جشن تمام‌عیار منورها

«کوتاهه‌های جنگ» خرده‌روایت‌هایی از خاطرات واقعی است که در دوران دفاع مقدس رخ داده و تصویر تازه‌ای از آدم‌های جنگ ارائه کرده است؛ کسانی که از همین کوچه و بازار اطراف خودمان، راهی جبهه شدند و وقایع مهمی را در تاریخ این ملت به ثبت رساندند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهم‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد. دوران دفاع مقدس به عملیات‌ها محدود نمی‌شد و در فاصله بین عملیات‌ها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتاب‌های زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.

یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته و آن‌ها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است. این کتاب که با نام «کوتاهه‌های جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایت‌های این کتاب داشته باشیم.

***

از بچه‌های محله بود، اما زیاد او را ندیده بودم، چون از همان نوجوانی کار می‌کرد. نخستین بار که در پایگاه بسیج محل نگاهم به او افتاد، احساس عجیبی داشتم. حس می‌کردم سال‎‌ها است او را می‌شناسم. غمی غریب در چشمانش موج می‌زد؛ تنها پسر خانواده است. در همان چند روز مرخصی که بعد از عملیات بدر آمده بودم، حسابی با هم دوست شده بودیم.

وقتی به جبهه برمی‌گشتم، بی‌قراری عجیبی تمام وجودش را پر کرده بود، خودش در اصفهان بود دلش پیش بچه‌های جبهه. این را می‌شد به خوبی از نامه‌های که برایم می‌نوشت، فهمید. بعد از آشنایی با او دومین باری بود که به مرخصی می‌آمدم. رنگ و روی تازه یافته بود، انگار خونی تازه در رگ‌هایش می‌دوید. خیلی از حرف‌هایش برایم سنگین بود.

یک روز در گلستان شهدا حرف آخرش را زد؛ این بار با شما به جبهه می‌آیم. پدرش به شدت مخالف بود، اما او کار خودش را کرد. هنوز مرخصی من تمام نشده بود که او رفت. توی سنگر دیدمش، انگار دوباره متولد شده بود، می‌دانست چه باید بکند. به دسته ما آمده بود، حسابی با بچه‌ها می‌جوشید، خوش‌مشرب و زنده‌دل بود. قرآن که می‌خواند قلبم را زیرو رو می‌کرد، به حالش غبطه می‌خوردم.

عملیات بدر تازه تمام شده بود و قرار بود در جاده خندق پدافند کنیم. این تقریباً نخستین تجربه‎ عملی او در جنگ بود. اما این بار نیز همه را به تعجب واداشت. در نهایت کاردانی و کارایی، سری نترس داشتف دلم می‌خواست جای او بودم. او برای گذراندن آموزش موشک تاو رفت، اما در نهایت مجدداً به گردان برگشت.

زمستان بود، آموزش‌های قبل از عملیات شروع شده بود. سوز و سرما کولاک می‌کرد، اما ما در همان سرما کنار کارون تمرین می‌کردیم و بعد آن‌قدر به هم گل می‌پاشیدیم تا خسته می‌شدیم. غروب که می‌شد، وسط نخل‌ها کنار هم می‌نشستیم و سفره دلمان را همان‎‌جا پهن می‌کردیم، اما آن‌قدر آرام که حتی کارون هم چیزی نمی‌فهمید.

هر شب سجاده‌اش را پهن می‌کرد و یک گوشه می‌نشست. قطرات اشکش مانند ستاره‌هایی که از آسمان کنده شده بودند، روی گونه‌هایش سر می‌خوردند و به زمین می‌افتادند، زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد که فقط خودش می‌دانست و او. منطقه عملیاتی والفجر ۸ بود. قرار بود در شب به دل دشمن بزنیم و هنوز خورشید بالا نیامده برگردیم. به هم قول شفاعت دادیم و از هم جدا شدیم.

هنوز یک ساعتی نگذشته بود که او را دیدم، خون از سینه‌اش فوران می‌کرد. سر و صورتش زیر نور کم‎رنگ ماه به سرخی می‌زد. زخمش را با چفیه‌ام بستم اما مرهم سینه‌اش این چیزها نبود. یاد شب‌هایی افتادم که تا صبح سر سجاده می‌نشست. منورهای رنگارنگ و تیرهای رسام، جشن تمام عیاری برای او ترتیب داده بودند. نگاهش دوردست‌های افق را می‌کاوید. لحظه‌ای بعد مثل پرنده‌ای آزاد پرکشید و رفت.

کد خبر 617252

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.