ماجرای شهیدی که زنده شد+ عکس

حرف از روزهای جنگ تمامی ندارد. خاطرات بکری که نه کهنه می‌شود و نه رنگ خاک به خود می‌گیرد. گویی دریایی است که هرچه به عمق آن نفوذ می‌کنیم حرف‌های تازه جان ما را بیشتر صیقل می‌دهد. چه خیال خامی دارد دشمن اگر گمان کند می‌تواند به این راحتی‌ها نگاه ناپاکش را به غباری از خاک ایران ما بیندازد.

به گزارش خبرنگار ایمنا، رسول امامی، رزمنده بود به روزگار جنگ و بازنشسته اداره تعاون و کار و امور اجتماعی در روزگار ما و همچنین مشاور امور ایثارگران در استانداری. شهریور ۵۹ بود که به مناطق جنگی اعزام شد. کم‌سن و سال بود و دانش‌آموز. در ابتدای جنگ از موقعیت جنگی چندان اطلاعاتی در دسترس رزمنده‌ها نبود، رسول هم مثل خیلی از رزمنده‌ها راهی جبهه و تا پایان جنگ در آن ماندگار شد. او در ابتدای گفت‌وگو ما را با خود به خرمشهر می‌برد و این طور شروع می‌کند:

ایستادن‌ها به پشتوانه مردم بود

شرایط طوری بود که در خرمشهر، عراقی‌ها تا مسجد جامع آمده بودند. در طول روز ما به همراه بچه‌های خرمشهر آن‌ها را به عقب و تا نزدیکی مرز ب می‌گرداندیم و دوباره صبح، سر و کله عراقی‌ها در شهر پیدا می‌شد. این ایستادن‌ها آن هم با دست خالی با پشتوانه خود مردم خرمشهر که زن و مرد و پیر و جوان نداشت، انجام می‌گرفت. مردم شهر برای رزمنده‌ها غذا آماده می‌کردند و با اندک تجهیزاتی که داشتند، مواد منفجره می‌ساختند و در اختیار رزمنده‌ها قرار می‌دادند.

حرف‌هایش از خرمشهر پر از مبارزه است، پر از ایستادن‌هایی که در قد و قواره واژه نمی‌گنجد، از مردم روزگار جنگ چنین می‌گوید: «خوب خاطرم هست در طول روزهای جنگ مردم در روستاها و شهرها و از همه جای ایران بافتنی می‌بافتند و روی آن می‌نوشتند هدیه به رزمنده‌ها و به مناطق جنگی ارسال می‌کردند. غذا می‌پختند و به جبهه می‌فرستادند. مواد غذایی، لباس و آنچه که به نظرشان به کار رزمنده‌ها می‌آمد را به جبهه ارسال می‌کردند. آن زمان کمی بالاتر از فلکه چهارسوق اصفهان مسجدی بود به نام دکتر بهشتی، مردم آنجا می‌آمدند و اقلامی که قرار بود، برای رزمنده‌ها ارسال شود را بسته‌بندی می‌کردند.»

حضور مردم بر بالین رزمنده‌های مجروح

صدایش لابه‌لای خاطراتش، کمی ترک می‌خورد، درست زمانی که حرف از حضور مردم بر بالین رزمنده‌های مجروح می‌شود: «در زمان مجروحیت رزمنده‌ها و اعزام آن‌ها به بیمارستان‌، بسیاری اوقات پدر، مادر و اقوام بچه‌ها نبودند که برای مراقبت و سر زدن به آن‌ها به بیمارستان بیایند، آنچه آن سال‌ها اتفاق می‌افتاد، حضور مردم عادی در بیمارستان‌ها بود. معمولاً این ملاقات مردم از رزمنده‌ها در طول هفته انجام می‌شد، اما روزهای جمعه و بعد از نماز جمعه حال و هوای دیگری داشت. مردم دسته‌دسته برای ملاقات رزمنده‌ها به سمت بیمارستان‌هایی که مجروحان جنگی در آن بستری بودند، می‌آمدند.

نماز جمعه حسابی شلوغ می‌شد. از دم مسجد امام تا نزدیک قیصریه مردم می‌نشستند. استقبال بالا بود. خیلی از اعزام‌ها در دل نماز جمعه به وجود می‌آمد. بعد از اقامه نماز مردم به سمت بیمارستان‌ها سرازیر می‌شدند، کمپوت و آب‌میوه برای رزمنده‌ها می‌آوردند. با توجه به اینکه ممکن بود، دست رزمنده‌ای در گچ باشد و شرایط مناسبی نداشته باشد، کمپوت را باز می‌کردند و در دهان رزمنده می‌گذاشتند یا اگر شدت جراحات وارد شده به مجروحی بالا بود و امکان پایین آمدن از تخت را نداشت یا پایش مشکل داشت، برای او لگن می‌گذاشتند. لباسش را عوض می‌کردند. گاهی هم عده‌ای ۲۴ یا ۴۸ ساعت بالای سر رزمنده مجروحی که هیچ کسی را نداشت، می‌ماندند و کارهای او را انجام می‌دادند.

من در عملیات حصر آبادان سال ۶۱ از ناحیه ران و ساق پا مجروح شدم. مجروحیتم طوری بود که به مرکزی به نام شهدای تجریش در تهران و بعد از آن هم به بیمارستان اعزام شدم. کسی را نداشتم، اما مردم برایم لباس نو آوردند و هر کاری که از دستشان برمی‌آمد نه برای من که برای سایر رزمنده‌ها هم انجام دادند.

آن سال‌ها فرودگاه شهید بهشتی نبود و زمانی که مجروحان را با هواپیما به اصفهان می‌آوردند، فرودگاه نزدیکی‌های فلکه فیض بود. مردم با موتور و ماشین می‌آمدند که بچه‌ها را به بیمارستان منتقل کنند.

عکس روز خاک‌سپاری

مکثی می‌کند، بغض ترک خورده‌اش می‌پیچد بین صدای کمی گرفته‌اش و بی‌مقدمه سر اصل مطلب می‌رود و می‌گوید: راستش من یکی از شهدای زنده جنگ هستم. در عملیاتی که در سال ۶۱ انجام شد، به گمان اینکه شهید شده‌ام من را به سردخانه بردند و بعد از آن هم داخل قبر گذاشتند. از آنجا که وصیت من این بود که اگر شهید شدم همان‌جا به خاک سپرده شوم، با پیگیری دوستان اجازه خاک‌سپاری هم صادر شد.

بهت را فرو می‌دهیم و به دنبال چرایی ماجرا در کلامش می‌گردیم و او هم موضوع را چنین بیان می‌کند: «قضیه از این قرار بود که بعد از مجروحیت من را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال دادند. از شدت جراحات وارد شده به کما رفتم و در نهایت با اعلام این خبر که شهید شده است به سردخانه منتقل شدم و بعد هم من را در قبر قرار دادند و حتی سنگ لحد را هم رویم گذاشتند، می‌خواستند خاک بریزند که یکی از بچه‌ها می‌گوید؛ دستش تکان می‌خورد و بعد بلافاصله به بیمارستان انتقالم دادند و در نهایت اینکه زنده ماندم. در بیمارستان بودم که متوجه این ماجرا شدم و بعد از حدود یک سال و نیم از این قضیه شخصی به نام اکبری که عکس آن روز را گرفته بود، پیدا کردم و از او خواستم عکس آن روز خاک‌سپاری را برای من ارسال کند.

شهید زنده جنگ

اسارت پنج عراقی با اسلحه بدون فشنگ

رسول امامی ما را با خود دوباره به خرمشهر برمی‌گرداند «عملیات خرمشهر بود و ما در اسکله حضور داشتیم که مهمات تمام شد. من به دنبال مهمات بودم که متوجه سیاهی شدم که از جلوی چشم‌هایم رد شد. احساس کردم باید عراقی باشد. با چند اصطلاح عربی قص و سلم نفسک یک مرتبه پنج عراقی از داخل سنگر بیرون آمدند. آن لحظه اسلحه داشتم اما فشنگ نه. گلنگدن اسلحه را کشیدم و آن پنج نفر را به سمت بچه‌های خودمان بردم. از یکی از بچه‌ها فشنگ گرفتم، آن موقع بود که اسرای عراقی تازه متوجه شدند که بدون هیچ فشنگی آن‌ها را به اسارت گرفته‌ام. بچه‌های خرمشهر از من پرسیدند با این اسرا چه می‌خواهی بکنی، گفتم آنها را تحویل می‌دهم. یک لحظه برگشتم و دیدم که اسرا را ردیف کرده‌اند تا به رگبار ببندند. هر کاری کردند اجازه این کار را ندادم و تصمیم گرفتم که خودم آنها را تحویل دهم. در مسیر، بچه‌های رزمنده هرچه خوراکی به من می‌دادند، من هم به اسرا می‌دادم. در مسیر که بودیم یکی از اسرا یک ساعت و یک نفر دیگر از آن‌ها یک انگشتر طلا به من داد و در نهایت به کمپی که قرار بود عراقی‌ها را آنجا تحویل دهم، رسیدیم. این قضیه گذشت و گذشت تا اینکه به دفتر امام خمینی (ره) و دفتر آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله‌العالی) در تهران برای گرفتن مجوز رفتن به کمپ اسرای عراقی رفتم تا چیزهایی که پیش من بود را به آنها برگردانم. به واسطه ستاد مشترک و به همراه یک روحانی و یک راننده به سمت کمپی که در محل ورزشگاه تختی تهران بود، رفتیم. اسرا در حال ورزش بودند. به واسطه رابط عراقی‌ها خواسته‌ام را مطرح کردم. در ابتدا نپذیرفتند به گمان اینکه قصد ما انجام یک حرکت تبلیغاتی است، اما کمی بعد پذیرفتند و با صدای زنگ و سوت اسرا همه به خط شدند. رابط ماجرا را برای اسرا گفت. دیدیم که دو نفر از اسرا جلو آمدند و گفتند که من را شناختند و ماجرای آن روز را تعریف کردند. من هم انگشتر و ساعتی که از اسرا دستم بود را رسید کردم و تحویل ستاد مشترک دادم. به واسطه تعریف آن دو نفر عراقی که با تعریف کردن ماجرا، صحت صحبت من را تأیید کردند حدود هفت، هشت دقیقه تمام اسرا دست می‌زدند.

کد خبر 608141

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • نازی IR ۱۳:۵۰ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۱
    0 0
    خیلی خوب نبو من هیچی نفهمیدم