۷ شهریور ۱۴۰۱ - ۰۶:۰۰
نقشه فرار برای رسیدن به جبهه

تحمل و ایستادگی رزمندگان را ناشی از عشقی می‌داند که آنها به اسلام، انقلاب و امام خمینی (ره) داشتند. رزمنده زرین‌شهری دفاع مقدس معتقد است دلاورمردان عرصه جهاد خوشحال بودند که دل رهبرشان را شاد می‌کنند و خاطر ملت بابت حضور آنها در جبهه جمع است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، تنها ۱۵ سال داشته است که فکر رفتن به جبهه به سرش می‌زند و تا کشیدن نقشه فرار از مدرسه و اعزام به مناطق عملیاتی هم پیش می‌رود. فروردین‌ماه سال ۱۳۶۱ بالاخره به آرزویش می‌رسد و در عملیات‌های مختلفی شرکت می‌کند. اسارت، سرنوشتی است که برای او در جنگ تحمیلی مقدر می‌شود تا چندصباحی از زندگی را در اردوگاه‌های عراقی پشت سر بگذارد. اکبر سلیمیان، رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس که اهل زرین‌شهر است با لهجه خاصی از خاطرات خود در روزهای نبرد و اسارت سخن می‌گوید؛ خاطراتی که برایش به روشنی روز است و هر روز از جلوی چشمانش رژه می‌رود.

فکر می‌کردیم نشستن داخل اتوبوس و رفتن به اهواز از ما یک رزمنده می‌سازد

سال ۱۳۶۰ با اینکه سن زیادی نداشتم، به ذهنم رسید که به جبهه بروم. البته در مدرسه ما شاید همه دوست داشتند. در آن مقطع زمانی، شرایط به گونه‌ای بود که بیشتر اوقات می‌خواستیم فرار کنیم و به جبهه برویم!.

فکر می‌کردیم، جبهه منطقه‌ای است که همه می‌توانند به آن وارد و از آن خارج شوند. نمی‌دانستیم که یک سازمان رزمی هم برای اعزام وجود دارد. فکر می‌کردیم فقط نشستن داخل اتوبوس و رفتن به اهواز از ما یک رزمنده می‌سازد. با سه نفر از دوستان به فکر فرار افتادیم. یک نفر از ما یواشکی سوار تریلی شد و به سمت اهواز رفت، اما در پلیس راه اهواز او را پیدا کردند و برگرداندند. دفعه دیگر ساکم را بستم و آن را به دوستم دادم، مادرش آن را داخل کمد پیدا کرده بود و عملیات فرار ملغی شد.

کم‌کم متوجه شدیم که رفتن به جبهه سازوکار خاصی می‌طلبد. به سراغ بسیج رفتم، اما به خاطر سن کم با اعزام من موافقت نکردند. جوانانی که قد و قامت بلندی داشتند، بهتر می‌توانستند به آرزویشان برسند. بالاخره اواخرِ سال ۶۰ در ۱۵ سالگی به آرزویم رسیدم و رهسپار جبهه شدم. اسفندماه ۶۰ را در پادگان گذراندم.

یکم فروردین‌ماه سال ۶۱، نخستین اعزام من به منطقه غرب کشور صورت گرفت. حضور رزمندگان در غرب به خاطر امنیت مردم کردزبان کشور بود. خدا کمک کرد و حدود سه ماه در کردستان بودیم. موقع برگشت به فاصله سه روز توانستم موافقت خانواده را بگیرم و به سمت جبهه جنوب حرکت کردم. عملیات رمضان نخستین حضور من در جبهه‌های جنوب بود که در گردان موسی‌بن جعفر (ع) تیپ امام حسین (ع) حضور داشتم، به دلیل سن پایین و نداشتن تجربه وظیفه خاصی نداشتم و یک نیروی عادی محسوب می‌شدم. در این عملیات دو نوبت به صورت سطحی در اثر اصابت گلوله مجروح شدم، این ماجرا و همچنین شهادت پسردایی مادرم و شایعه گرفتن اسرایی از زرین‌شهر، باعث شد خانواده به رفتن من رضایت ندهند. بالاخره به هر طریقی بود سی‌ام آبان‌ماه ۶۱ موافقت آنها را گرفتم و به جبهه اعزام شدم. اشک‌های غریب پدر و مادرم موقع بدرقه حس و حال عجیب و متفاوتی را با سایر اعزام‌ها برای من تداعی می‌کرد.

نان خشک و مربای هویج!

به دوکوهه و سپس به خط مقدم رفتیم. عراق قصد عملیات داشت. ۲۴ نفر و همگی اهل زرین‌شهر بودیم که برای شناسایی به سوی خط مقدم به راه افتادیم. غذای ما در مدتی که آن‌جا بودیم، نان خشک و مربای هویج بود. شاید باور نکنید، اما حاضرم بقیه عمرم را با چند لحظه از آن روزها عوض کنم، پیمودن ۱۱ کیلومتر، با پای پیاده در تپه‌های رملی برای رسیدن به خط مقدم سختی شیرینی بود که گویی مرا برای تحمل سختی‌های آینده آماده‌تر می‌کرد.

از خط که برگشتیم، در گردان رسالت برای عملیات والفجر مقدماتی سازماندهی شدیم. وظیفه ما حرکت به سمت پاسگاه‌های مرزی ایران و عراق و پاک‌سازی بود. من پرچم‌دار گردان بودم. بعد از ساعت‌ها حرکت، شهید بیژن طاهری را صدا زدم و از او خواستم پرچم را زیر حمایل من قرار دهد. او چند متری جلوتر رفت که ناگهان زیر پای من خالی شد و با دو نفر از دوستان به داخل تونلی دو سه متری که پر از سیم خاردار بود، افتادیم.

دیوارهای تونل صاف و خاکی بود، با سختی فراوان و با کمک یکدیگر لباس‌های خود را از سیم‌ها جدا کردیم و با زحمت از آن به جاده العماره رسیدیم، هوا روشن شده بود و ما توانستیم به سمت ایران حرکت کنیم که ناگهان نیروهایی با لباس سبز دیدیم. شک کردیم که ایرانی هستند یا عراقی، همین حین تیراندازی هم شروع شد. اطراف ما میدان مین بود، برای همین در جاده‌ای شنی شروع به دویدن کردیم. آخرین در گیری ساعت شش صبح بود و ما تا مهمات داشتیم از خودمان دفاع کردیم، حلقه محاصره تنگ و تنگ‌تر می‌شد. انگار سرنوشت برخی از ما اسارت و سهم بعضی غریبانه شهید شدن بود.

عراقی‌ها من را به رگبار بستند

مستاصل بودم که تیراندازی کنم یا نه چرا که عراقی‌ها اسرایی را که گرفته بودند، سپر کرده بودند و به سمت ما می‌آمدند. سه تا عراقی روی زمین نشسته بودند و به من اشاره می‌کردند. خواستم به طرف آنها بروم که ناگهان پایم به دست شهیدی خورد. خم شدم تا اظهار ادبی کرده باشم، آنها فکر کردند، دارم مسلح می‌شوم، من‌را به رگبار بستند. حالت عجیبی بود، افتادم و نمی‌دانستم که شهید شده‌ام یا نه. به خودم که آمدم، دیدم دو نفر عراقی اسلحه روی صورتم گذاشته‌اند. شاید باور کردنی نبود که میان این همه رگبار تیری به من نخورده بود.

از من خواستند که جیب‌هایم را خالی کنم، اما من اوراق شناسایی‌ام را از قبل درون گودالی مخفی کرده و رویش گل مالیده بودم، نمی‌دانم آن گودال چقدر امانت‌دار بوده است! دو تا قرآن و یک تقویم در جیبم بود، آنها را به نیروی عراقی دادم. قرآن‌ها را داخل گونی انداخت و نگاهی به تقویم کرد. در آن تقویم عکس امام خمینی (ره) و شهید رجایی بود، آن را داخل جورابش مخفی کرد. آنجا بود که فهمیدم امام (ره) حتی در دل دشمن هم نفوذ کرده است.

زیارت حضرت سیدالشهدا (ع)، شیرین‌ترین خاطره دوران اسارت بود

ساعت دو بعدازظهر بود که همه ما را به سمت شهر العماره حرکت دادند، شب را در مدرسه‌ای گذراندیم و صبح بیست‌ودوم بهمن‌ماه از العماره به بغداد منتقل شدیم، دو سه روزی در بغداد بودیم، یکی از روزها همه را سوار نفربرهای نظامی کردند و در شهر چرخاندند. بیست‌وپنجم بهمن‌ماه ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند، شب به اردوگاه رسیدیم، خیلی مخوف بود، باید از تونل وحشت و از بین ۱۵۰ الی ۱۶۰ سرباز بعثی کابل به دست عبور می‌کردیم. شرایط سختی بود نه صبحانه‌ای و نه شامی فقط هفت الی هشت قاشق برنج به‌عنوان ناهار، این وضعیت ۹ ماه تکرار شد. بعد از گذشت ۹ ماه، آذرماه سال ۶۲ تعدادی از اسرا که من هم بین آنها بودم را جدا و به اردوگاه رمادیه (۱) منتقل کردند. شش ماه در رمادیه (۱) بودیم، سپس به اردوگاه اطفال یا اردوگاه رمادیه (۲) که تازه تأسیس شده بود، منتقل شدیم و بقیه دوران اسارت که حدود شش سال بود، در این اردوگاه سپری شد.

رحلت امام (ره) تلخ‌ترین واقعه اسارت بود که رقم خورد، اما انتخاب آیت‌الله خامنه‌ای آرامش را به اسرا برگرداند و این انتخاب پایانی بر آشفتگی و بی‌قراری بود.

سال ۶۷، زمانی که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد، فکر می‌کردیم اسارت هم به‌زودی پایان خواهد یافت، اما دو سال دیگر نیز طول کشید.

زیارت حضرت علی (ع) و حضرت سیدالشهدا (ع) از شیرین‌ترین خاطرات دوران اسارت بود که در سال ۶۸ رقم خورد. زمانی که رادیو عراق خبر داد که دولت عراق قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پذیرفت و آزادی اسرا آغاز خواهد شد، شور و شعف و شادی بین اسرا حاکم شد، اما برخی از ما هم‌چنان تردید داشتیم تا اینکه مبادله نخستین گروه از اسرای ایرانی و عراقی صورت گرفت، سی‌ویکم مردادماه ۱۳۶۹ نوبت به اردوگاه ما رسید و نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند تا مقدمات آزادی فراهم شود، همگی در پوست خود نمی‌گنجیدیم.

کد خبر 600497

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.