۲ فروردین ۱۴۰۲ - ۰۵:۰۰
دو گالن آب دست‌نخورده!

«فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ‌وگریز بودم که چشمم به معلم ریاضی‌ام افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست؛ اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، حمید فرزاد از رزمندگان دفاع مقدس در روایتگری خاطرات سال‌های حماسه که در کتاب «زمین‌های مسلح» به ثبت رسیده، به ماجرای جالبی از حضور همزمان معلم ریاضی و مدیر مدرسه‌شان در عملیات والفجر یک اشاره کرده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«با دیدن مدیر مدرسه‌مان گفتم: آقا سلیمانی شما کجا اینجا کجا؟

چرا نگفتید می‌خواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: سومین نفر پشت سر من هم معلم ریاضی‌تان است، آقای صنایع.

گفتم نه بابا؟ به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم فرزادم، مدرسه الهی.

گفت: چطوری فرزاد؟ می‌خواهی عراقی‌ها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسه‌مان شهید شد.

فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضی‌مان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک او دل و روده‌اش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده می‌ماند.

تمام اذیت‌هایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آن‌ها تعدادی مجروح را به کمک اسرای عراقی به عقب آورده بودند.

معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. یک جرعه آب ته قمقمه‌ام بود. آن را نزدیک لب‌های ترک خورده‌اش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همه جا را دنبال آب گشتم. نبود، گریه‌ام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که این قدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضی‌ام در مدرسه بود، گفت: اگر می‌توانی پس برو هر طور شده آب جور کن. بوسه‌ای حواله پیشانی آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بی ارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت.

به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالن‌ها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم. همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضی‌تان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. بله به شهادت رسیده. فاتحه‌ای خواندم و چند قطره اشک ریختم.

ما ده نفر می‌شدیم و دقیقاً پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر می‌خواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم. باید یک مجروح را آنجا می‌گذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسه‌مان در منطقه ماند.»

کد خبر 649361

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.