نفس‌هایی که به خِس‌خِس افتاد

«باید شیمیایی را از نو معنا کرد، باید از سوختن گفت، باید از سومار که ردش جا خوش کرده است یک گوشه از ریه، حرف‌ها زد. باید از سنگدلی گاز خردل شکایت کرد. باید از نفس‌های بابا که برای آمدن و رفتن ناز می‌کنند، گلایه کرد. باید برای سنگر کوچک بابا که به تختش منتهی می‌شود ، غزل سرود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، اینجا خانه‌ای قدیمی است که هنوز حیات دارد و حیاطش با گل‌های شمعدانی چراغانی شده است. اتاقی رو به حیاط و پنجره‌ای نیمه باز که عطر شمعدانی آب خورده، آرام در اتاق می‌خزد.

اتاقی که پنجره‌اش رنگ به رو ندارد و آفتاب خوب بلد است چطور در اتاق خرامان خرامان خودش را از لای پنجره پهن کند. تختی که گوشه اتاق آرام گرفته و مردی که غرق تنهایی است. مردی که مانده و شده جا مانده از رفیق و سال‌ها است، حرف‌هایش مثل پیچک پیچیده به سرفه‌های وقت و بی‌وقتش.

سرفه‌ها هم بیشتر اوقات شیطنتشان گل می‌کند. سر به هوا می‌شوند و در بی‌هوایی بابا، هوای بازی به سرشان می‌زند. بازی تکراری همه این سال‌ها، درد و درد و درد…

سال‌ها است بازی سرفه‌ها، تاب و توان بابا را گرفته، درد آغوشش را باز کرده است و بابا را تمام قد نوازش می‌کند. سرفه‌ها در نظمی عجیب و در صفی طویل قامت راست کرده‌اند تا راهشان را پیدا کنند و بابا چه صبورانه بدرقه‌شان می‌کند. او هنوز هم می‌جنگد مثل همه آن سال‌ها.

بابا در سکوت سرفه‌های باران‌خورده از خون دل، آرام‌آرام و با دست خالی می‌جنگد و با هر سرفه مچاله می‌شود. گاز خردل، سیانور و گازهای تاول‌زا؛ غریب گیرش آورده‌اند بی‌انصاف‌ها همه دنیای بابا را گرفته‌اند و شب و روزش را یکی کرده‌اند و گلوی بابا پر است از حرف‌هایی که شده خِس‌خِس، زخم‌هایی که شده تنگی نفس، دردهایی که شده سنگینی نفس، شده غزل‌های پاره پاره سینه و شده سرفه.

هر سرفه یک نشانی دارد، هر نشانی یک راه دارد، هر راه یک آه دارد و هر آه پر است از واژه‌های جنگ زده، پر است از مظلومیت مریوان، معصومیت پاوه و اشک‌های هورالهویزه و...

هر سرفه پر است از نفس‌های لرزان، پر است از شیمیایی، پر است از تاول، پر است از ایستادن، پر است از دلتنگی، پر است از هوای رفیق به سر زدن و پر است از سودای پریدن.

سال‌ها است واژه‌ها در اسارت ریه بابا دست و پا می‌زنند و در زیر فشار ناشی از انبوه بغض‌های مردانه، یکی یکی خون می‌شوند و در طوفان سرفه‌ها، سردرگریبان و آشفته حال. گاهی هم آرام می‌نشینند روی دانه‌های تسبیح و می‌لغزند و می‌رقصند بین انگشت‌های دست راستش و می‌شوند یک دانه اشک گوشه چشمش و می‌شوند چکیده حرف‌های بابا...

کپسول اکسیژن همدم بابا است و اسپری رفیق‌ترین رفیقش. ترکیب صدای خِس‌خِس، سرفه و ناله‌های گاه و بی‌گاه سمفونی غریبی است که ابهت یک مرد را در قابی گوشه اتاق به تصویر می‌کشد. مردی که دیروز در غوغای گاز شیمیایی از ماسکش گذشت.

کنجِ دنج خانه و در خلوت‌ترین تنهایی دنیا، قد حرف‌های بابا خمیده شده است و صداها روزه سکوت گرفته‌اند. انگار که باید شیمیایی را از نو معنا کرد، باید از سوختن گفت، باید از سومار که ردش جا خوش کرده است یک گوشه از ریه حرف‌ها زد. باید از سنگدلی گاز خردل شکایت کرد. باید از نفس‌های بابا که برای آمدن و رفتن ناز می‌کنند گلایه کرد. باید برای سنگر کوچک بابا که به تختش منتهی می‌شود، غزل سرود. باید از همسر گفت و از سنگینی پلک‌های باران‌زده‌اش که پا به پای سرفه‌های مرد خانه غوغا در دلش به پا می‌شود حرف‌ها زد. باید از دختر بابا گفت که جایی پایین تخت پناه گرفته است و با هر سرفه آب می‌شود.

کاش این سرفه‌ها قید دوی ماراتن را می‌زدند و کمی قرار می‌گرفتند. کاش حرف‌های بابا گم نمی‌شدند. کاش واژه‌ها اشک نمی‌شدند. کاش اشک‌ها را غبار نمی‌گرفت. کاش بابا یک بار دیگر راحت حرف می‌زد. کاش بابا یک بار دیگر راحت نفس می‌کشید. کاش صدای بابا باز هم می‌آمد.

کد خبر 610410

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.