فرماندهی که به جشن آزادسازی خرمشهر نرسید

به قول رزمنده‌ها حاج محمود از السابقون سپاه و السابقون جنگ، مبارز، انقلابی، دانشجوی فاتح لانه جاسوسی آمریکا و عضو شورای هماهنگی کل سپاه در سال ۵۸ بود، اما تا همین یکی دو دهه قبل کمتر کسی او را در اصفهان می‌شناخت، چراکه لذت گمنامی را با هیچ‌چیز معاوضه نمی‌کرد و حماسه بزرگی را در زندگی کوتاهش رقم زد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، هنوز هم حاج محمود بین اسامی فرماندهان شهید استان اصفهان گمنام است، همدانی‌ها حاج محمود را جزو شهدای شاخص خود می‌دانند، بچه‌های لشکر ۲۷ تهران هم می‌گویند محمود جانشین فرماندهی لشکر ما بود و از شهدای شاخص تهران است، اما او در اصفهان و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.

البته واقعیت این است که حاج محمود متعلق به هیچ جا نیست، او عاشقی دلباخته بود که در این جهان خاکی زیست و جز معشوق چیزی ندید؛ حاج محمود از آن‌هایی بود که پرده‌نشینی را اختیار کرده بود و بسیاری از خصلت‌ها و شایستگی‌هایی را که برای انسان سرمایه‌ای تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز است را یک‌جا جمع کرده بود.

دانش‌آموز تیزهوش و زرنگ، رفیق شفیق، فوتبالیست، قاری قرآن، مفسر نهج‌البلاغه، انقلابی پرتلاش، دانشجوی مهندسی و دانشجوی پیرو خط امام، پاسدار قدیمی، مربی عقیدتی، مربی نظامی، فرمانده سپاه استان همدان، فرمانده عملیات جبهه، جانشین تیپ و مردی که هنرمندان عشق را تفسیر کرد و به ما یاد داد شهادت هنر مردان خدا است.

محمود شهبازی، فرمانده شهیدی که در منطقه ۸ اصفهان چشم به دنیا گشود؛ او پدری کشاورز و مادری خانه‌دار داشت، پدر و مادر پس از شهادت محمود از دنیا رفتند و تنها یک خواهر و برادر از جمع خانواده ۹ فرزندی باقی مانده‌اند؛ احمد و مهین خواهر و برادری هستند که در کنارم قرار گرفتند تا با آن‌ها گپ‌وگفتی از بدو تولد حاج محمود تا شهادت داشته باشم.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

خواهر می‌گوید: پدرمان مرحوم خانعلی شهبازی دستجردی کشاورز و مادرمان مرحومه فاطمه حمصی اصفهانی روحانی‌زاده و خانه‌دار بود، اسم محله قدیمی ما دستگرد بود و به دلیل واقع شدن در ابتدای جاده خروجی شهر به سمت تهران به محله دروازه تهران معروف شد.

محمود سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد که پنجمین فرزند خانواده ما بود، آن زمان پدرم در محله دروازه تهران زمین کشاورزی یک هکتاری داشت که به تناوب در آن سیب‌زمینی، جو، گندم، شبدر و علوفه می‌کاشت و تابستان‌ها هم صیفی‌جات کشت می‌کرد.

خانواده مذهبی و زحمتکشی داشتیم و همه بچه‌ها از همان کودکی روی زمین کار می‌کردیم. سال ۴۳ محمود وارد دبستان حافظ شد، البته قبل از آن از مادرم سوره‌های کوچک قرآن را یاد گرفته بود و بعدها هم در کلاس قرآن مسجد شفیعی حاضر می‌شد. مربی قرآن آن کلاس حاج‌آقا شکوهنده بود که مقدمات صرف و نحو زبان عربی، تجوید، نماز و قرائت قرآن مجید را با حوصله به او یاد داد.

محمود از همان دوران کودکی به‌ویژه در نوجوانی بسیار به حرام و حلال مقید بود یادم می‌آید در اطراف خانه ما و در اکثر نقاط محله زمین‌های کشاورزی زیادی وجود داشت، کشاورزان به همسایه‌های این اجازه را داده بودند که در صورت نیاز خودشان از زمین‌ها برداشت کنند و یک روز که محمود خواست یک چغندر برای خانه ببرد، چغندر را چید، زمین به زمین و کوچه به کوچه سراغ صاحب ملک را گرفت تا او را پیدا کند و برای چیدن چغندر از او اجازه گرفت و پول آن را پرداخت کرد.

محمود کاپیتان تیم فوتبال دبیرستان شد و در تحصیل هم بسیار عالی بود. در ۱۶ یا ۱۷ سالگی نیز در کلاس دعای کمیل و ابوحمزه شرکت می‌کرد تا اینکه کم‌کم پایه‌های فکری و دیدگاه‌های مذهبی و سیاسی وی در کنار خانواده‌ای که داشتیم شکل گرفت.

تا دیپلم را در اصفهان گذراند و سال ۵۶ با توجه به استعدادی که داشت در رشته صنایع دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شد که آن زمان رشته خوبی بود، با وارد شدن محمود به دانشگاه و پیشینه مذهبی زندگی خانوادگی‌مان مسائل دینی را به‌خوبی می‌شناخت و با توجه به اینکه در دهه اول محرم هر سال هم روضه‌خوانی داشتیم، به اعتقادات خود پایبند بود.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

حتی زمان‌هایی که آقای پرورش از مدرسان نهج‌البلاغه که نمی‌توانستند در کلاس‌های آموزشی حاضر شوند محمود به عنوان مدرس در کلاس‌ها حاضر می‌شد؛ ضمن اینکه در جریان اتفاقات قبل از انقلاب، مبارزه با رژیم پهلوی را آغاز کرده بود و در دانشگاه هم از جلوداران مبارزه با رژیم ستمشاهی بود.

همکلاسی‌های محمود می‌گویند «زمانی که محمود به سلف دانشگاه وارد می‌شد، قاشق را روی میز می‌زد و به پیروی از او همه دانشجویان حاضر در سلف نیز همین کار را انجام می‌دادند تا آغاز حرکت اعتراضی در دانشگاه شکل بگیرد»، اما انقلاب که پیروز شد و به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شد.

فعالیت ضد پهلوی محمود به حدی بود که در روز سخنرانی امام (ره) در بهشت زهرا از سوی دکتر بهشتی به عنوان محافظ امام انتخاب شده بود که شب قبل از مراسم وصیت‌نامه‌ای نوشته بود مبنی بر اینکه خیلی دلم می‌خواهد شهید باشم و زنده باشم. محمود بسیار به تحصیل اهمیت می‌داد و به من و احمد برادر کوچکترم توصیه می‌کرد درس بخوانیم و حتی کتاب به ما معرفی می‌کرد، اما خودش پس از انقلاب دلیل فعالیت‌های سیاسی و احساس مسئولیتی که داشت وارد کمیته‌های انقلاب شد و سپس با مسائل نظامی آشنا و با شروع جنگ عضو کمیته سپاه شد.

آبان ۵۸ و در جریان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا به همراه شهید محسن وزوایی، محسن رجب‌بیگی و عباس ورامینی در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا همکاری داشتند که از اتفاقات جالب و کمتر بیان شده آن زمان این بود که محمود ۴ نفر از گروگان‌ها را به صورت مخفیانه به همدان می‌برد و حتی در جلسه معارفه به عنوان فرمانده سپاه همدان نیز از اقدام وی به عنوان شجاعت یاد می‌شود و اینکه محمود آن‌قدر با ظرافت این کار را انجام داده که هیچ منبع اطلاعاتی در آن زمان از آن آگاه و مطلع نشده است.

خواهر آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: اسفند ۵۹ به محمود مأموریت می‌دهند که به همدان برود، با هماهنگی شهید بروجردی به عنوان فرمانده سپاه همدان منصوب می‌شود و در آن زمان محمود موفق شد تمام گروهک‌ها و فرقه‌هایی که در همدان پایگاه داشتند را پاک‌سازی کند و حتی شب‌ها با لباس غیرنظامی در سطح شهر گشت می‌زده تا وضعیت معیشت مردم را بررسی کند.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

قبل از عملیات فتح‌المبین محسن رضایی از محمود، شهید همت و متوسلیان می‌خواهد که یک تیپ تشکیل دهند و یکی از آن‌ها به عنوان فرمانده و دو نفر دیگر به عنوان معاون کار را ادامه دهند که محمود زیر بار فرماندهی نمی‌رود و محسن رضایی با دلخوری جلسه را ترک می‌کند و می‌گوید خودتان یک نفر را به عنوان فرمانده انتخاب کنید که شهید متوسلیان فرمانده و محمود و شهید همت نیز دو معاون تیپ می‌شوند.

همچنین پیش از عملیات بیت المقدس نیز از سوی شهید حسن باقری به محمود مأموریت داده می‌شود تا به همراه چند نفر دیگر از هم‌رزمان خود مسیر عملیات را شناسایی و پاک‌سازی کنند و طی ۱۴ شبانه‌روز در منطقه‌ای که خاک آن با یک باران کم به گل تبدیل می‌شده است عملیات شناسایی را به پایان می‌رسانند.

حتی شهید باقری بارها از محمود می‌خواهد که با این وضعیت گل و لای زمین عملیات شناسایی را متوقف کند، اما محمود قبول نمی‌کند و با توجه به قولی داده بود دستش را به جاده اهواز خرمشهر می‌زند و حتی پشت خاک‌ریز تجهیزات عراقی‌ها را نیز شناسایی می‌کند که اگر این اتفاق نمی‌افتاد عملیات با شکست سنگینی مواجه می‌شد و سپاه ایران به اصطلاح قیچی می‌شد.

در این عملیات اوضاع جسمی محمود به‌قدری وخیم بوده است که از همدان برای او حنا می‌آوردند و طی عملیات پای خود را در حنا می‌گذاشته تا بتواند در کمترین زمان ممکن عملیات شناسایی را به پایان برساند.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

حتی شهید همدانی در یکی از سخنرانی‌های خود می‌گوید اگر بخواهیم بگوییم چه کسی سهم مهمی در عملیات آزادسازی خرمشهر داشته است، بی‌شک نام محمود شهبازی را باید در بالا بنویسیم، چراکه او یکی از فاتحان بزرگ خرمشهر است هرچند خود او به خرمشهر نرفت، اما روحش وارد خرمشهر شد.

از دیگر خاطراتی که از محمود به یاد می‌آورم زمانی است که مادرم به دلیل سکته در بیمارستان بستری بودند و وقتی محمود فهمید به مدت نصف روز خودش را به بیمارستان رساند و کنار مادرم بود و در همان ملاقات به زبان خودمانی به مادرم گفته بود «ننه اگه من نَرم بچه‌های مردم از صد تا ۷۰ تا کشته میشن، اما اگه برم از صد تا ۷ تا کشته میشن.»

در زمانی که فرمانده سپاه همدان بود روزی مطلع می‌شود که بنی‌صدر قرار است به عنوان فرمانده کل قوا از سپاه همدان بازدید کند که محمود به دلیل پیشینه‌ای که از بنی‌صدر و کارهای او در گذشته می‌دانست گفته بود اگر او برای بازدید بیاید وی را با تیر خواهم زد و حتی چند نفر را در برجک‌های محل سپاه همدان مستقر کرده بود و گفته بود به محض ورود او را با تیر بزنید که می‌گویند بنی‌صدر از این حرف مطلع می‌شود و به دلیل ترسی که داشته است بازدید از سپاه همدان را لغو می‌کند.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

در ادامه این گپ خودمانی برادر حاج محمود، احمد شهبازی می‌گوید: من خاطره زیادی از محمود ندارم و هنگام شهادت محمود ۱۰ ساله بودم، اما بعدها هم‌رزمان محمود برای من خاطراتی تعریف کردند و من آن‌ها را بازگو می‌کنم. یکی از خاطراتی که برای ما تعریف کردند سفر حج محمود بود، پس از عملیات ۱۱ شهریور در تنگه کورک که رزمنده‌ها توسط عراقی‌ها از بالای کوه به پایین پرت می‌شدند، محمود بسیار ناراحت می‌شود، چرا که در برابر هر یک از آن‌ها احساس مسئولیت می‌کرد.

برای اینکه روحیه محمود عوض شود به او پیشنهاد می‌دهند که به حج برود و در همان سفر بوده است که با شهید همت و شهید متوسلیان زیر ناودان طلای خانه خدا بیعت می‌کنند که با تمام توان برای امنیت کشور تلاش کنند. پس از برگشت از حج هم اجازه نداد که برایش قربانی کنند و گفت برای من کار خاصی انجام ندهید.

از دیگر خاطرات مکه این بود که عکس‌های امام را همراه خود به مکه برده بود و آنجا هنگام تردد عکس امام را پشت شورتی‌های مکه می‌چسبانده و موجب خنده ایرانی‌ها می‌شده، حتی با یکی از شورتی‌ها که خانم‌ها را هول می‌داده است، درگیر می‌شود و اسلحه او را می‌گیرد و دو تیر هوایی شلیک می‌کند که شهید همت به او می‌گوید اینجا جنگ نیست، اینجا مکه است.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

احمد می‌گوید: همیشه اعتقاد دارم که محمود همه کارهایش را بدون سر و صدا انجام می‌داده، زمانی که فرمانده سپاه همدان بود، پدرم برای دیدن او به همدان می‌روند و به دلیل اینکه نمی‌دانستند محمود چه سمتی دارد پس از پرس و جو در پادگان بالاخره محمود را پیدا می‌کنند، البته گویا یکی از سربازها در پادگان به محمود اطلاع می‌دهد که یک نفر دنبال تو می‌گردد و می‌گوید من بابای محمود شهبازی هستم. پس از دیدار، محمود به پدرم می‌گوید که در اینجا باغبانی می‌کنم و کارهای خدماتی انجام می‌دهم که پدرم به محمود می‌گویند به اصفهان برگردد و روی زمین خودمان کار کن.

برادر با حالتی آشفته و در حالی که چشمانش برق می‌زند، می‌گوید: محمود روز دوم خرداد سال ۱۳۶۱، یک روز قبل از آزادسازی خرمشهر در کنار نهر خَین و در حالی که برای کمک‌رسانی به دو نفر از مجروحان از سنگر بیرون می‌آید دچار اصابت ترکش خمپاره می‌شود و در ۲۴ سالگی شهید می‌شود.

آن زمان تلفن نداشتیم یکی از همسایه‌ها از طریق تلویزیون متوجه می‌شود که محمود شهید شده است و به برادر بزرگترم اکبر اطلاع می‌دهد، به مادرم هم چون عارضه قلبی داشتند چیزی نگفتیم و به بهانه اینکه بچه‌های اکبر تنها هستند مادر را به خانه برادر بزرگ بردیم تا خودمان عازم همدان شویم.

خواهر در این بین می‌گوید اجازه بدید من بگم که در همدان، ملایر و تهران تشییع محمود صورت گرفت و سپس به اصفهان آمدیم تا مراسم خاک‌سپاری در گلستان شهدا انجام شود. صبح بعد از انتشار خبر شهادت محمود بود که تازه فهمیدیم او چه سمتی داشته و کجا مشغول کار بوده است، چراکه جمعیت زیادی به سمت خانه ما می‌آمدند و مینی‌بوس‌های حامل این افراد از میدان دروازه تهران تا خانه ما به صف ایستاده بودند.

دیوار تمام خانه‌های کوچه ما با پارچه‌های تسلیت پوشیده شده بود و حال و هوای خانه قابل تحمل نبود. مادرم سال ۶۲ و از فراغ محمود از دنیا رفت و پدرم هم سال ۶۴ فوت کرد.

روحی که به خرمشهر رسید و جسمی که نرسید

کد خبر 720979

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.