موافقت با ترک لشکر به شرط رفتن به بهشت!

یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به درخواست شهید امیری‌مقدم برای رفتن از لشکر ۲۵ کربلا می‌گوید: سعید یک کاغذ برداشته بود و رویش نوشته بود التماس می‌کنم بگذارید بروم،آقا مرتضی زیرش نوشته بود نه. سعید مکث کرده بود و دوباره نوشته بود: فقط برای رفتن به بهشت»

به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانواده‌هایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس می‌کردند، امری قابل درک است، اما برای نسل‌های بعد که در همه این سال‌ها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر برده‌اند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم‌حافظه‌تر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع‌آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، می‌تواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.

سیدمحسن رخصت‌طلب در کتاب «به شرط بهشت» روایتگر حضور شهید محمدسعید امیری‌مقدم، در لشکر ۲۵ کربلا شده است: «عملیات کربلای ۱۰ امیری‌مقدم را بردم پیش مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵، مرتضی اولش تحویلش نمی‌گرفت، گفت: این سوسول کیه آوردی؟ حرف مرتضی را به سختی می‌شد، عوض کرد.

گفتم: آقا مرتضی بچه خوبیه.

پرید وسط حرفم گفت: سوسوله، نمی‌خوام. برای من راوی عملیاتی و جنگی بیار، گفتم: فرمانده گروهان لشکر ۲۷ بوده. سوسول کدومه؟ کوتاه نیامد و گفت: از سوسول‌های بچه تهرونه.

گفتم: به خدا به زور آوردمش. خودش فرمانده گروهانه. گفت: ببرش و بلند شد و راه افتاد، گفتم بذار بمونه ببینش لااقل.

گفت: جا میذارمش، اما من مطمئن بودم امیرمقدم نظر مرتضی قربانی رو جلب می‌کنه.

بعد از عملیات امیری‌مقدم کارهایش را انجام داده بود و رفته بود پیش مرتضی برای خداحافظی و تسویه.

مرتضی پرسیده بود، فرمانده‌ات کیه؟

گفته بود شما…، گفته بود اجازه نمی‌دم بری، توی لشکر ۲۵ ماندنی شدی، برو از پرسنلی فرم بگیر پر کن، گفته بود آقامرتضی من دانشجو هستم باید برگردم، تهران، گفته بود درس بعد از جنگ، گفته بود من گروهانو موقت تحویل دادم، می‌خوام برگردم گروهان خودم، می‌خوام برم بجنگم، مرتضی گفته بود گروهان داری؟ اینجا بهت گردان میدم، کلی بحث کرده بودند و آخرش مرتضی گفته بود من فرماندتم و حرف آخر را زدم تمام.

سعید امیری‌مقدم آمده بود بیرون و دوباره برگشته بود پیش مرتضی. گفته بود من راوی‌ام باید برم گزارش‌هایم رو بنویسم، مرتضی گفته بود بنشین همین جا بنویس.

خواهش کرده بود گفته بود، خواهش نکن. سعید یک کاغذ برداشته بود و رویش نوشته بود التماس می‌کنم بگذارید بروم.

آقا مرتضی زیرش نوشته بود نه. سعید مکث کرده بود و دوباره نوشته بود: فقط برای رفتن به بهشت.

این بار مرتضی دگرگون شده بود. کاغذ را برگردانده بود و پشت آن نوشته بود: برادر عزیز جناب آقای امیری‌مقدم، رفتن از بانه به تهران مسئله شما را حل نمی‌کند، رفتن از بانه به بهشت شرط است، من با این رفتن موافقم.

سعید این‌طور مجوزش را گرفت و به عنوان رزمنده به جبهه برگشت، بعدها مرتضی گفت: اگر می‌ماند، مسئولیت طرح و عملیات لشکر را می‌سپردم دستش. به قدری قوی بود که من تعجب کردم، هیچ‌کدام از شما این‌طور نبودید. سعید عالی بود. فقط به شرط بهشت اجازه دادم بره و رفت.»

کد خبر 684938

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.