان شهدا و محدودیت مکان برای تدفین این تعداد از شهدا میگوید: رفتیم گلستان شهدا؛ گلستان خیلی محدود بود. اینجا که قبر آقای تورجیزاده است، کمی جلوتر پایان گلستان بود. بعدش یک دیوار بود و آن طرف خانهها شروع میشد؛ ۱۶ تا خانه و یک کوچه بود و آنطرف کوچه قبر یوشع نبی بود که اصلاً کاری به گلستان شهدا نداشت. این ۱۶ خانه باید تخلیه میشدند تا جا برای این تعداد شهید تأمین شود، تنها ۷۲ ساعت وقت داشتیم. شبش مسئولان شهر همه جمع شدند گلستان شهدا؛ یادم است که هوا خیلی سرد بود و یک آتش وسط کوچه روشن کردیم و دوران جلسه گرفتیم. یک نفر از این ۱۶ خانه نماینده شد برای میانجیگری میان ما و صاحبان خانهها؛ آقای خرمی بود؛ باسوادشان بود و همه قبولش داشتند. خرمی گفت: ما امشب خانهها را تخلیه میکنیم.گفتند هرچه است در اختیار شهداست و همه رضایت دادند تا منازلشان، منزل آخرت فرزندان شهر شود. تنها گفتند یک جایی به ما بدهید تا وسایلمان را آنجا ببریم. رئیس بنیاد مسکن گفت: «ما ۸ تا آپارتمان در خیابان مدرس داریم.» دادگاه انقلاب هم گفت: «ما هتل میامی داریم؛ ۸ سوئیت میدهیم.» و رئیس بنیاد شهید گفت: «من هم قول میدهم یکساله برای اینها خانه بسازم.». یادم هست آن زمان حتی چیزی نوشته نشد، تنها این مردم به آیتالله طاهری گفتند: «آقا، شما قول بدهید؛ مسئله حل است.» و همان هم شد.
شاهد ماجرای بیستوپنجم آبان از آن ۷۲ ساعت روایت میکند: آن ۷۲ ساعت مردم همه با هرچه داشتند به کمک آمدند؛ وانت و نیسان آمد، اسبابها تا صبح جمع شد و حالا باید تخریب میکردیم. جهاد سازندگی گفت: «ما لودر داریم.» یکی دیگر گفت: «من فردا صبح همه لودر و کمپرس را میآورم.» خانهها خشتوگلی بود و همه تا صبح تخریب شد. صبح تا ظهر زمین صاف شد. مهندسان ذوبآهن آمدند و طراحی قبرها را انجام دادند. حالا مانده بود قبور را آماده کنیم. بسیاری از مردم داوطلبانه با بیل و کلنگ آمدند؛ از همه جای شهر، شاید باورتان نشود، حتی از شهرهای اطراف برای کمک آمدند و قبور تا شب آماده شد.
مکی نژاد ادامه میدهد: آن شب برنامهریزی شد، برای هر ۱۰ قبر نیرو دفن، تلقین و ثبت مشخصات شهید مشخص شد. شب تا صبح بچهها نخوابیدند تا برنامه آماده شود. گلستان شهدا نردهگذاری شد از اول تا قطعه محرم. چند نفر از بچههای سپاه ایستادند تا بیش از حد گلستان شهدا شلوغ نشود و برای تدفین مشکلی پیش نیاید.
او از حماسه مردم اصفهان با بغض میگوید: آن زمان شهدا روز قبل از تشییع به خانوادهها سپرده شد تا با شهیدشان وداع کنند و اگر قصد دارند مراسمی بگیرند؛ قرار شد صبح بیستوپنجم همه شهدا را تا ساعت ۹ نه میدان امام بیاورد. صبح بیستوپنجم آبان در تک تک محلههای اصفهان شهیدی بر دستان مردم بدرقه میشد. از تک تک کوچههای شهر شیدانی به سمت میدان امام میآمدند و در آن روز شهر واقعاً گلگون بود.
شاهد حماسه اصفهان از مراسم تشییع روایت میکند: در میدان امام بر پیکر شهدا نماز خوانده شد و پیکرها به سمت گلستان شهدا بر روی دستان مردم بدرقه شدند. یادم هست که آن روز، شهید اول که به گلستان شهدا رسید، شهید آخر هنوز در میدان امام بود؛ یعنی جمعیت مردمی که برای تشییع آمده بودند به قدری عظیم بود که مسیر تشییع شهدا مملو بود از مردمانی که به استقبال فرزندانشان آمده بودند. شهدا از میدان امام به سمت چهارراه شکرشکن و از آنجا به چهارباغ خواجو و از پل خواجو و خیابان فیض وارد خیابان سجاد میشدند تا به گلستان شهدا برسند، یعنی همه این مسیر را جمعیت تشییع کننده پر کرده بود.
مکی نژاد ادامه میدهد: شهدا در آن روز به مدد مردم خیلی منظم دفن شدند. اذان ظهر اولین شهید تدفین شد و اذان مغرب، آخرین شهید دفن شد؛ روز عجیبی بود، آن روز مادرانی بودند که به خواست خود، فرزندشان را با دستان خود به خاک سپردند، یادم است که با برخی از نزدیکان شهدا مصاحبه میشد و همه میگفتند: افتخار میکنم که عزیزم در این مسیر شهید شد.

جنگ را ندیدم، اما شنیدم؛ بیستوپنجم آبان حضور نداشتم، اما روایتهایش را در ذهن به تصویر کشیدم؛ اما هنوز مادران آن روز برایم عجیبند، این مادران چه دیده بودند، چه شنیده بودند که این چنین دلشان را آرام به سوی فرزندشان روانه کردند.


نظر شما