مردی که دلتنگ آسمان بود

«آن موقع صیادشیرازی، فرمانده نیروی زمینی بود. تقدیرها انجام شد و نوبت به من که رسید، به محض دیدنم گفت: «یوسفی، افسر شدی؟! می‌دانستم با پشتکاری که داری، حتماً موفق می‌شوی، خوشحالم که این توانایی‌ها را داری.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، بنده‌ای در بند خدا بود، از خاک رخت بسته و تا افلاک پل زده بود. نامش علی بود و مولایش علی (ع) با اندیشه‌هایی شبیه اندیشه‌های علی (ع).

حق‌گو، حق‌جو و حق‌دوست بود. دلش دلتنگ آسمان بود که دل به دنیا نبست. نبض وجودش عطشی به پهنای شهادت داشت. به خواسته‌اش هم رسید. حرف از امیر سپهبد «علی صیادشیرازی» است، مرد اول عملیات مرصاد. به خدا لبیک گفت و رفت. صبح بیست‌ویکم فروردین‌ماه سال ۱۳۷۸ شد روز و ماه و سال رفتنش، شد وقت شهادتش.

رودررو با دو تن از دوستانش صحبت می‌کنیم. سرهنگ بازنشسته است، افسر توپخانه بوده که با درجه گروهبانی در ارتش استخدام شد، آن هم در لشکری در کرمانشاه. علیرضا یوسفی نام دارد. گذر روزگار سایه روی صدایش انداخته و خش روی آن نشسته است. کلامش پر از نظم است، پر از واژه‌هایی که درست و بجا کنار هم می‌نشینند و از مردی می‌گویند که حرف‌ها برای گفتنش تمامی ندارد. حرف‌ها او را به روزهای جوانی می‌برد، روزهایی که هدف‌یابی‌هایش زبانزد و مهارتش به قدری بوده که مورد توجه و تشویق فرماندهان ارتش قرار گرفته است.

آشنایی شما با شهید صیادشیرازی به چه زمانی برمی‌گردد؟

زمانی که به استخدام ارتش درآمدم، گروهبان بودم و به عنوان منشی آتش‌بار در خدمت صیادشیرازی فعالیت می‌کردم تا مسائل نظامی به بیرون منتقل نشود. آن زمان صیادشیرازی در آتش‌بار دوم بود و ستوان یکم. به درخواست او من به آتش‌بار آن‌ها منتقل شدم.

تحصیلات متوسطه داشتم. شهید صیادشیرازی به من گفت: چرا دیپلم نگرفته‌ای و تحصیل را ادامه نداده‌ای؟ زبانم خوب بود و بعد از صحبت‌های صیادشیرازی شروع به درس خواندن کردم. شب‌ها به کلاس می‌رفتم که دیپلم را بگیرم. صیاد که پشتکار من را دید، از من خواست ادامه بدهم و نهایتاً دیپلم را گرفتم و در کنکور به عنوان نفر اول نیروی زمینی انتخاب شدم. از این انتخاب، شهید صیادشیرازی بسیار خوشحال شد و از فرط خوشحالی من را چند بار در آغوش گرفت. می‌توانم بگویم یکی از مشوق‌های اصلی من در ارتش بود.

ارتباط شما با شهید تا کجا ادامه داشت؟

سال ۱۳۵۱ اولین پسرم به دنیا آمد. صیادشیرازی به همراه ستوان الهی به خانه ما آمد و شیرینی و اسباب‌بازی با مقداری پول به عنوان هدیه تولد پسرم آورد. همان‌طورکه گفتم با تشویق صیاد شیرازی تحصیل را ادامه دادم. مدتی گذشت، روزی نامه‌ای به آتش‌بار ما فرستاده شده که طبق آن من برای دوره آموزش تانک چیپ زن در انگلستان انتخاب شده بود.

صیاد شیرازی تا نامه را دید و اینکه خوشحال شده بودم، گفت: خیلی خوشحال هستی، گفتم: با این نامه هم می‌توانم خارج را ببینم و هم در دوره آموزشی شرکت کنم. صیادشیرازی من را بوسید و گفت: اما با رفتن تو موافقت نمی‌شود. گفتم: شما گفتید من درس بخوانم و حالا که می‌خواهم ثمره زحماتم را ببینم، اجازه نمی‌دهید. گفت موافقت نمی‌کنم، چون تازه ازدواج کرده‌ای و همسرت هم سنی ندارد و بهتر است پیش همسر و فرزندت بمانی. خلاصه اجازه نداد بروم. من هم ازآنجاکه به خودش و اعتقادات محکمش ایمان داشتم، صحبت‌هایش را پذیرفتم و نرفتم. بعد از مدتی برای گذراندن دوره افسری به تهران رفتم و آنجا بود که دیگر از شهید صیاد جدا شدم. بعد از گذراندن این دوره تازه ستوان شده بودم که جنگ پیش آمد.

در دوران جنگ هم با شهید صیاد شیرازی ارتباط داشتید؟

با شروع جنگ تحمیلی به منطقه رفتم. در آن زمان جوان بودم و از جنگ چیزی نمی‌دانستم که با راهنمایی یکی دو تا افسر و راه حل‌هایی که به من دادند من را به دیده‌بانی فرستادند. یک سال در کرخه دیده‌بانی کردم و یک سال هم در منطقه دیگری مشغول خدمت شدم. ظاهراً با دیده‌بانی‌های موفق و هدف‌یابی‌های خوبی که انجام داده بودم، برایم گزارش رد شده بود و قرار بود که من را تشویق کنند، به همین دلیل من را به تهران فرستادند.

آن موقع صیادشیرازی، فرمانده نیروی زمینی بود. تقدیرها انجام شد و نوبت به من که رسید، او تا من را دید به من گفت: «یوسفی، افسر شدی؟! من می‌دانستم تو با پشتکاری که داری حتماً موفق می‌شوی، خوشحالم که این توانایی‌ها را داری.»

چه مدت در جبهه ماندید؟

تمام مدت هشت سال را در جبهه بودم و بعد از بازنشستگی و با داشتن چهار فرزند، حس کردم ممکن است از لحاظ اقتصادی به مشکل بربخورم. پیش شهید صیادشیرازی رفتم و ماجرا را به او گفتم، نامه‌ای به ستاد مشترک نوشت، به آنجا رفتم اما به دلیل اینکه باید زیردست افرادی کار می‌کردم که از لحاظ سابقه خدمتی و درجه از من پایین‌تر بودند، نتوانستم مدت زیادی در ستاد بمانم و قید آن کار را زدم. این موضوع را به اطلاع شهید رساندم. آن دیدار، آخرین دیدار من با صیاد شیرازی بود.

چه ویژگی رفتاری از شهید صیاد شیرازی برای شما قابل تأمل بود؟

در مدتی که با شهید در ارتباط بودم، جز صداقت، اخلاق حسنه، دینداری، نظم، شهامت و ایمان چیزی ندیدم. روزهای آخر بازنشستگی در خاطرم هست، نیروهایی که در اطراف من بودند، همیشه می‌گفتند که ما هیچ‌وقت شما را نامرتب ندیدیم و به آن‌ها می‌گفتم که من فرماندهی داشتم به نام صیادشیرازی که مرتب بودن را از او یاد گرفته‌ام. در کنار این خصوصیات باید به فرماندهی و مدیریت این شهید اشاره کنم که کاملاً برازنده او بود.

بعدها بابت آن مأموریت که اجازه ندادند شما راهی شوید، ناراحت نشدید؟ گله نکردید؟

چرا، یک روز به صیادشیرازی گفتم: دو سه سال بعد از نامه من، شما خودت برای شرکت در دوره‌ای به آمریکا رفتی، اما به من اجازه ندادی که به انگلستان بروم. در جواب گفت: تو اگر در آن دوره شرکت می‌کردی، نهایتاً یک مکانیک می‌شدی، ضمناً سنی هم نداشتی و همسرت با یک بچه باید در آن شرایط تنها می‌ماند، به این دلیل با رفتن تو موافقت نکردم.

روزها می‌گذرد و تمام می‌شود اما نام نیک انسان‌های بزرگ نه تنها تمام نمی‌شود بلکه در گذر زمان مانا می‌شود و به تاریخ ایران عزیز ما، تاریخ جنگ و قصه شهادت اعتبار می‌بخشد، صیاد دلتنگ آسمان بود و آسمانی شد.

کد خبر 653635

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.