شهادت در یک‌قدمی حرم امام رضا(ع) / توفیق اجباری برای شریک شدن در ثواب جهاد

شهید حاج‌رجبعلی طاهری شهید شده بود، درحالی‌که نتوانسته بود برای دفعه آخر روبه‌روی حرم بایستد، اذن دخول بخواند و به زیارت برود. مدیر هتل تعریف کرده بود آن زمان که پزشک، شهادت او را تأیید کرد، عطر عجیبی فضای اتاق را پر کرده بود، به‌طوری‌که تا ساعت‌ها لباس‌هایشان معطر بود.

به گزارش خبرنگار ایمنا، از کوچه پس‌کوچه‌های خمینی‌شهر عبور می‌کنم تا به منزل شهید حاج‌رجبعلی طاهری برسم. مقصد برایم ناشناخته است. ماجرای آشنایی خودم را با شهید مرور می‌کنم، صحبت‌های راننده تاکسی که با دیدن عکس‌هایی از شهدا که به مناسبت سالروز سوم خرداد، خیابان‌های شهر را مزین کرده بود، سر حرفش باز شد و از یکی از نزدیکانش گفت که چند سال پیش، پس از سال‌ها تحمل رنج شیمیایی شدن در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) به شهادت رسیده بود.

درخت‌های کنار خیابان مرا به یاد تصورم از شهید می‌اندازد، تصور باغی آرام در میان تاریکی شب که یک نفر زیر سایه‌سار درختانش، در کنار مهر و سجاده‌ای ساده مشغول به خواندن نماز شب است، صدای شرشر آبی که از کنارش می‌گذرد و درخت‌ها و محصولات باغ پدری را سیراب می‌کند. گاهی صدای سرفه‌های عمیقش خاموشی شب را می‌شکند اما اقتدار و خلوت عاشقانه‌اش را با خدا نه. تقریباً به مقصد رسیده‌ام. گلدسته‌های مسجدی از لابه‌لای ساختمان‌ها خودنمایی می‌کند.

داخل کوچه‌ای بن‌بست می‌شوم و زنگ خانه را به صدا درمی‌آورم. همسر شهید با روی گشاده در را باز می‌کند، به داخل می‌روم. دو دختر شهید هم به استقبالم می‌آیند.

قاب عکس شهید نخستین چیزی است که توجهم را جلب می‌کند، همان‌گونه که تصور می‌کردم با نگاهی نافذ با همان لبخند پنهانی که در تصویر بسیاری از شهدا دیده‌ام. مصاحبه آغاز می‌شود. بغض و حسرت نداشتن حاج‌رجبعلی از همان آغاز گفت‌وگو در چشمان همسرش عفت طاهری و دختران زیبا و محجوبش سمیه و مرضیه موج می‌زند.

شهادت در یک قدمی حرم امام رضا(ع)/ توفیق اجباری برای شریک شدن در ثواب جهاد

با کیسه سفیدی که بر شانه داشت رفت که رفت!

ازدواج عفت‌خانم با رجبعلی به ۴۴ سال پیش برمی‌گردد، به زمانی که او دختر یتیم ۱۳ ساله‌ای بود که عروسک بازی را به خانه‌داری و شوهرداری ترجیح می‌داد. نخستین خاطرات او از همسرش به زمانی بازمی‌گردد که تازه زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کرده بودند، از آن روزهایی که رجبعلی یک کمد پر از خوراکی و آجیل در اتاقی که در خانه مادری قرار داشت، آماده کرده بود و او آن‌ها را با بچه‌های کوچه می‌خورد.

رجبعلی برای او در سال‌های نخست زندگی مشترک بیشتر نقش پدری ایفا می‌کرد تا همسری. سه سال بعد از ازدواج اولین فرزندش را باردار شد. بارداری که برایش خیلی سخت بود. از همین ایام بود که شوق رفتن به جبهه در رجبعلی بیداد می‌کرد، اما تا اسم جبهه و جنگ را می‌آورد، مادر از سویی و همسر از سویی دیگر با گریه‌های بی‌امانشان مخالفت خود را بیان می‌کردند.

جنگ به روزهای اوج و حساس خود رسیده بود و رجبعلی عزم رفتن کرد: «در یکی از آخرین روزهای اردیبهشت سال ۱۳۶۱ صبح زود دیدم یک گونی سفید رنگ سفید ب روی شانه‌اش انداخته و در حال رفتن بود. صدایش زدم و پرسیدم: صبح به این زودی کجا می‌روی؟ خندید و گفت: یک کیسه ریحان از باغ چیده‌ام‌، می‌برم آن‌ها را بفروشم و برگردم. به اتاقم رفتم. گوشه حیاط ما یک طویله کوچک بود که پدر رجبعلی چند گاو در آن نگهداری می‌کرد. ساعتی بعد از رفتن او با صدای گریه‌های مادر شوهرم سراسیمه از اتاق بیرون دویدم، او برای دوشیدن شیر گاو به طویله رفته بود و در آن‌جا یک گونی سفید پیدا می‌کند که رجبعلی لباس‌های جبهه را در آن پنهان کرده بود و پنهان از چشم ما آن‌ها را با لباس‌های خانه عوض کرده و در کسوت یک بسیجی راهی جبهه شده بود. رجبعلی رفت و من مثل یک دختر بچه که پدرش به مسافرت رفته زار می‌زدم و گریه می‌کردم. آن روزها به سختی گذشت و تنها راه ارتباط ما نامه‌هایی بود که هرازگاهی می‌فرستاد. فرزند اولم به دنیا آمد و هنوز هم خبری از بازگشت رجبعلی نبود. دخترم ۱۶ روزش بود که او بعد از پنج ماه به خانه برگشت. این قضیه دو بار دیگر هم تکرار شد و من سه فرزندم را در روزهایی که او در جبهه بود، در اوج تنهایی به دنیا آوردم.»

شرطی که رجبعلی برای نرفتن به جبهه گذاشت

حضور حاج‌رجبعلی در جنگ از اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آغاز و تا روزهای پایانی جنگ ادامه پیدا می‌کند که دو سال اول به عنوان بسیجی و سال‌های بعد با لباس رسمی سپاه پاسداران به دفاع از دین و میهن می‌پردازد.

او در این سال‌ها سه بار دچار مجروحیت شد، بار اول مجروحیتش به عملیات والفجر ۴ بازگشت که از ناحیه هر دو چشم دچار عارضه شیمیایی شد. در عملیات بدر نیز از ناحیه کمر و باسن مورد اصابت ترکش قرار گرفت و آخرین بار در عملیات والفجر ۱۰ به علت قرار گرفتن در معرض بمب‌های شیمیایی صدام از قسمت داخلی، ریه و پوست مجروح شد.

رجبعلی در تمام این مدت غیر از مرخصی‌های کوتاه‌مدت و دوران نقاهت نزد خانواده خود برنمی‌گشت. روزهایی هم که می‌آمد، در مزرعه پدری مشغول کار می‌شد تا دل اهالی خانه را نیز به‌دست بیاورد. یک مرتبه که مادر بنای ناسازگاری گذاشت و از او خواست که دیگر به جبهه برنگردد، رجبعلی شرط کرد که اگر او گوشواره‌هایش را و پدر هم تمام پول‌هایش را برای کمک به جبهه اهدا کند، دیگر به جبهه نمی‌رود.مادر خوشحال شد و به‌سرعت همین کار را کرد. اما او پس از پایان مرخصی دوباره عازم جبهه شد. مادر گلایه کرد که چرا بدقولی کرده است و او با خنده جواب داد که این یک توفیق اجباری بود تا شما هم در جهاد شریک باشید!

شهادت در یک قدمی حرم امام رضا(ع)/ توفیق اجباری برای شریک شدن در ثواب جهاد

دفترچه‌ای که یادآور روزهای سختی و اخلاص جبهه بود

دین‌داری و اخلاص رجبعلی، ویژگی بارزی بود که تمام اعضای خانواده آن را با تمام وجود درک کرده بودند، پدری که اکثر شب‌ها را به عبادت و نماز شب می‌گذارند: «کمتر پیش می‌آمد که برای خوردن آب بیدار بشویم و او را مشغول گریه کنار سجاده‌اش نبینیم. اذان صبح را که می‌گفتند، بابا ما را با ناز و نوازشی لطیف از خواب بیدار می‌کرد و جلسه ما شروع می‌شد. خودش پیش‌نماز بود. دو برادر عقب‌تر و دخترها و مادر هم صف آخر؛ این نماز جماعت هر روز برقرار بود. پس از آن برایمان تفسیر قرآن می‌گفت و سپس جلسه احکام داشتیم. بعد از آن هم صبحانه می‌خوردیم و هر کس به دنبال کار خود می‌رفت. کمتر پیش می‌آمد که نماز صبحی از او قضا شود، اما اگر پیش می‌آمد آن روز را روزه می‌گرفت یا اگر نمی‌توانست، صبحانه نان و نمک می‌خورد.

پدر یک دفترچه مخصوص داشت که شاید تا لحظات آخر همراه او بود. دفترچه‌ای که از همان زمان جنگ به مرور با دست‌خط خودش تمام زیارات و ادعیه و بعضی سوره‌های کوچک قرآن را نوشته بود و همیشه از آن استفاده می‌کرد. انگار آن دفتر برایش یادآور روزهای سختی و اخلاص جبهه بود. در مسجد محله هم یک کلاس قرآن بنا کرد که البته هنوز هم فعال و پویا است.»

ساده‌زیستی و دست به خیر بودن از خصوصیاتی بود که همه اهل محل رجبعلی را با آن ویژگی‌ها می‌شناختند: «تنها وسیله نقلیه‌ای که در تمام عمرش داشت یک دوچرخه قدیمی چینی بود که البته آن را نیز دو بار به سرقت بردند. یک بار که برای نماز جمعه رفته بود و یک بار هم از درِ خانه! و مجبور شد دوباره از همان مدل دوچرخه بخرد. او با وجود تمکن مالی هیچ‌گاه ماشینی نخرید و اگر نیاز به ماشین داشتیم وانت عمو را به امانت می‌گرفت. پدرم دست به خیر هم بود، از خرید جهیزیه برای دختران کم بضاعت محل گرفته تا تهیه و توزیع بسته‌های معیشتی بین خانواده‌های فقیر به صورتی که خودشان اصلاً متوجه نشوند، چه کسی به آن‌ها کمک کرده است.»

ارادت بی‌مانند به حضرت رضا (ع)

سفر دسته‌جمعی به مشهد از بهترین خاطرات دختران حاج‌رجبعلی است که به دلیل ارادت بی‌مانند پدر به امام هشتم (ع) هر ساله رقم می‌خورد: «پدر در طول مسیری که با اتوبوس طی می‌کردیم، هر چند ساعت را در کنار یکی از ما می‌گذراند که مبادا راه ما را اذیت کند. وقتی هم به مشهد می‌رسیدیم خودش لباس‌های ما را می‌شست.

پدر یک دفترچه مخصوص داشت که شاید تا لحظات آخر همراه او بود. دفترچه‌ای که از همان زمان جنگ به مرور با دست‌خط خودش تمام زیارات و ادعیه و بعضی سوره‌های کوچک قرآن را نوشته بود و همیشه از آن استفاده می‌کرد. انگار آن دفتر برایش یادآور روزهای سختی و اخلاص جبهه بود.

غذا را آماده می‌کرد و می‌گفت: حالا بیایید با خیال راحت به حرم برویم. زمانی که در صحن بازی می‌کردیم، بابا پدر بزرگ را به زیارت می‌برد. او عاشق امام رضا (ع) بود. در حرم دائم در حال راز و نیاز بود، اما ما را هیچ‌گاه به عبادت و زیارت مجبور نمی‌کرد و بهترین روزهای زندگیمان را در مشهد سپری می‌کردیم.»

عمل‌های جراحی که به بهانه مأموریت انجام می‌شد

از سال ۱۳۷۶ کم‌کم نشانه‌های مجروحیت شیمیایی در رجبعلی خودش را نشان می‌دهد، اما برای اینکه کسی نگران شود، سرفه‌های گاه و بی‌گاهش را به حساب حساسیت و سرماخوردگی می‌گذارد: «گاهی به بهانه مأموریت تهران حدود یک هفته به مسافرت می‌رفت، وقتی برمی‌گشت از دیدن زیر گلویش که بانداژ شده و بخیه خورده بود، متعجب می‌شدیم. وقتی دلیل این زخم را می‌پرسیدیم، می‌گفت: به خاطر تیروئید، عمل کوچکی انجام داده‌ام و ما نمی‌فهمیدیم که عوارض مصدومیت شیمیایی کم‌کم در جان او هویدا شده است. این سال‌های آخر که پدر و مادرش کمی رنجور شده بودند، شب‌ها بعد از مسجد به خانه آن‌ها می‌رفت. پدربزرگ را به حمام می‌برد. غذا در دهانش می‌گذاشت. دست‌ها و پاهایش را ماساژ می‌داد و تا وقتی خوابش می‌برد کنار او می‌ماند. بعد هم دست و پای مادر را می‌بوسید و به خانه برمی‌گشت. وظیفه آبیاری و کشت و زرع هم با او بود. شب‌ها که به آبیاری می‌رفت، سجاده‌اش را در تاریکی پهن می‌کرد و نماز می‌خواند. گاهی سرفه امانش را می‌برید، اما خم به ابرو نمی‌آورد.»

کم‌کم آثار مخرب مواد شیمیایی در بدنش پررنگ‌تر می‌شود، ضعف عجیبی تمام بدنش را فرامی‌گیرد و تازه آن زمان است که خانواده می‌فهمند که رجبعلی یک جانباز شیمیایی است و او یک بار که صدام منطقه نبرد را بمباران شیمیایی کرد، ماسک خودش را به یک سرباز داده است: «روزهای سخت ما شروع شد. پدر دیگر قادر نبود کمرش را صاف نگه دارد و ناچار به دیوار یا عصا تکیه می‌کرد. مدت زیادی طول نکشید که سراسر بدنش درگیر عوارض شیمیایی شد، اما او هم‌چنان هم فرزند خوبی بود، هم پدر خوبی و هم همسر خوبی. تازه به سال ۱۳۸۰ پا گذاشته بودیم که پدر به بستر افتاد. درد امانش را بریده بود. آن زمان بود که مجبور شدیم بعد از گذشت سال‌ها برای تهیه داروهای گران‌قیمت و نایاب مجروحین شیمیایی به سراغ بنیاد شهید برویم و برای بابا پرونده جانبازی تشکیل دهیم.

تنها وسیله نقلیه‌ای که در تمام عمرش داشت یک دوچرخه قدیمی چینی بود که البته آن را نیز دو بار به سرقت بردند. یک بار که برای نماز جمعه رفته بود و یک بار هم از درِ خانه!

دیگر حتی مورفین هم به پدر اثر نمی‌کرد. شب‌ها و روزهای پیاپی از درد حتی لحظه‌ای خواب به چشمانش نمی‌آمد. یک شب که آرام‌تر بود به او گفتیم: پدر امشب راحت خوابیدی، نه؟ جواب داد چه خوابی بابا، تا صبح فکر کردم که روی تختی از خرده‌های شیشه خوابیده‌ام. ماه‌های آخر حتی دیگر قادر به تکلم هم نبود. فقط می‌فهمیدیم که دائم‌الذکر شده است. زیر لب مدام خدا را صدا می‌زد.»

زیارتِ آخر

چراغ زندگی رجبعلی رو به خاموشی است و فاصله چندانی تا پیوستن به قافله شهدا باقی نمانده است، اما او دلش هوای زیارت امام رضا (ع) را کرده است، می‌خواهد آخرین زیارت عمرش را به جا آورد، زیارت مولایی که تمام سلول‌هایش عشق و ارادت به او را فریاد می‌زند. اسباب سفر فراهم و او راهی دیار خراسان می‌شود، سفری که بازگشتی ندارد: «این بار اما نه با اتوبوس بلکه با قطار راهی شدیم. مادربزرگ‌ها را هم همراه خود بردیم. حال پدر وخیم بود. از ایستگاه قطار مستقیم به هتل رفتیم تا پس از استراحتی کوتاه به حرم برویم‌، اما به محض ورود حال پدر منقلب شد. زن و شوهری که مسئول هتل بودند را خبر کردیم. دکتر هم به اتاق آمد، ما را از آن‌جا بیرون کردند. فقط برادر کوچکم که آن زمان ۱۳ سال داشت در اتاق ماند. گریه‌کنان در گوشه‌ای از هتل ایستاده بودیم که برادرم دوان‌دوان از پله‌های هتل در حالی‌که فریاد می‌زد، پایین آمد: "مادر بابا چشماشو بسته، بدو بیا مادر لباسم رو بو کن بوی عطر حرم گرفته! "»

پدر شهید شده بود درحالی‌که نتوانسته بود برای دفعه آخر روبه‌روی حرم بایستد، اذن دخول بخواند و به زیارت برود. مدیر هتل تعریف کرده بود آن زمان که پزشک شهادت او را تأیید کرد، عطر عجیبی فضای اتاق را پر کرده بود، به‌طوری‌که تا ساعت‌ها لباس‌هایشان معطر بود.

مگر امام مهربانی‌ها خودش قول نداده است که او سه جا به داد دوستانش می‌رسد، چه کسی می‌داند شاید ضامن آهو به بالین حاج‌رجبعلی آمده بود تا او را برای سفر آخرت آماده کند. مرد دوست‌داشتنی خانواده طاهری آسمانی شده است و پیکرش برای تشییع به حرم امام رضا (ع) برده می‌شود تا به دور ضریح عشق طواف داده شود.

شهادت در یک قدمی حرم امام رضا(ع)/ توفیق اجباری برای شریک شدن در ثواب جهاد

کد خبر 667823

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.