۱۸ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۷:۰۰
بچه‌سوسول کوچه شهید شد

«من‌ و تو در همان محله دستگرد که آن روزها معلوم نبود روستا است یا شهر، در آن کوچه‌خاکی پشت دیوار خانه‌های گلی، روبه‌روی آن زمین‌های زراعی که دورتادور خانه‌ها را گرفته بود، ساعت‌ها با بچه‌های دیگر هفت‌سنگ و گل‌کوچیک بازی می‌کردیم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، حسین رهنمایی از رزمندگان گردان امام موسی جعفر (ع) لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در رثای دوست شهیدش «محمود منصوری» یادداشتی را در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داد: «اکرم‌خانم که قول داده بود بالای سر جنازه تو شیون و فریاد نکند با زنان فامیل وارد مسجد شد. بسیجی‌ها راه را برای خانواده شهید باز کردند. اکرم‌خانم با آرامش بالای تابوت تو نشست، دستی به صورت در خواب رفته تو کشید و گفت: علی‌اکبرم شهادتت مبارک.

همین!

من آنجا بودم و دیگر هیچ سخنی از اکرم‌خانم نشنیدم.

زن‌ها شیون کردند، گریه کردند، اما اکرم‌خانم نه!

اکنون ۳۴ سال از آن روزها می‌گذرد و من به صورت اتفاقی یک فیلم ۳۳ ثانیه‌ای از مصاحبه تو به دستم رسید، فیلمی که تا به حال ندیده بودم. ممنونم که به من اجازه دادی که ۳۳ ثانیه تو را دوباره ببینم.

ممنونم همبازی دوران نوجوانی من که یادی از بچه همسایه و همبازی خودت در کوچه شهید قانع کردی.

ممنونم هم‌دبیرستانی من که یاد ایام درس کردی، آن دبیرستان با آن همه شهیدی که داد، حالا یک ساختمان متروک شده که دیگر در آن هیچ سروصدایی نیست. آنجا دیگر هیچ‌کس با "مش‌مهدی باغبان" شوخی نمی‌کند.

ممنونم هم‌صحبت دوران نوجوانی من که پس از سال‌ها دوباره موهای براق وشانه زده و قیافه مرتب خودت را به رخم کشاندی.

اما این بار من بهت کنایه نزدم و نگفتم: محمود سوسول

من و تو در همان محله دستگرد که آن روزها معلوم نبود روستا است یا شهر، در آن کوچه خاکی پشت دیوار خانه‌های گلی، روبه‌روی آن زمین‌های زراعی که دورتادور خانه‌ها را گرفته بود، ساعت‌ها با بچه‌های دیگر هفت‌سنگ و گل‌کوچیک بازی می‌کردیم و تا شب باهم درباره جنگ و ساختن تفنگ، حزب جمهوری، محمدمنتظری، شهید بهشتی و موتور سواری با هندا تریل حرف می‌زدیم.

تو که یکی دو سالی از من بزرگ‌تر بودی، آرام آرام مزه بلوغ را چشیدی و مشغول تمرین جوانی شدی. خوش‌تیپ می‌گشتی، شلوار زیکو می‌پوشیدی، پیراهنت را توی شلوار می‌گذاشتی، موها را فرم می‌دادی، لبه آستین‌ها را دو سه دور جمع می‌کردی و آن چند تا دانه ریش کم‌پشتی که داشتی را می‌تراشیدی تا خوش‌تیپ‌تر باشی و فاصله‌ات را با من و بچه‌های مسجد که این رفتارها را نمی‌پسندیدیم، کم‌کم زیاد کردی و آرام آرام رفاقت ما کم‌رنگ شد. تو شدی بچه سوسول محل و من بچه مسجدی و بسیجی پرمدعا.

تا روزی که باخبر شدی من می‌خواهم به پادگان آموزشی بروم، تو هم آمدی و باز مسیرمان یکی شد و ما هم‌دوره و هم‌گروهان و هم‌پادگانی شدیم، چند ماه بعد وقتی من قصد اعزام به جبهه کردم، تو هم داخل اتوبوس با من بودی و ما همراه و هم‌مسیر شدیم و دو روز بعد ما دوتا هم‌گردان شدیم. «گردان موسی‌بن‌جعفر (ع)»، همان گردانی که آخر خط هم‌های ما بود.

آن گردان مسیر ما را دوباره از هم جدا کرد و من هرگز نتوانستم با تو یک هم دیگر را تجربه کنم

به من گفته بودند تو مجروح شدی، امیدوار بودم اصفهان ببینمت. اما بعد از عملیات بیت‌المقدس ۷ وقتی به مرخصی آمدم اعلامیه شهادت تو را روی دیوار کوچه دیدم و خشکم زد.

«بچه سوسول» کوچه شهید شد و بچه حزب‌اللهی پرادعای محل به واماندگان پیوسته بود.

حالا تو علی‌اکبر اکرم‌خانم شده بودی و من جامانده کاروان!

حالا مشهدی سیف‌الله پدر شهید شده بود و من خودم را از او قائم می‌کردم، چون شرمنده بودم که با پسر او رفتم و تنها برگشتم. حتی بچه‌های محل هم مرا شماتت کردند که تو هستی و او چرا رفت!!

حالا تو علی‌اکبر اکرم‌خانم، علی‌اکبر محل و علی‌اکبر اصفهان شده بودی و من عقده هم‌شهادتی را بر دل نشانده بودم. اکنون ۴۳ سال است که تو آرام و ساکت از گوشه گلستان شهدای اصفهان تا آسمان‌ها را درنوردیدی، اما بدون من.

تو پر کشیدی، نورانی و جاودان شدی و من همین جا، ته تاریک زندگی دنیوی خودم در حال اتمام تاریخ مصرفم هستم.

سن من از مشهدی سیف‌الله در آن سال‌ها بیشتر شده، دارم کم‌کم پیر می‌شوم، اما تو هنوز جوانی و همچنان علی‌اکبر اکرم‌خانم.»

کد خبر 645910

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.