۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۵:۰۰
خون من از بقیه رنگین‌تر نیست

«پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بی‌دست و پا شدن؟! گیرم که این‌طور که شما میگی باشه. آخه ننه، من که خونم از بقیه رنگین‌تر نیست. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟»

به گزارش خبرنگار ایمنا، سیدعلی پروینیان، از رزمندگان دفاع مقدس در روایتگری خاطرات آن سال‌های حماسه که در کتاب «از کردستان تا جزایر همیشه فارس» آمده است، به ماجرای چگونگی اعزامش به جبهه در سال ۱۳۶۲ اشاره کرده است.

در بخشی از این کتاب‌می‌خوانیم: «دوره آموزشی نظامی که به پایان رسید، برگه اعزام به جبهه گرفتم. پدرم مخالف بود و نمی‌خواست من به جبهه بروم. برای همین به مادرم گفتم که دیدم مادرم هم مخالفت کرد، گفت: ببین علی‌جون، من تو رو با خون دل بزرگ کردم، الانم رضایت نمی‌دم که بری یه گلوله بخوری، برگردی. بعدشم یا دست نداشته باشی یا پا.

گفتم: ننه، قرار نیس که هر کی رفت جبهه، بی‌دست و پا برگرده.

پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بی‌دست و پا شدن؟! غیر از اینکه تو جنگ بی دست و پا شدن؟!

گیرم که این‌طور که شما میگی باشه. آخه ننه، من که خونم از بقیه رنگین‌تر نیست. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟

کمی فکر کرد و گفت: والا چی بگم؟ برو آقاتو راضی کن.

گفتم: ننه، می‌دونی که اون راضی نمیشه. منم جرئت ندارم برم با اون حرف بزنم. دوباره کمی فکر کرد و گفت: علی‌جون هر جور صلاح می‌دونی. برو به سلامت.

با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد.

روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگه اعزام را انگشت زد و رفت. نمی دانم پدرم روز بعد چه طور باخبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم روبه‌رو شدیم. خیلی عادی جواب سلامم را داد. با خودم گفتم: مثل اینکه اخلاق بابام بد نیست و می‌تونم بهش بگم، دیدم نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: سیدعلی! یه خبرایی شنیدم.

چه خبری؟

شنیدم می‌خوای بری جبهه!

آن‌قدر ترسیده بودم که گفتم: نه بابا، کی گفته؟ جبهه کجا بود؟

نمی‌خواد منو رنگ کنی. حالا بگو ببینم میخوای بری یا نه؟

سرم را پایین انداختم و گفتم: بله بابا. سرش را تکان داد و گفت: که می‌خوای بری جبهه، هان؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم: خب آره. ناگهان دیدم کمربند بود که بالا و پایین می‌رفت و تو سروکله‌ام می‌خورد.

همان‌طور که می‌زد، جای کمربند با خون روی بدنم نقش می‌بست، اگر کسی میانجیگری می‌کرد، او را هم با کمربند سیاه می‌کرد، مادرم که از ترس نمی‌توانست کاری بکند، اشک می‌ریخت و با صدای لرزان می‌گفت: ولش کن سیدمرتضی! تو که اونا کشتی. بی‌انصاف چقدر می‌زنیش. ولی پدرم همچنان می‌زد. آن قدر زد تا دلش راضی شد. بعد گفت: اگه حالا می‌خوای بری جبهه، برو دیگه کارت ندارم.

بعد از کتک خوردن تا دو روز نتوانستم از خانه بیرون بروم. بالاخره روز اعزام فرا رسید. به دور از چشم پدرم از خانه بیرون رفتم، در حالی که فقط مادرم برای بدرقه تا پای اتوبوس آمد.»

کد خبر 660485

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.