شهید حاج‌احمد کاظمی در قاب خاطرات چند رزمنده

«اگر یک لحظه دیرتر ترمز کرده بودید، فردا برایتان می‌خواندند: ای شهید ای شهید، به شهر ما خوش آمدی! خنده‌اش گرفت و گفت: بنده خدا آن موقع تو را هم اعدام می‌کردند، فکری کردم و گفتم حالا احمدآقا اگر زبانم لال این اتفاق افتاده بود، شما شهیدتر بودی یا من؟»

به گزارش خبرنگار ایمنا، هواپیمای فالکن نیروی هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، روز نوزدهم دی‌ماه سال ۱۳۸۴ مصادف با روز عرفه در ارتفاعات نزدیک ارومیه بر اثر شدت سرمای هوا سقوط کرد.

در این سانحه دلخراش ۱۲ تن از سرداران رشید سپاه اسلام، مردانی از دیار عشق که در هشت سال دفاع مقدس از خیل هم‌رزمان خود همچون بروجردی، خرازی، برادران باکری، زین‌الدین، حاج‌همت و صدها فرمانده شهید جا مانده بودند، به آسمان عروج کردند و به آرزوی دیرینه خود رسیدند.

سردار سرلشکر حاج‌احمد کاظمی، فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) یکی از این شهدا بود. شهید کاظمی در دوران هشت ساله دفاع مقدس، فرماندهی لشکر هشت نجف اشرف را بر عهده داشت، لشکری که خود پایه‌گذار تأسیس آن بود.

این فرمانده دلاور خاطرات فراوانی در دل رزمندگان این لشکر که فرمانده خود را بیشتر از جان خود دوست می‌داشتند، بر جای گذاشته است. هم‌زمان با هفدهمین سالگرد شهادت حاج‌احمد کاظمی با چند تن از این رزمندگان به گفت‌وگو نشستیم تا از دریچه قاب رزمندگان مروری بر خاطرات سردار رشید اسلام داشته باشیم.

فرمانده در تیررس مسلسل بود

عبدالحسین جمشیدیان تنها ۶ ماه در جبهه و در معیت لشکر هشت نجف اشرف حضور داشته است، اما خاطرات فراوانی از شهید کاظمی در ذهن دارد؛ او که مکانیک موتورهای سنگین بوده و پشت خط مقدم به تعمیر ماشین‌آلات سنگین، تانک می‌پرداخته است در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا از روزهای همراهی با فرمانده فاتح خرمشهر می‌گوید:

«یکی از دوستانم که رضا نام داشت و اهل شوخی و بذله‌گویی بی‌حد، در رقابیه با من همراه بود. قبل از عملیات فتح‌ المبین در بیابان در کپر هایی مخروبه مستقر شده بودیم، در جایی دیگر تعدادی از نیروها به همراه ادوات سنگین در چادر ساکن شده بودند، در آن زمان هر نوع نیروی انسانی که فکرش را بکنید همراه ما بود، از آشپز گرفته تا خیاط، مکانیک، کشاورز و چوپان، برحسب توانایی هر کدام مشغول کاری می‌شدیم و البته وظیفه نگهبانی هم هر شب میان ما تقسیم می‌شد.

چند روزی از حضورمان نگذشته بود که نوبت نگهبانی شب به من و رضا افتاد. دستور داشتیم به خاطر شرایط بحرانی و استراتژیک و همچنین احتمال شبیخون دشمن هر ماشین و وسیله نقلیه‌ای را که به مقر نزدیک می‌شود، ایست و بازرسی کنیم.

ساعاتی از نصف شب گذشته بود، من کنار سنگر پشت مسلسل ایستاده بودم و رضا هم مثل همیشه بی‌خیال و شاد زنجیر بازرسی را در دست گرفته بود و جک تعریف می‌کرد. ناگهان از دور ماشینی با چراغ روشن و سرعت بسیار زیاد به ما نزدیک شد. در آنجا شب‌ها به هیچ عنوان اجازه روشن کردن حتی، یک کبریت را هم نداشتیم. شک کردیم. در یک چشم بر هم زدن ماشین با سرعت سرسام‌آوری به نزدیک ما رسید، به رضا گفتم: ایست بده، اما او هول شده بود، گویی خشکش زده بود.

خودم فریاد زدم ایست و دستم را به طرف مسلسل بردم تا شلیک کنم. از فریاد من ماشین ترمز کرد و به علت سرعتی که داشت، نود درجه چرخید و متوقف شد. دیدم رضا با لحن خاصی مشغول احوال‌پرسی شده. داد زدم "این کیه؟ خودیه؟ می‌شناسیس؟ " گفت: آره داشتی فرمانده را می‌کشتی!

تعجب کردم. فرمانده به سمتم آمد. سلام کردم این نخستین‌باری که حاج‌احمد را از نزدیک می‌دیدم. از من پرسید حالا اگر ترمز نمی‌کردم شلیک می‌کردی؟ گفتم بله دستم روی مسلسل بود، اگر یک لحظه دیرتر ترمز کرده بودید، فردا برایتان می‌خواندند: ای شهید ای شهید، به شهر ما خوش آمدی!

خنده‌اش گرفت و گفت: بنده خدا آن موقع تو را هم اعدام می‌کردند، فکری کردم و گفتم حالا احمدآقا اگر زبانم لال این اتفاق افتاده بود، شما شهیدتر بودی یا من؟ سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه‌ای تأمل جواب داد: خدایی شما که به وظیفه خودتان عمل کرده بودید. من عمداً این‌طور آمدم که امنیت محل را بسنجم. این ماجرا باب آشنایی و رفاقت من با حاج‌احمد بود.

۲۴ ساعت قبل از حمله به من خبر بدهید

برق مقر از موتورهای برق تأمین می‌شد و فقط طی ساعات خاصی مجاز بودیم، آن‌ها را روشن کنیم. یک روز صبح از رضا که برق‌کشی مسلط بود، خواستم تا با سیمی چیزی ماشین اصلاحم را به آن وصل کند تا بتوانم از آن استفاده‌کنم.

همین‌طورکه سیم‌ها را متصل می‌کرد، لبخند مرموزی بر لب داشت، مشکوک شدم، اما به مشغول اصلاح صورتم شدم. نصف صورتم را تمیز کرده بودم که ناگهان رضا موتور برق را خاموش کرد و زد زیر خنده. هر قدر اصرار کردم روشنش کند، قبول نکرد و گفت بقیه اصلاح طبق مقررات باشد برای فردا!

از قضا همان روز جلسه توجیهی بود. حاج‌احمد در آن جلسه به حساس بودن موقعیت و زمان اشاره کرد و گفت: اگر از طریق عراق شبیخون صورت گرفت باید با هر اسلحه‌ای که در اختیار دارید، اعم از تفنگ، آرپی‌چی به دفاع بپردازید. در پایان جلسه از رزمندگان خواست اگر سوالی دارند، بپرسند. بلند شدم و با صدای بلند پرسیدم: احمدآقا می‌شود ۲۴ ساعت قبل از حمله به من خبر بدهید؟ با تعجب پرسید مگر می‌شود چرا؟

با جدیت به پوتین‌هایی که بندهایش را نبسته بودم، نگاه کردم و گفتم: من با این سرعت کمی که دارم برای بستن بند پوتین‌ها و آماده شدن، نیاز به ۲۴ ساعت زمان دارم. کل بچه‌ها به خنده افتادند، هم از صورتم و هم از حرف‌هایم. حاج‌احمد هم لبخندی زد و گفت باشد. دستور ویژه می‌دهم شما را یک روز قبل خبر کنند.

پس از جلسه یکی از رزمنده‌ها که اهل مازندران بود، با نامه‌ای در دست به سراغم آمد و گفت: "اوستا عبدالحسین من سواد ندارم، می‌شود این نامه را که خانواده‌ام فرستاده‌اند، برایم بخوانی و جوابش را برایم بنویسی. قبول کردم. بنده خدا خیلی خجالتی بود و از من خواست تا به جایی خلوت برویم تا راحت‌تر بتواند حرف‌هایش را بگوید. به کناری پشت کپرها رفتیم و مشغول نوشتن نامه شدیم. دیدم از دور حاج‌احمد به سمتمان می‌آید.

بعد از سلام‌و احوال‌پرسی مرا به گوشه‌ای برد و پرسید: آقای جمشیدیان یک چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شوید؟ گفتم نه احمدآقا راحت باشید در خدمتم. زد زیر خنده و گفت: " این ریشت منو کشته، این مدل اصلاح رو از کجا یاد گرفتی. " من هم خنده‌ام گرفت و گفتم: همه‌اش تقصیر این آقارضا است، موقع اصلاح، موتور برق را سر ساعت خاموش کرده و گفته بقیه کارت باشد برای فردا. گفت: خوب کرده! الهی که خوش باشید و رفت.

حاج‌احمد با رزمنده‌های ساده و معمولی که داوطلبانه به جبهه می‌رفتند، رفیق بود و وظیفه خود می‌دانست تا جایی که امکان دارد به خوردوخوراک و روحیه آن‌ها رسیدگی کند و نیروهایش را تا جایی که ممکن بود، از خطر دور نگه‌دارد. جبهه فضای شادی داشت و در دل خطر آدم‌ها با آرامشی ناشناخته که گویی از طرف خدا می‌آمد، با توکل دل به دریا می‌زدند و بخشی از این شادی نشأت‌گرفته از اخلاق و منش خوب فرماندهان جنگ بود.

موتورسواری تنها که از سمت دشمن می‌آمد

اصغر حبیبی یکی دیگر از رزمندگان لشکر هشت نجف اشرف در دوران دفاع مقدس است که به روایت خاطراتی از حاج‌احمد می‌پردازد. او که در جریان عملیات خیبر در اسفندماه سال ۱۳۶۲ به اسارت دشمنی بعثی در آمده بود در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا می‌گوید: «حاج‌احمدآقا در صحنه‌های مختلف جنگ جلوتر از همه بود و سنگ‌تمام می‌گذاشت. در عملیات خیبر زمانی که به جزیره مجنون رسیدیم و آنجا را پس گرفتیم، مشغول پاک‌سازی منطقه شدیم. یک مسیری بود که منتهی به مواضع عراقی‌ها بود و ما در حال پیشروی در آن سیر بودیم.

یک روز حین کار موتور سواری را دیدیم که از سمت عراقی‌ها به طرف ما می‌آید. بچه‌ها اسلحه‌ها را به سمتش گرفتند که یکی داد زد، مواظب باشید شلیک نکنید، ایرانی است، انگار آشناست. جلوتر که آمد صورتش مشخص شد. حاج‌احمد بود، بچه‌ها سلام کردند و پرسیدند احمدآقا، چرا از این سمت می‌آیی. مگر کجا رفته بودی؟

جواب داد: رفته بودم سمت عراقی‌ها که مسیر پیشرو را شناسایی کنم. این مسیر ناشناخته بود باید تمام جوانب کار را می‌سنجیدم تا برای پاک‌سازی و عملیات، خطر و مشکلی پیش نیاید. این از شاخصه‌های مدیریتی او بود که خودش را در خط مقدم به خطر می‌انداخت تا خطری متوجه نیروهایش نشود. رزمنده‌ها حاج‌احمد را در آغوش گرفتند و او را غرق بوسه کردند.

دستور بانگ الله اکبر قبل از عملیات

در جریان عملیات محرم و در منطقه دهلران و موسیان استان ایلام، گردان ما نخستین گردانی بود که در این خط مستقر شده بود، گردان فتح از لشکر هشت نجف اشرف بود که پشت جاده موسیان به دهلران قرار گرفته بودیم، روبه‌روی ما یک قله بود که به آن قله ۲۹۰ می‌گفتند. عراقی‌ها در ارتفاعات این قله مستقر شده و به نیروهای ما اشراف کامل داشتند و هدف ما در این عملیات فتح این قله و پاک‌سازی آن بود.

مقدمات عملیات مهیا شده بود و منتظر شروع آن بودیم. درست دو شب قبل از عملیات شهید کاظمی به خط آمد و دستور داد: امشب بعد از نماز مغرب‌وعشا همه نیروها باید به بالای خاکریز بروند و ایستاده الله‌اکبر بگویند! بچه‌ها متعجب شده بودند و می‌گفتند که این کار باعث لو رفتن ما می‌شود، اما آن زمان رسم بر این بود که حرف امام راحل و فرماندهان جنگ را نیروها بدون چون و چرا و از صمیم قلب می‌پذیرفتند.

شب شد و پس از نماز دستور انجام شد. حدود ۳۰۰ نفر نیرو هم‌زمان شروع به گفتن الله‌اکبر کردند. صدای این گلبانگ در دامنه کوه پیچید و غریو هولناکی را به وجود آورد. نیروهای عراقی سراسیمه به ریختن آتش بر سر ما مشغول شدند.

این شگرد حاج‌احمد در آن لحظه دستاوردهای زیادی برای عملیات داشت، چراکه از حجم آتش دشمن جهت و نوع ادوات به کار رفته مطلع شدیم و در هنگام عملیات دیده‌بانان، تیراندازان و توپخانه ما با شناسایی طول و عرض احتمالی استقرار ادوات سنگین دشمن، توانستند به خوبی بعثی‌ها را زمین‌گیر کنند که باعث شد یک پیروزی خوب و خوشمزه نصیب ما بشود. شهید کاظمی هم مرد میدان و عمل و خط مقدم بود و هم مرد تدبیر و علم.

ماجرای پیگیری شهید کاظمی برای بازگشت پیکر یک شهید

مجید یزدانی از سال ۱۳۶۱ تا پایان جنگ مسئولیت‌های مختلفی را در لشکر هشت نجف اشرف بر عهده داشته است، او خاطرات فراوانی از سال‌ها همراهی با حاج‌احمد دارد، یزدانی در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا روایتگر ماجرای پیگیری شهید کاظمی برای بازگشت پیکر یک شهید می‌شود.

یک قصابی نه نام حاج‌باقر در شهر نجف‌آباد زندگی می‌کرد که از لحاظ پشتیبانی خیلی به جبهه و لشکر ما کمک می‌کرد. پیرمرد باصفایی بود و با حاج‌احمد مراوده و رفاقت دوستانه‌ای داشت. دو تن از پسران او نیز با وجود سن کمی که داشتند، رزمنده بودند و در عملیات مختلف همراه بقیه نیروها شرکت می‌کردند.

یکی از این دو پسر در عملیاتی شهید و مفقودالاثر شد. پسر دیگرش نیز یک‌سال بعد به شهادت رسید و پیکر او نیز در منطقه عملیاتی باقی ماند. یک روز با حالتی بسیار اندوهگین پیش حاج‌احمد آمد و گفت: پیکر آن پسرم را که برنگرداندی، مادرش خیلی بی‌تاب است، اگر می‌شود حداقل پیکر این یکی را به ما تحویل بدهید.

شهید کاظمی خیلی متأثر شد و فوراً دستور داد نیروها برای یافتن پیکر او به منطقه عملیاتی بروند. با وجود اینکه کاری بسیار سخت و البته تا حدودی غیر ممکن بود برای به دست آوردن دل این پدر شهید و التیام نسبی داغ او این کار را انجام داد. شکر خدا تلاش بچه‌ها جواب داد و پیکر مطهر پسر دوم او پیدا و به خانواده وی تحویل داده شد و این‌گونه حاج‌احمد به قول خودش وفا کرد.

کد خبر 632282

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.