شبی که ساواک به خانه یک جراح حمله کرد

«پاسی از شب نگذشته بود که صدای همهمه از کوچه بلند شد. صدای ممتد زنگ خانه به صدا درآمد. ساکت شدیم و در را باز نکردیم که ناگهان قفل در با تفنگ باز شد و تعداد زیادی مأمور به خانه وارد شدند. تنها کاری که کردیم، این بود که بچه‌ها را برای حفظ جانشان زیر لحاف کرسی پنهان کردیم. رحم و مروتی نداشتند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، دفتر خاطرات این سرزمین مملو از یادمان مردان و زنان بسیاری است که با هدایت امام خمینی (ره) برای رسیدن به استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی تلاش کردند و هر کدام برای برپا کردن پرچم عزت ایران اسلامی نقشی هرچند کوچک به عهده گرفتند و امروز شاید از کسانی که بر موهایشان گرد سپید زمانه نشسته، درباره انقلاب بپرسید، خاطره‌ای در گوشه ذهن داشته باشد، خاطراتی که باید بارها تکرار و از زبان‌های گوناگون شنیده شوند تا گرد زمانه بر آنها ننشیند و آینه پیش‌روی نسل جوان باشد.

صدیقه یوسفی، مادر شهید مجید ابوترابی روایتگر یکی از این خاطرات می‌شود، خاطره‌ای که در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۵۷ در خانه آن اتفاق افتاده است، خانه دکتر محمدعلی ابوترابی، جراح نجف‌آبادی که باوجود ممنوعیت شدید اعلام شده در درمان مجروحان درگیری‌ها و تظاهرات مردمی به درمان آنها می‌پرداخت و به همین علت منزل او مورد حمله شدید مأموران ساواک قرار گرفت.

آن شب از تهران مهمان‌های زیادی داشتیم، به سبک خانه‌های قدیم، کرسی وسط پذیرایی بود و منبع گرمایی خانه هم یک بخاری نفتی. آن روز دکتر چندین مجروح بدحال تظاهرات را در بیمارستان و مطب مداوا کرده بود و مأموران شاه، برای دستگیری او به همه جا گسیل شده بودند. عصر که شد، به خانه آمد، نمازش را خواند و گفت: من باید بروم و ممکن است خانه مورد تعرض و هجوم مأموران قرار بگیرد. خیلی مواظب باشید و صبوری کنید و نترسید.

دلهره عجیبی داشتم. شب شد و من هم مشغول پذیرایی از مهمانان شدم. خانه ما بزرگ و شلوغ بود. داخل زیرزمین چند جوان به همراه پسرم مجید جلسه داشتند و چندین تن از پسرهای فامیل که موعد سربازی آنها فرا رسیده بود، اما به دلیل اینکه نمی‌خواستند دستگیر شوند سرهایشان را تراشیده بودند و به خانه ما پناه آورده بودند، هم حضور داشتند.

پاسی از شب نگذشته بود که صدای همهمه از کوچه بلند شد. صدای ممتد زنگ خانه به صدا درآمد. ساکت شدیم و در را باز نکردیم که ناگهان قفل در با تفنگ باز شد و تعداد زیادی مأمور به خانه وارد شدند. تنها کاری که کردیم این بود که بچه‌ها را برای حفظ جانشان زیر لحاف کرسی پنهان کردیم. رحم و مروتی نداشتند. فضای خانه را گشتند، اما دکتر را نیافتند. به ناچار به اهل خانه هجوم آوردند. این‌قدر با قنداق تفنگ‌هایشان بر روی لحاف کرسی زدند که سر تمام آن بنده خداهایی که آن‌جا پنهان شدند، زخمی و خونی شده بود.

مأموران ساواک داد می‌زدند و سراغ محل اختفای دکتر را می‌گرفتند و چون پاسخی دریافت نکرده بودند، شروع به شکستن وسایل خانه کردند، هر چه اسباب شکستنی بود، شکستند، از شیشه‌های اتاق‌ها گرفته تا وسایل تزئینی و دکوری و حتی تمام ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید دیگر هیچ چیز در خانه سالم نمانده بود.

یکی از آن‌ها برای ترساندن من و بازجویی، به سراغم آمد. اسلحه‌اش را روی گردنم گذاشت و گفت: یا جای مخفی شدن دکتر را می‌گویی یا کشته می‌شوی! زبانم بند آمده بود که ناگهان مجید که یک پسر نوجوان بود با شجاعت خودش را روی من انداخت و گفت: مادر اجازه نمی‌دهم آسیبی به تو برسد حتی اگر کشته شوم. تو باید سایه‌ات بالای سر خواهرهایم باشد.

مجید به مأمور ساواک گفت: باید اول من را بکشی بعد مادرم را و آن‌قدر مقاومت کرد تا آن مأمور از کشتن من صرف‌نظر کرد. توی کوچه هم بلوایی به پا بود. دو تا ماشین پر از سرباز در کوچه منتظر بودند تا در صورت هر گونه مقاومت و اتفاقی به منزل ما هجوم بیاورند. هر کس از همسایه‌ها که سرش را از خانه‌اش بیرون می‌آورد، با اسلحه تهدید می‌شد. رئیس ساواکی‌ها که از نیافتن دکتر و بسته ماندن دهان ما، مستأصل شده بود، دستور آتش زدن خانه را داد، دبه نفت را روی بخاری ریختند، آتش گسترش پیدا کرد و شعله آن تا سقف رسید.

بعضی از بچه‌ها و اهالی خانه به حیاط پناه بردند و زیر بوته‌ها و دار و درخت آن‌جا پنهان شدند. بعضی از جوان‌ها هم از قبل به پشت‌بام پناه برده بودند. وضعیت عجیبی بودو به ناگهان دستور دادند، نیروهای کمکی به داخل بیایند و پشت‌بام، زیرزمین و حیاط را بگردند.

در همین زمان نمی‌دانم به چه علتی، برق خانه قطع شد و خاموشی همه جا را فرا گرفت. شاید به خاطر آتش بود و یا شاهد به قولی بهتر یک معجزه رخ داده بود. به خاطر تاریکی مطلق، مأمورانی که در حال رفتن به زیرزمین و پشت‌بام بودند، به ناچار برگشتند. زیرزمین ما پر بود از جوان‌های انقلابی پاک و شجاع که همان شب، همان‌جا با خاک‌هایی که با آن انارها را برای تازه ماندن کته کرده بودیم، غسل شهادت کرده بودند، اما گویا با قطع شدن برق، خدا اراده کرده بود صحیح و سالم بمانند.

پس از رفتن مأموران، همه دست به دست هم دادیم و با هر وسیله‌ای که میسر بود اعم از پتو و لحاف و آب، آتش را خاموش کردیم. منزل دیگر جایی برای ماندن نداشت و به ناچار به خانه یکی از همسایه‌ها پناه بردیم. وقتی آقای دکتر به خانه برگشت و کلید را در قفل گردانده بود از جای تیرها و بوی دود و سوختگی متوجه وخامت اوضاع شده بود و با اشاره یکی از همسایه‌ها فهمیده بود که برای اهالی خانه اتفاقی افتاده است. چند روزی به سختی و در التهابی شدید برای ما طی شد و مجبور شدیم برای در امان ماندن از وحشی‌گری ساواک و حفظ جانمان به ناچار، یک ماهی را به تهران و به منزل یکی از آشنایان برویم و پنهان شویم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد.

از مطب نیز چیزی باقی نمانده بود. دکتر ابوترابی مرد بسیار نترس و شجاعی بود و حتی مجروحان را در خانه مداوا می‌کرد و تعدادی را که بدحال بودند به سختی در بیمارستان بستری می‌کرد. خاطرم هست، یکی از این جوانان، تیری به ریه‌اش خورده بود و احتیاج مبرم به خون داشت. آقای دکتر با چه دردسری او را به بیمارستان برد و جانش را نجات داد.

حالا آن روزهای پر از خطر تمام شده، مجید در جنگ شهید شده و دکتر محمدعلی ابوترابی هم سال‌هاست به رحمت ایزدی پیوسته است، اما خاطرات آن روزها و بقیه روزهای شیرین و گاهاً سخت، هنوز هم در خاطرم زنده است.

کد خبر 638680

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.