از هیچ‌کس، هیچ‌چیزی نمی‌خواهیم

«یادم می‌آید سه، چهار سال از شروع جنگ گذشته بود که نمی‌دانم حاج‌آقا به چه مناسبت آمد اصفهان. تلویزیون داشت برنامه‌ای از زیر قرآن رفتن رزمنده‌ها در شب عملیات را نشان می‌داد. من هم همان برنامه را تماشا می‌کردم، یک‌دفعه دیدم که این آقامهدی ما هم داشت از زیر قرآن رد می‌شد که راهی عملیات بشود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، در نخستین شب از ماه محرم، حاج سیدکریم حجازی، مسئول بنیاد شهید آبادان در دوران دفاع مقدس درگذشت. او در دوران پس از جنگ نیز دست از تلاش بر نداشت و سال‌ها مجاهدت خود و هشت سال مقاومت مردم آبادان در دوران دفاع مقدس را در کتاب «آبادان لین یک» روایت کرد و به عنوان یک گنجینه پر ارزش برای فرزندان این سرزمین به یادگار گذاشت.

در بخشی از این کتاب به توصیف حال و هوای زنی که همسر و فرزندش را راهی جبهه کرده، اشاره شده است: «چند وقت بعد از اینکه پسر بزرگم آقامهدی به جبهه رفت، دیدم یک کسی برایمان چند کارتون مواد غذایی، حبوبات آورد و گفت: پسرتان رفته جبهه، ما دیدیم که سختتان است، اینها را برایتان آوردیم. من را بگویید، با دیدن جعبه‌ها و شنیدن این حرف آن قدر بهم برخورد و ناراحت شدم که جعبه‌ها را گذاشتم بیرون دم در و همه را پس دادم.

به آن برادرهایی هم که این‌ها را آورده بودند، گفتم: ما هر چقدر هم که نداشته باشیم، از هیچ‌کس، هیچ چیزی نمی‌خواهیم و نمی‌توانم اینها را قبول کنم. من بچه‌ام را نفرستادم جبهه که اینها را برای من بیاورید. بچه من هم مثل بقیه جوان‌ها برای رضای خدا رفته و ما هم راضی به رضای خدا هستیم. بچه‌های ما به خاطر این چیزها که به جبهه نرفته‌اند؛ اصلاً و ابداً! به هر حال مشکلات در شهری که خانه و کاشانه اصلی آدم یادم نیست و شوهر و پسر بزرگت هم به جبهه رفته باشند، برای زن و بچه‌های قد و نیم‌قد خیلی زیاد بود؛ اما وقتی کسی بخواهد برای رضای خدا کار کند، این مشکلات برایش چیزی نیست!

یادم می‌آید سه، چهار سال از شروع جنگ گذشته بود که نمی‌دانم حاج‌آقا به چه مناسبت آمد اصفهان. تلویزیون داشت برنامه‌ای از زیر قرآن رفتن رزمنده‌ها در شب عملیات را نشان می‌داد. من هم همان برنامه را تماشا می‌کردم، یک‌دفعه دیدم که این آقامهدی ما هم داشت از زیر قرآن رد می‌شد که راهی عملیات بشود. من یک دفعه دلم هری ریخت و قلبم فشرده شد. رفتم سریع تلویزیون را بغل کردم و شروع کردم اشک ریختن. بعد حاج‌آقا با تعجب من را نگاه کرد و گفت: چی شد یهویی؟! من بهش گفتم: مگه ندیدی آقامهدی رو از تلویزیون نشون دادن؟! گفت: خب، چیه مگه؟! اینم مثل بقیه بچه‌های مردم.

ولی من هیچ‌وقت آن شب را یادم نمی‌رود که حاج‌آقا تا صبح هی توی حیاط قدم می‌زد و می‌گفت: یک شب هم که ما آمدیم خانه، این طوری شد؛ شما این صحنه را دیدی! معلوم بود که خودش هم دل‌نگران است. برای هر دوی ما شب سختی بود. چند وقت بعد از آن هم شنیدیم که در آن عملیات خیلی شهید دادند و ما هم خیلی نگران بودیم. در تمام مدتی که آقامهدی در آن جبهه بود، وضعیت اعصاب و خواب من کاملاً به هم ریخته بود و آن‌قدر حالم بد شده بود که توی خواب کم‌کم شروع کردم به تشنج کردن و هذیان گفتن. بعد رفتم دکتر، ولی دکترها نفهمیدند که من چه مشکلی دارم.»

کد خبر 592414

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.